Saturday, February 16, 2008

پینگ پنگ

میگن از نظر علم روانشناسی آدم میتونه همه خاطرات زندگی خودش رو به یاد بیاره. مهم نیست چقدر دور. بعضی وقتها که یهو یه جرقه میخوره توی ذهنم و دنبال جرقه رو میگیرم میبینم که تا کجا ها میره، این حرف رو واقعا باور میکنم. با این وجود این معنیش این نیست که همه حرفهای روانشناس ها رو باور میکنم! من از روانشناس ها هنوز هم همونقدر بدم میاد که میومد... من اصلا به خاطر همین حرفهاست که جرات نمیکنم برم این فیلم سنتوری رو ببینم... چون میدونم چنان در نوستالژی و خاطره رو باز خواهد کرد که دیگه بستنش با خداس...

من پینگ پنگ بازی کردن رو از بابام یاد گرفتم. اگر چه از بابام خیلی چیزها یاد گرفتم، اما خوشم میاد از اینکه یه چیزی هست که میتونم بگم به طور خاص از بابام یاد گرفتم. پینگ پنگم به طور کلی بد نبود. حالا خیلی وقته بازی نکردم اما پینگ پنگ از اون چیزاییه که آدم معمولا یادش نمیره مثل رانندگی یا مثل همه چیز دیگه! معمولا توی تیم مدرسه بودم و میرفتم مسابقه منطقه. دبستان و راهنمایی نفر اول تیم بودم اما دبیرستان نفر سوم تیم... با تیم کمال مسابقه های منطقه هشت سوم شدیم. مسابقه انفرادی هم همیشه دور اول مسابقه می افتادم با نفر اول سال قبل میباختم! کلا با هر کسی اگر یک ماه بازی میکردم قلقش دستم میومد. اما وقتی میری مسابقه با هر کس فقط یه بار بازی میکنی و اونقدر فرصت نداری که قلقش دستت بیاد... مثل خیلی مسابقه های دیگه...

عصرها با بچه های محل بعضی روزها پینگ پنگ بازی میکردیم. گاهی خونه ما، گاهی خونه بهروز. یادم میاد همیشه سر اینکه توپ گم میشد دردسر داشتیم. میز پینگ پنگ همه توی زیرزمین بود. زیرزمین هم انباری بود. توپ که میرفت سمت اسباب و اثاث وسط تیر و تخته گم میشد... کلا امشب یاد پینگ پنگ افتادم. نمیدونم چرا، شاید چون بولینگ بازی کردیم با بچه ها و کری خوندیم و ناخودآگاه یاد پینگ پنگ افتادم. حالا که یاد پینگ پنگ افتادم هی خاطره ها میاد و میره. من کلا با اینکه خیلی بچه شر نبودم سالی دو سه بار از کلاس بیرون افتادن و دم دفتر و این چیزا رو شاخم بود. داستان بیرون افتادنم از کلاس درس اقتصاد وقتی کمال بودم بقدری خاص بود که فکر کنم هر کدوم از بچه ها منو ببینه تنها چیزی که از من یادش بیاد فقط همون باشه... خلاصه اینکه دبستان یک بار کارم به دفتر مدرسه و مامانتو بیار و اینا کشید و از ناظم مدرسه متنفر بودم... یه خانومی بود چهل پنجاه ساله. بیچاره خیلی هم از من بدش نمیومد... یک بار فرصت دست داد کلاس چهارم دبستان که بودم باهاش پینگ پنگ بازی کردم. واسه خودش در زمره پینگ پنگ بازان خوب کارمندان دبستان ما بود... توی مدرسه اول شده بودم. اومد گفت حالا که اول شدی بیا با من بازی کن ببینم بازیت چجوره... بیست و یک به هشت بردمش، یادمه هنوز کلی حال داد و دلم خنک شد. یک معلم ورزش هم داشتیم اسمش هنوز یادمه آقای علمداران بود. قدش بلند بود و ریش داشت با عینک. همیشه یه گرمکن آبی روشن تنش بود. برای امتحان ورزش چون زمستون بود و بیرون نمیشد رفت از ما خواسته بود با دسته چوبی راکت پینگ پنگ! توپ بزنیم ببینیم هرکی چقدر میتونه توپ رو روی راکت نگه داره! الان که فکر میکنم میبینم جدا ماهارو اسکل کرده بود!

