Thursday, February 28, 2008

دو کلمه از مادر عروس



اصولا به مثبت نگری و منفی نگری اعتقاد ندارم.
معتقدم باید آدم واقع نگر باشه. وقتی دلیل کافی برای مثبت دیدن شرایط داره مثبت به قضیه نگاه کنه و بره رو به جلو. وقتی دلیل کافی برای مثبت بودن شرایط نداره اما شرایط منفی هم نیست باید صبر کنه. و وقتی شرایط منفیه آدم غلط میکنه مثبت ببینه!
معتقدم به این که یکی دو تا تیر به جایی نمیرسه. ده تا تیر خوب و مطمئن بزن. از اون ده تا تیر خوب و مطمئن! پنج تاشو باد میبره. سه تاش میخوره بیرون هدف. یکی توی هدف خیلی دور از مرکز. یکی توی هدف نزدیکای مرکز. هیچ کدومش هم راست وسط هدف نمیخوره! حالا برو خودتو بکش... زندگی به هیچ کس هیچ وقت حال اضافی نمیده! به هر کسی هم که حال اضافی داده طرف بعدا خودش پشیمون شده... من به اینا اعتقاد دارم! به آرزوهای بزرگ اعتقادی ندارم. طوری که نتونی زندگی خودتو در صورت عدم تحققشون جور دیگه تصور کنی. بیشتر به استفاده از همه فرصت های موجود اعتقاد دارم. بعضی وقتا میشه. خیلی وقتا نمیشه. قانونش تا جایی که من دیدم اینه. هیچ وقت امیدتو زیاد بالا نبر. اما هیچ وقت هم نا امید نباش. کلا اگه بخوام خلاصه کنم. موفقیت هر آدمی در سطح خودش به یک عامل بیش از همه عوامل دیگه بستگی داره و اون پوست کلفتیه! هر آدمی توی زندگیش وقتی آدم بزرگ میشه به یه جایی واسه خودش میرسه. یا لیاقت اونجا رو داره. یا نداره. اونهایی که لیاقت جایی رو که بهش رسیدن دارن آدمهایی هستند که پوست کلفت شدند. و قیمتش رو پرداختند. اونهایی هم که بی لیاقت به جایی میرسند (مثل مدیران عامل وزارت خانه های محترم ایران) و فقط لاف میزنند... خب رسیدند دیگه. چیکارشون کنیم! به ماچه؟ حتما تقواشون زیاد بوده...

Monday, February 25, 2008

خود را مبین و رستی



این غزل حافظ امشب بدجوری هجوم آورد. نمیدونم چرا. شاید به خاطر پست قبلی. شاید به خاطر اینکه امروز روز به شدت بدی بود. اینقدر خسته بودم که مریض شدم و تب کردم... من معمولا یا یک کاری رو شروع نمیکنم، یا وقتی شروع میکنم تمومش میکنم... حس جالبی بود امروز... حس اینکه رسما کم آوردم از خستگی... این هم شاید جوابی باشه به خود... من اصولا از مریض شدن بدم نمیاد. یکی از نوشته هام که خیلی دوستش دارم ترانه ای بخوان رو هم وقتی نوشتم که مریض بودم... اصولا از کوبیدن خودم و فحش دادن به خودم هم ترسی ندارم. نیچه یه حرفی در مایه های فروشوندگان و فراشوندگان میزنه. من نزدیک ترین تعبیر به این حرف نیچه رو در عرفان میبینم جایی که میگه: یک نکته ات بگویم خود را مبین و رستی . این غزل هم به نوعی منطق یا حالا حرف دل حافظه که دلنشینه:


ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی

گر خود بتی ببینی مشغول کار او شو
هر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی

تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی
یک نکته ات بگویم خود را مبین و رستی

در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سر بلندی افتی به خاک پستی

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی دراز دستی؟
تا کی دراز دستی؟

