Monday, February 25, 2008

خود را مبین و رستی



این غزل حافظ امشب بدجوری هجوم آورد. نمیدونم چرا. شاید به خاطر پست قبلی. شاید به خاطر اینکه امروز روز به شدت بدی بود. اینقدر خسته بودم که مریض شدم و تب کردم... من معمولا یا یک کاری رو شروع نمیکنم، یا وقتی شروع میکنم تمومش میکنم... حس جالبی بود امروز... حس اینکه رسما کم آوردم از خستگی... این هم شاید جوابی باشه به خود... من اصولا از مریض شدن بدم نمیاد. یکی از نوشته هام که خیلی دوستش دارم ترانه ای بخوان رو هم وقتی نوشتم که مریض بودم... اصولا از کوبیدن خودم و فحش دادن به خودم هم ترسی ندارم. نیچه یه حرفی در مایه های فروشوندگان و فراشوندگان میزنه. من نزدیک ترین تعبیر به این حرف نیچه رو در عرفان میبینم جایی که میگه: یک نکته ات بگویم خود را مبین و رستی . این غزل هم به نوعی منطق یا حالا حرف دل حافظه که دلنشینه:


ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی

گر خود بتی ببینی مشغول کار او شو
هر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی

تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی
یک نکته ات بگویم خود را مبین و رستی

در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سر بلندی افتی به خاک پستی

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی دراز دستی؟
تا کی دراز دستی؟

7 comments:

Vahid Jazayeri said...

تا فضل و عقل بینی، بی معرفت نشینی
خباز این همون چیزیه که الان تو پست قبلیت کامنت گذاشتم. با عقل به جایی ره نتوان برد. این چیزیه که مولوی هم میگه
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود

میدونم تو آدمی هستی که بی دلیل چیزی رو قبول نمیکنی، ولی این رو از زبون استاد عرفانم جواب گرفتم که با عقل همیشه به بن بست میخوری. به انسان یک عقل داده شده و به خاطر همین دايم در میدان محکه که تا کی میخواد به عقلش اتکا کنه. تو طریق عرفان باید اول اعتماد کنی و برای اینکه از این راه اطمینان حاصل کنی باید به همین سبک جلو بری تا ببینی و تجربه کنی، اون وقت نه تنها به اطمینان میرسی بلکه به یقین هم میرسی. شاید بگی اگه رفتم جلو و به اطمینان نرسیدم چی؟ ولی بدون که این یعنی که از اول اعتماد نداری. خیلی سخته ولی راه عرفان هم راه هر کسی نیست. اینه که عارف همیشه خون دل میخوره و حق شکایت هم نداره

میم. ح. میم. دال said...

ببین وحید جان کلا بدون استدلال به جایی نمیشه رسید. حالا بحث اینه که پایه استدلال رو در چی بگذاری چون حتی در ریاضی هم یک سری فرض پذیرفته شده داریم که بر اساس اونها ادامه میدیم. اگر فرض رو بر این بگذاری که "هر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی" این مفهوم پرستش رو تا حد بسیار خوبی توجیه میکنه. اما هنوز دلیلی بر مقدس بودن چیزی وجود نداره. میگه هر قبله ای که "بینی" این مفهوم "دیدن" خیلی مهمه و من این قضیه اعتماد کن و بعد برو جلو رو اصلا قبول ندارم. اگه بخوام اعتماد کنم و برم جلو خیلی راه هست که بشه بهشون اعتماد کرد و رفت جلو به کدومشون اعتماد کنم؟ من به اون چیزی که میبینم اعتماد میکنم و نه بیشتر و به حد کافی هم چیز برای دیدن هست. سوال من اینه که چه نیازی به این تقدیس کردن بی صاحاب داریم که در طول تاریخ جز جنگ و خون ریزی چیزی به بار نیاورده؟

Anonymous said...

گاه زخمی که به پا داشته ام ، زیر و بم های زمین را به من آموخته است

Vahid Jazayeri said...