بابام یک راکت قدیمی داشت که همه اسفنج هاش مرده بود ولی همش با همون راکت خودش بازی میکرد نه راکت دیگه. من هم یه راکت متوسط داشتم "استیگا" که بالا بری پایین بیای با راکت بهتر یا بدتر از اون نمیتونستم بازی کنم. کلا راکت خودم بود. اسفنجش داشت کم کم میمرد نمیدونستم چه جوری باید برم سراغ یه راکت دیگه. این اواخر کلا از خط پینگ پنگ زده بودیم بیرون و رفته بودیم تو کار بیلیارد یه جورایی از پینگ پنگ خسته شده بودم. یا شاید قدیمی شده بود... نمیدونم.

همه این حرفها و خاطره ها به کنار. پینگ پنگ یکی از اون چیزاییه که میشه از روی نحوه بازی کردن آدمها بعضی روحیاتشون رو خوب فهمید چون به روحیه آدم خیلی بستگی داره. دستت کج بشه یکم محکمتر بزنی توپ اوته. یکم یواشتر بزنی توپ تو توره. یادمه مسابقه های منطقه هشت بود. میکوبیدم امتیاز میگرفتم از حریف. بعد توپ ساده خراب میکردم. یه بار که توپ رو زدم تو اوت و حریف رفته بود توپ رو بیاره! و نمیشنید. داور بازی دیگه شاکی شد! برگشت بهم گفت: "امتیاز خوب میگیری، امتیاز هم الکی از دست میدی!" یا یه چیز دیگه که یادمه اینه که یه نوع سرویس بلد بودم بزنم که جز پینگ پنگ بازای حرفه ای کسی معمولا نمیتونست جوابشو بده. خیلی میشد که هر پنج تا امتیاز سرویس رو راحت میگرفتم. سرویس رو از گوشه سمت چپ میزخودم میزدم گوشه سمت چپ میز حریف و خب چون توقع نداشتم کسی سرویس رو جواب بده و خیال میکردم سرویسم حرف نداره! همیشه همون گوشه سمت چپ میموندم و برنمیگشتم وسط. دیگه برام عادت شده بود. تا اینکه وقتی با یه نفر جدی حرفه ای بازی میکردم سرویس رو بر میگردوند و من چون همونجا وایساده بودم نمیتونستم جوابشو بدم... یادمه بابام همیشه میگفت هر توپی که میزنی باید توقع داشته باشی که حریف جوابشو بده... اینکه خیال کنی حتما توپت میخوابه غلطه... حالا فکر که میکنم میبینم این زندگی لامصب هم همینجوریه، بعضی وقتا یه توپی میزنی که فکر میکنی دیگه تموم شد و امتیاز رو بردی و توقع برگشتش رو نداری اما توپ رو مستقیم پرتش میکنه توی صورتت با کات زیاد که نمیدونی چطور باید برش گردونی... دلم جدا واسه پینگ پنگ بازی کردن تنگ شده. حیف که ندیدم اینجا. پیدا هم اگه بشه حیف که راکت خودم نیست... اصلا نمیدونم راکتم الان کجا میتونه باشه!



4 comments:

Nariman Mani, PhD Computer Engineering said...

ajab bolling eee bood deshabaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaa...kole hal dad !

میم. ح. میم. دال said...

عجب بولینگی بود! بخصوص که من و تو کلا خیلی اصولی بازی کردیم
;)

Vahid Jazayeri said...

کلی با این یو تیوبت حال کردم خیلی خدا بود
یادش بخیر اون شبهای امتحان که خونتون جمع میشدیم خیر سرمون با هم درس بخونیم ولی وسوسه ی میز بیلیارد ما رو آخرش از سر درس و کتاب و جزوه بلند میکرد

Anonymous said...

سلام وب خوبی داری
اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن
http://butterfly8528.blogfa.com