Sunday, February 24, 2008

خوانواده یا خانواده؟


فرض کنید شما بلد نیستید املای درست کلمه "خانواده" را. و شک دارید که آیا "خانواده" درست است یا "خوانواده" و میخواهد یک متن بنویسید و در آن متن از از این کلمه استفاده کنید. راه حل شما برای این مشکل چیست؟ سرتان را درد نیاورم. کاری که من میکنم و فکر کنم خیلی هایتان هم انجام میدهید استفاده از ابزار قدرتمندی به نام "گوگل" است. چطور؟ جستجو میکنم "خوانواده" و تعداد لینک های بازگشتی را میبینم. در این مورد خاص 15400 مورد! بعد جستجو میکنم "خانواده" و 3260000 صفحه نتیجه جستجو هستند. یعنی چه؟ یعنی اینکه احتمالا املای درست کلمه "خانواده" است و نه "خوانواده". بگذارید چند مثال دیگر را هم در زیر بررسی کنیم که مطمئن شویم در هر حالت حداقل در مورد املا نظر جمع جواب میدهد:

چراغ: 332000
چراق: 4700

صوصک: 6
سوسک: 129000

صیگار: 2
سیگار: 262000

ملاحظه میفرمایید که حتی در شرایط بسیار تابلو هم گاهی پیدا میشوند کسانی که املای کلمه را یا عمدا و یا سهوا اشتباه نوشته اند! از املاهای غلط که بگذریم در اکثر موارد املاهای درست را میتوان از املاهای غلط با توجه به تعداد صفحه های بازگشتی تشخیث داد. به همین خواطر من شخسا ترجیه میدم در بسیاری از موارد وغتی دیکطه درست کلمه را متمعن نیستم از این روش استفاده کنم. دقت این روش اسولا بالاست اما ممکن است در برخی شرایط خواص اشتباح هم بکند....

این مثال را زدم که بگویم با اینکه خیلی چیزهای زندگی آدم شخصی است، اما هرگز نمیتوان جنبه اجتماعی زندگی بشر را منکر شد. ساده ترین دلیلش هم این است که ما هرگز نتوانسته ایم کلمات "خوب" و "بد" را از دایره واژگانمان حذف کنیم و نخواهیم توانست. و این دوکلمه به نظر من مهم ترین کلماتی هستند که معنیشان به نظر جمع بستگی دارد. یعنی تعریف مطلقی ندارند و در هر شرایط جغرافیایی، فرهنگی، تاریخی ... ممکن است معنی متفاوتی داشته باشند. کلمات "درست" و "غلط" هم مثل خوب و بد هستند. املای درست کلمه "خوانواده" در طول تاریخ "خانواده" مانده است برای اینکه مردم معتقد بوده اند که خانواده درست است نه خوانواده!

این همه قصه و صغری - کبری بافتم که چه؟ بنده در مواردی که گیج میشوم و گاهی هیچ نظر خاصی خودم ندارم ترجیح میدهم نظر جمع را حداقل بدانم. یک سوالی است که مدتهای زیادی ذهن بنده را به خودش مشغول کرده و آن سوال این است:

اگر خدایی وجود داشته باشد، آیا لزومی دارد که آن خدا مقدس باشد؟

بنده بسیار با این سوال و به طور کلی با مفهموم تقدس در حال حاضر درگیرم. از آنجا که گوگل در چنین شرایطی کمک خاصی نمیکند! بنده ترجیح دادم این سوال را در این وبلاگ از دوستانم بپرسم. و حتما میتوانید حدس بزنید که نتیجه اش تا چه حد برایم مهم است. اگر دوست داشتید لطفا سوال سمت راست صفحه را جواب بدهید تا بنده ای را یاری کرده باشید! یا اگر نظر خوبی دارید کامنت بگذارید. یک بار قبلا در باره مفهوم واژه "فرهنگ" در وبلاگ قبلی ام این کار را کردم و نظرات را پرسیدم که نتیجه اش بسیار برایم مفید بود. تصمیم گرفتم این بار هم از دوستانم کمک بگیرم.

Wednesday, February 20, 2008

باز هم شیعه و سنی


چنانچه در کتب تاریخ و دینی آموختیم و در تلویزیون هم دیدیم، سنی ها کلا آدمهای نحس و نجسی هستند به چند دلیل عمده:

1) روز روشن بیعت کردند و بعد زدند زیرش
2) فدک را گرفتند و پس ندادند
3) در شورای کذا عثمان را الکی خلیفه کردند
4) عثمان کلا آدم بی لیاقتی بود و به اطرافیان خود زیاد رو میداد
5) عمر خیلی آدم خشنی بود
6) ابوبکر خیلی آدم بدی نبود ولی این آخر عمری فریب خورد
7) ...