قبول دارم این حرفت رو که اگه بخوای اعتماد کنی و بری جلو هزاران راه هست. ولی نه اینکه هر راهی رو بگیری. عرفان و کشف حقیقت هم یک مقدماتی رو داره تا اول راه رو بشناسی. کتاب شرح گلشن راز شبستری، یک نمونه کتاب عرفان شناسیه که من بخش خیلی کمی ازش رو خوندم و تفسیرش رو شنیدم ولی در همین حد فهمیدم که شروع طریقت بی مربی (یا پیر طریقت) امکان نداره و بعد باید دست تو دستش گذاشت و دید به کجا میبردت (مثل موسی و خضر، مولانا و شمس). برای مربی هم باز مقدماتی هست که بتونی بشناسیش اول.

و اما راجع به تقدس، ما فعلا یک روی سکه رو دیدیم. بهتره این علامت سوال رو هم تو ذهن روشن کنی که اگه تقدسی در طول تاریخ نمیبود آیا اوضاع امروز بهتر میشد

پ.ن: راه استدلال راه فلاسفه است که هنوز هم درگیر کشف حقیقتند و راه حس و شهود راه عرفاست که به انالحق ختم میشه

میم. ح. میم. دال said...

سوال من اینه که راه رو در ابتدا چطور میتونی ارزیابی کنی؟ قبل از اینکه پا توش بذاری؟ میگی نه اینکه هر راهی رو بگیری بری! از کجا می فهمی کدوم راه بهتره کدوم بدتر؟
------------------------------

من اصولا معتقدم راه عرفان راهی نیست که به زور بشه توش پا گذاشت. نمیشه بیای بگی آقا من هدفم در زندگی اینه که عارف بشم! در ضمن عرفان هم یک جور راهه صرف اینکه عارفان عرق میکنند و غذا نمیخورند و ... دلیل نمیشه که آدمهای بهتری هستند

---------------------------

راجع به تقدس. هستند آموزه های دیگری که اصلا کاری به این کارها ندارند و در طول تاریخ ضرر خاصی هم نه به بشریت نه به هیچی نزدند خیلی هم در تعلیم و تزکیه پیروانشون موفق بودند مثل آیین بودا

---------------------------

عرفا خودشون هم همه یه حرف نمیزنند. مثلا شمس میگه منصور غلط کرد گفت انالحق! انا کجا و حق کجا؟ این چیزیه که شمس میگه. تا جایی که من میدونم جوگیری یکی از بزرگترین آفات عرفانه

-------------------------

نهایتا به نظر من هیچکدوم از این راهها: دین، فلسفه، عرفان... اولا صد در صد قابل تمایز از هم نیستند. و ثانیا ارزش ندارند که آدم پاشو توشون بذاره. به نظرم آدم باید مطالعه کنه از همه اینها و راه خودشو بره

Vahid Jazayeri said...

بحث قشنگیه ولی خیلی گسترده است و سخته که نوشتاری بحث کنیم.
(ولی فقط محض اطلاع، مولوی میگه:
چه است در شکم این جهان پیچا پیچ
کزو بزاید انالحق و بانگ سبحانی

اگر چه عرفا به زبان حرف یکسانی نزنند ولی حرف همشون یک وحدت داره
)

میم. ح. میم. دال said...

منم موافقم که مجالش بحثش زیاد اینجا نیست. ولی خب مولوی هم اینجا به نظرم منظورش این بوده که نهایتا با اینکه اصل همه چیز یک چیزه (که من با این موافقم) و از دل این دنیا بر میاد اما در نهایت به صورت های مختلف جلوه میکنه. من هم موفقم و حتی بیشتر تعمیم میدم. حتی فلاسفه و پیامبران هم با عرفا وحدت داشتند ولی هر کدوم یک جور متفاوت جلوه کردند. مهم اینه که همه ره رو بودند و در رفتن راهی که جلوی پای خودشون دیدند سخت کوشی کردند