امروز دوباره یکی از برادران سنی آمد پیش ما! و بحث از سفر مقامات امارات به ایران شروع شد بعدش به تنب کوچک و بزرگ رسید و بعدش دوباره اینکه طرف گفت با اینکه احمدی نژاد شیعه است ما سنی ها خیلی دوستش داریم! حالا یکی نیست به ما بگه با کسی که احمدی نژاد رو دوست داره واسه چی اصلا حرف میزنی؟ خلاصه ما حرف زدیم و معلوم است که آخرش میرسد دوباره به شیعه و سنی... بنده این موارد بالا را که مطرح کردم ایشان اصولا اولی را که خبر نداشت و گفت اصلا من نشنیدم! دومی را گفت صحابه پیامبر همه آدم خوب بودند و پیامبر گفت این ده نفر از جمله طلحه و زبیر و عمر و ... (که اکثرا به اعتقاد شیعه صف اول جهنم را تشکیل میدهند!) حتما وارد بهشت میشوند. حالا همچین آدمهایی تو میگی باغ فدک به چه دردشون میخوره؟

در جواب سومی گفتند عثمان داماد پیامبر بوده. حالا تو میگی اگه بی لیاقت بود و رفیق باز پیامبر دخترشو بهش میداد؟ خلاصه هرکدام یک چیز...

در آخر هم گفتند بعد از وفات محمد کسی که نماز خواند ابوبکر بود و این یعنی بعد از من ابوبکر همه کاره است. از اینطرف یعنی شیعیان هم من شنیده ام که میگویند کسی که بر بالین محمد بود علی بود و این یعنی علی خلیفه...

جالب است که یکبار در وبلاگ آقایی که خیلی هم محکم آمد جلو که تو منظورت چیه که اصلا به اسلام گیر میدی و اینا بحث بود. بنده گفتم سپاه مسلمانان رسما به ایران حمله کرد. ایشان جواب دادند تا جایی که من میدانم در زمان اسلام به ایران حمله نشد! در زمان عمر بود که به ایران حمله شد! یعنی رسما شناخت شیعیان بخصوص مسلمین از عمر به حدی است که او را حتی جزو اسلام هم نمیدانند... از آنهم شدیدتر بر عمر تف و لعنت و اینها میفرستند...

در نهایت برادر سنی عنوان کردند که یک بار در تلویزیون مناظره شیعه و سنی بوده و ایشون دیده اند که طرف سنی طرف شیعه را ضایع کرده و شیعه نتونسته جواب بده! من هم گفتم خب نه توقع داشتی تلویزیونتون بیاد نشون بده که شیعه سنی رو ضایع کرده؟
حالا این بحث ها به کنار بنده که نه شیعه هستم و نه سنی. یک نکته فقط برایم جالب است آنهم اینکه چقدر مردم میتونند زودباور باشند. و چقدر چیز احمقانه ای مثل یک برنامه ساختگی و قلابی در تلویزیون میتونه افکار مردم رو تحت تاثیر قرار بده حالا چه در تلویزیون سنی چه در تلویزیون شیعه ج.ا. کافیه فقط حرفی که میزنی تا حدی درست باشه و بعدش داد و فریاد و بیداد کنی که آی مردم فقط و فقط ما داریم درست میگیم و بقیه غلط. درود بر ما و لعنت بر بقیه...

از همین رو هست که من ترجیح میدم تلویزیون رو پیامبر بی کتاب عصر حاضر بنامم. پیامبری که در هر منطقه جغرافیایی با توجه به اعتقادات و تعصبات و رگ خواب مردم منطقه مورد نظر آنطور که دلش میخواهد و دلشان میخواهد آنها را قانع میکند که بر آیین پدرانشان و حاکمانشان زندگی کنند... یاد فیلم ارتفاع پست می افتم. جایی که به دزد هواپیما میگویند هواپیما را ببر اسراییل و بعد او میگوید اسراییل نه! مگه تلویزیون ندیدی که اسراییل چیه و چه کارایی میکنه؟


پی نوشت: از اوباما راضیم! به کلینتون داره کم کم آسیب جدی میزنه!

Monday, February 18, 2008

Miles from Nowhere

Miles from nowhere. I guess Ill take my time. Oh yeah, to reach there ...





Look up at the mountain
I have to climb
Oh yeah, to reach there.

Lord my body has been a good friend
But I wont need it when I reach the end
Miles from nowhere
Guess Ill take my time
Oh yeah, to reach there
I creep through the valleys
And I grope through the woods
cause I know when I find it my honey
Its gonna make me feel good
I love everything
So dont it make you feel sad
cause Ill drink to you, my baby
Ill think to that, Ill think to that.
Miles from nowhere
Not a soul in sight
Oh yeah, but its alright
I have my freedom
I can make my own rules
Oh yeah, the ones that I choose
Lord my body has been a good friend
But I wont need it when I reach the end
Miles from nowhere
Guess Ill take my time
Oh yeah, to reach there

Sunday, February 17, 2008

صدای سکوت



صدای سکوت را دوست دارم
آشنا ترین صدای
پاک ترین لحظه ها

از همه کس، از همه چیز
به یک زبان حرف میزند

صدای سکوت را دوست دارم
خالص ترین صدای
بی انتها، بی ادعا

تنها صدای همصدایی
با همه کس، با همه چیز

صدای سکوت را دوست دارم
وقتی میپیچد همه جا
وقتی میگریزد از صدا

تنها صدای بی صدایی
تنها هیچ راستین

صدای سکوت را دوست دارم
لطیف ترین صداها
سرشار از خاموشی ها

صدای سکوت را دوست دارم
تنها، آشنا، بی انتها، بی ادعا

Saturday, February 16, 2008

پینگ پنگ

میگن از نظر علم روانشناسی آدم میتونه همه خاطرات زندگی خودش رو به یاد بیاره. مهم نیست چقدر دور. بعضی وقتها که یهو یه جرقه میخوره توی ذهنم و دنبال جرقه رو میگیرم میبینم که تا کجا ها میره، این حرف رو واقعا باور میکنم. با این وجود این معنیش این نیست که همه حرفهای روانشناس ها رو باور میکنم! من از روانشناس ها هنوز هم همونقدر بدم میاد که میومد... من اصلا به خاطر همین حرفهاست که جرات نمیکنم برم این فیلم سنتوری رو ببینم... چون میدونم چنان در نوستالژی و خاطره رو باز خواهد کرد که دیگه بستنش با خداس...

من پینگ پنگ بازی کردن رو از بابام یاد گرفتم. اگر چه از بابام خیلی چیزها یاد گرفتم، اما خوشم میاد از اینکه یه چیزی هست که میتونم بگم به طور خاص از بابام یاد گرفتم. پینگ پنگم به طور کلی بد نبود. حالا خیلی وقته بازی نکردم اما پینگ پنگ از اون چیزاییه که آدم معمولا یادش نمیره مثل رانندگی یا مثل همه چیز دیگه! معمولا توی تیم مدرسه بودم و میرفتم مسابقه منطقه. دبستان و راهنمایی نفر اول تیم بودم اما دبیرستان نفر سوم تیم... با تیم کمال مسابقه های منطقه هشت سوم شدیم. مسابقه انفرادی هم همیشه دور اول مسابقه می افتادم با نفر اول سال قبل میباختم! کلا با هر کسی اگر یک ماه بازی میکردم قلقش دستم میومد. اما وقتی میری مسابقه با هر کس فقط یه بار بازی میکنی و اونقدر فرصت نداری که قلقش دستت بیاد... مثل خیلی مسابقه های دیگه...

عصرها با بچه های محل بعضی روزها پینگ پنگ بازی میکردیم. گاهی خونه ما، گاهی خونه بهروز. یادم میاد همیشه سر اینکه توپ گم میشد دردسر داشتیم. میز پینگ پنگ همه توی زیرزمین بود. زیرزمین هم انباری بود. توپ که میرفت سمت اسباب و اثاث وسط تیر و تخته گم میشد... کلا امشب یاد پینگ پنگ افتادم. نمیدونم چرا، شاید چون بولینگ بازی کردیم با بچه ها و کری خوندیم و ناخودآگاه یاد پینگ پنگ افتادم. حالا که یاد پینگ پنگ افتادم هی خاطره ها میاد و میره. من کلا با اینکه خیلی بچه شر نبودم سالی دو سه بار از کلاس بیرون افتادن و دم دفتر و این چیزا رو شاخم بود. داستان بیرون افتادنم از کلاس درس اقتصاد وقتی کمال بودم بقدری خاص بود که فکر کنم هر کدوم از بچه ها منو ببینه تنها چیزی که از من یادش بیاد فقط همون باشه... خلاصه اینکه دبستان یک بار کارم به دفتر مدرسه و مامانتو بیار و اینا کشید و از ناظم مدرسه متنفر بودم... یه خانومی بود چهل پنجاه ساله. بیچاره خیلی هم از من بدش نمیومد... یک بار فرصت دست داد کلاس چهارم دبستان که بودم باهاش پینگ پنگ بازی کردم. واسه خودش در زمره پینگ پنگ بازان خوب کارمندان دبستان ما بود... توی مدرسه اول شده بودم. اومد گفت حالا که اول شدی بیا با من بازی کن ببینم بازیت چجوره... بیست و یک به هشت بردمش، یادمه هنوز کلی حال داد و دلم خنک شد. یک معلم ورزش هم داشتیم اسمش هنوز یادمه آقای علمداران بود. قدش بلند بود و ریش داشت با عینک. همیشه یه گرمکن آبی روشن تنش بود. برای امتحان ورزش چون زمستون بود و بیرون نمیشد رفت از ما خواسته بود با دسته چوبی راکت پینگ پنگ! توپ بزنیم ببینیم هرکی چقدر میتونه توپ رو روی راکت نگه داره! الان که فکر میکنم میبینم جدا ماهارو اسکل کرده بود!

بابام یک راکت قدیمی داشت که همه اسفنج هاش مرده بود ولی همش با همون راکت خودش بازی میکرد نه راکت دیگه. من هم یه راکت متوسط داشتم "استیگا" که بالا بری پایین بیای با راکت بهتر یا بدتر از اون نمیتونستم بازی کنم. کلا راکت خودم بود. اسفنجش داشت کم کم میمرد نمیدونستم چه جوری باید برم سراغ یه راکت دیگه. این اواخر کلا از خط پینگ پنگ زده بودیم بیرون و رفته بودیم تو کار بیلیارد یه جورایی از پینگ پنگ خسته شده بودم. یا شاید قدیمی شده بود... نمیدونم.

همه این حرفها و خاطره ها به کنار. پینگ پنگ یکی از اون چیزاییه که میشه از روی نحوه بازی کردن آدمها بعضی روحیاتشون رو خوب فهمید چون به روحیه آدم خیلی بستگی داره. دستت کج بشه یکم محکمتر بزنی توپ اوته. یکم یواشتر بزنی توپ تو توره. یادمه مسابقه های منطقه هشت بود. میکوبیدم امتیاز میگرفتم از حریف. بعد توپ ساده خراب میکردم. یه بار که توپ رو زدم تو اوت و حریف رفته بود توپ رو بیاره! و نمیشنید. داور بازی دیگه شاکی شد! برگشت بهم گفت: "امتیاز خوب میگیری، امتیاز هم الکی از دست میدی!" یا یه چیز دیگه که یادمه اینه که یه نوع سرویس بلد بودم بزنم که جز پینگ پنگ بازای حرفه ای کسی معمولا نمیتونست جوابشو بده. خیلی میشد که هر پنج تا امتیاز سرویس رو راحت میگرفتم. سرویس رو از گوشه سمت چپ میزخودم میزدم گوشه سمت چپ میز حریف و خب چون توقع نداشتم کسی سرویس رو جواب بده و خیال میکردم سرویسم حرف نداره! همیشه همون گوشه سمت چپ میموندم و برنمیگشتم وسط. دیگه برام عادت شده بود. تا اینکه وقتی با یه نفر جدی حرفه ای بازی میکردم سرویس رو بر میگردوند و من چون همونجا وایساده بودم نمیتونستم جوابشو بدم... یادمه بابام همیشه میگفت هر توپی که میزنی باید توقع داشته باشی که حریف جوابشو بده... اینکه خیال کنی حتما توپت میخوابه غلطه... حالا فکر که میکنم میبینم این زندگی لامصب هم همینجوریه، بعضی وقتا یه توپی میزنی که فکر میکنی دیگه تموم شد و امتیاز رو بردی و توقع برگشتش رو نداری اما توپ رو مستقیم پرتش میکنه توی صورتت با کات زیاد که نمیدونی چطور باید برش گردونی... دلم جدا واسه پینگ پنگ بازی کردن تنگ شده. حیف که ندیدم اینجا. پیدا هم اگه بشه حیف که راکت خودم نیست... اصلا نمیدونم راکتم الان کجا میتونه باشه!



Thursday, February 14, 2008

انقلاب فرهنگی




راستش را بخواهی من هم با آنها که میگویند ایران یک انقلاب فرهنگی دیگر لازم دارد کاملا موافقم. منتها تفاوت بین من و آنها که این را میگویند در چیزی است که آنها انقلاب مینامند. اصولا استفاده از نام انقلاب برای اشاره به چیز دیگری که خودش نام دارد و نامش هم اساسا "کودتا" است اصلا کار درستی نیست. پس من با گفته شان موافقم اما با منظورشان مخالف. من معتقدم ما یک انقلاب فرهنگی نیاز داریم. انقلاب از دل مردم بیرون می آید. اگر یک کمی نگاه بکینیم به اینکه چقدر تا یک نفر به نام "محسن نامجو" شروع میکند با صدایی انتقادی سبک جدیدی از موسیقی را ایجاد میکند، خیلی هایمان وقتی میدیا پلیر را اجرا میکنیم بعد از نگاه کردن به لیست خواننده ها باز سراغ نامجو میرویم، آنوقت متوجه میشویم که ما چقدر دلمان انقلاب فرهنگی میخواهد. این دلیلش این نیست که ما جسد فرهنگ 2500 ساله "اسلامی-ایرانی!" خودمان را دوست داریم. دلیلش این است که تغییر میخواهیم. وقتی جای کتابهای داستان مدرن و انتقادی را در شهر کتاب نیاوران از هر کس بپرسی میداند، کتابهایی که حتی توی کشوری مثل کانادا یک نسخه اصلی (نه ترجمه شده) شان در معروف ترین کتاب فروشی هم پیدا نمیشود و به جایش مردم بیشتر کتابهای بدنسازی و ... میخرند معنی اش این است که ما آشفته ایم. معنی اش این است که ما ذهنمان درگیر چیزی است. معنی اش این است که مردم کانادا یا خیلی جاهای دیگر دنیا درگیری های ذهنی ما را ندارد و نیازی به تغییر دادن چیزی ندارند. معنی اش این است که ما بدنبال تغییر هستیم. دلیل اصلی اینکه چرا در کشوری مثل کانادا کسی درگیر مسائلی که ما هستیم نیست به نظر من عمدتا این است که نسل مهاجر به کانادا از اروپا که عمده جمعیت را تشکیل میدهد بعد از انقلاب فرهنگی اروپایی مهاجرت کرده است و به حالتی ایستا رسیده است. ما هنوز در جنب و جوشیم. ما هیچ انقلاب دیگری نیاز نداریم. ما کودتای فرهنگی نیاز نداریم. ما فقط یک انقلاب فرهنگی واقعی نیاز داریم... منتها کسی که مدعی ایجاد تغییر است باید در زمینه خودش به اندازه نامجو هم توانایی داشته باشد هم دانش هم شخصیت منتقد و هم انگیزه... نامجو بارها گفته است که فقط کار خودش را میکند و به این حرفها کاری ندارد. به نظر من این دیدگاه درست است. هر کسی باید آنقدر جرات داشته باشد که جدای از هر چیز کار خودش را بکند کاری که بلد است و خودش را سرکوب نکند. کسی مثل سروش نمونه دیگر فضیه است...

Monday, February 11, 2008

برهان بی نظمی



اینهمه علت بی معلول. این همه معلول بیعلت. اینهمه نظم بینظم. اینهَ مه بینظمی منظم.

من بخاطر همین چیزها بود که ایمان آوردم!

اینهمه نگاههای بی معنی ریز و درشت. از نگاه چه توقع داری؟ نگاه فقط یک نگاه است. از نگاه خودت بگیر تا نگاه همه. اصل ماجرا آن است که چطور مگر میشود آدم با نگاه بی معنی خودش نگاه های دیگر را بپاید؟ مثل این است که از غلط به نتیجه غلط برسی! و هنوز آنکه از غلط به غلط میرسد به انتفای مقدم کارش درست است... مهم این است که قبول داشته باشی به درست رسیدن بسیار غیر محتمل است. مسلما نمیتوان اثبات کرد! اما من هم نگفتم غیر ممکن گفتم غیر محتمل. برای احتمال هم کافی است به داده های آماری وسیع رجوع کنی. چقدر آدم با ایمان و انگیزه در جنگی جنگیدند و نهایت حاصل جنگشان قدرت هر چه بیشتر دیکتاتوری شد؟ چقدر آدم حرف از انسانیت زدند و بعد به دست خودشان انسانیت را گور کندند؟ تاریخ دفتر شرمساری بشر است. بیش از این مثال لازم نیست! پس بیا قبول کن به نتیجه درست رسیدن محتمل نیست. وقتی نتیجه غلط است تنها راه آنکه کارمان درست باشد این است که به انتفای مقدم آنچه عامل نتیجه شده است غلط باشد و گرنه نمیتوان گفت میلیاردها آدم در طول تاریخ همه از فرض درست شروع کردند و نتیجه غلط گرفتند! آنوقت مجبوریم انسان را محکوم کنیم. محکومیت انسان یعنی محکومیت من و تو. من اصلا دوست ندارم خودم را محکوم کنم به جرم انسان بودن تو را نمیدانم! تنها راه باقی برای من آن است که فرضی که بر پای من و تو امثال ما نهادند تا به نتیجه برسیم غلط باشد. این شاید برای خیلی ها به معنی فرار از مسوولیت به حساب بیاید. اما به هر حال گفتم من دلم نمیخواهد خودم را به جرم انسان بودن محکوم کنم. بیا فرض براین بگذاریم که فرض غلط است و از همه فرض های درست برهیم. بیا به انتفای مقدم درست باشیم...

من به خاطر همین چیزها بود که ایمان آوردم!

Sunday, February 10, 2008

!از همین الان سک سک


نمیدانم تقصیر من بود یا زندگی
زندگی یا من یا مرگ؟
که فقط، خیال میکنم زندگی را
که خیال میتواند هرچقدر که دلت بخواهد
هر چقدر... خام باشد!

که واقعیت واقعاً
هیچوقت به زیبایی خیال نبوده

که هوای واقعیت بس ناجوانمردانه سرد است
منفی شصت، هفتاد، هشتاد، نود، صد...

حالا که رسید به صدتا
چشم هایت را بردار، برو بگرد

شاید پشت دیوار، پشت کوه
یکجایی قایم شده باشد که توقعش را نداری
شاید پشت سرت باشد ایستاده، هواست باشد!


منفی صد را که شمردی بگو:
هرکی پشت سرمه سک سک...

شاید، شاید یک جا قایم شده باشد
و خیال، تنها خیال است
تنها خیال آنقدر خام است
که باز هم چشم بگذاری،
و تا منفی صد بشماری...

فکر میکنم همین است که هیچ کس
چشم گذاشتن را دوست ندارد
همین است که همه بیشتر دوست دارند قایم بشوند
یا وقتی چشم میگذارن
د
جرات چهار قدم بیشتر دور شدن از دیوار را ندارند
و به دروغ داد میزنند...


دیدم، پاهاتو دیدم! بیخود قایم نشو
پشت دیوار، بالای درخت، تو زیرزمین
سک سک! به خدا!
هر وقت دوست داشتی بیا بیرون
ولی من دیگه دیدمت، از همین الان سک سک!

Thursday, February 7, 2008

How much chance do you think he has? I like him... Although I believe no one can!

It was a creed written into the founding documents that declared the destiny of a nation.

Yes we can.





It was whispered by slaves and abolitionists as they blazed a trail toward freedom.

Yes we can.

It was sung by immigrants as they struck out from distant shores and pioneers who pushed westward against an unforgiving wilderness.

Yes we can.

It was the call of workers who organized; women who reached for the ballots; a President who chose the moon as our new frontier; and a King who took us to the mountaintop and pointed the way to the Promised Land.Yes we can to justice and equality.

Yes we can to opportunity and prosperity.

Yes we can heal this nation.

Yes we can repair this world.

Yes we can.

We know the battle ahead will be long, but always remember that no matter what obstacles stand in our way, nothing can stand in the way of the power of millions of voices calling for change.We have been told we cannot do this by a chorus of cynics...they will only grow louder and more dissonant ........... We've been asked to pause for a reality check. We've been warned against offering the people of this nation false hope.But in the unlikely story that is America, there has never been anything false about hope.

Now the hopes of the little girl who goes to a crumbling school in Dillon are the same as the dreams of the boy who learns on the streets of LA; we will remember that there is something happening in America; that we are not as divided as our politics suggests; that we are one people; we are one nation; and together, we will begin the next great chapter in the American story with three words that will ring from coast to coast; from sea to shining sea --Yes. We. Can.

Tuesday, February 5, 2008

از تو متنفرم



بهره برداری سیاسی از این مسائل ممنوع است، درست. بنده کاملا واقفم انسانیت را نباید فدای هیچ چیز دگر کرد. ولی یکی نیست بگوید مرتکه تو که تا دیروز از هزار راه و تهمت غیر انسانی پدر این پسر را دق میدادی حالا امروز شدی واسه ما آقا خوبه؟ بوسه بر پیشانی پسر میزنی؟

یک روز صبح سالی که پیش دانشگاهی میرفتم داشتم از پل عابر روی اتوبان صدر میدان پیروز رد میشدم که سرم را بلند کردم دیدم یک آقای خیلی آشنایی دارد کیف رسمی به دست از طرف مقابل می آید. به قول معروف همه رو برق میگیره، ما رو چراغ نفتی! من از نفرت بی دلیل بیزارم اما برای نفرت از این آقا و امثال این آقا آنقدر دلیل هست که با وجدان راحت میگویم از این جناب باهنر متنفرم. اصولا قیافه اش چه آن موقع که از نزدیک دیدم چه وقتی که عکسش را میبینم من را یاد یک چیزی می اندازد که نمیتونم بگویم... امیدوارم از آن پیشانی ماری چیزی نروید...

Monday, February 4, 2008

یاد استاد زیاد میکنم این روزها من حیف نان


یک روز از همون روزهایی که از خواب پامیشی و میبینی رفتی به باد! و زاییدی از اساس... بدبختانه ساعت 1 بعد از ظهر هم کلاس TA داری. بعد میری سر کلاس و چون دیشب به صرف قلیان گذشته و صبح هم قرار بوده 9 بیدار بشوی ولی زنگ ساعت دوبار تمدید شده تا 11 اصولا باید سوالها را سر کلاس به صورت آنلاین! حل بفرمایید که خود مصیبتی است و اشتباهی بزرگ! اما عوضش اعتماد به نفس کاذب انسان رو زیاد میکنه!
آخر کلاس یک جوانک خام بیخرد اومده به کتاب ELMASRI ایراد میگیره که این چه تمرینهای مضحکیه آخر فصل این یارو داده؟ آقا شما بودید چکار میکردید؟ حالا اگر DATE به ELMASRI ایراد بگیره یه چیزی! ولی آخه ریقووووووو! تو رو چه به ایراد گرفتن از ELMASRI؟ بنده هم همون کاری که شایسته بود کردم و گفتم جوان تو اصلا میدونی ELMASRI کیه؟ تو اصلا میدانی اگر به روحانی رانکوهی این را میگفتی خونت حلال بود؟ تو اصلا شعور داری حیف نان؟ برو همون جاوا اسکریپت خودتو بنویس...
این هم از آن باب که یادی از روحانی رانکوهی شده باشه. خداوکیلی به نظر شما کسی پیدا میشه که فقط به خاطر علم و دغدغه انسانی روی 6NF کار بکنه؟ اصلا حالا ربط 6NF به بشریت رو بیخیال! اصلا حالا اینکه استاد خود آیا اسیر Syntax بود یا نه رو بیخیال(با عرض معذرت از مریدان استاد!). اصلا نظرات شخصی من رو بیخیال. اصلا اینکه یک بار به من گفت حیف نان برای اینکه فقط جرات کردم یک سوالی را بپرسم که همه کلاس داشتند و هیچ کس نمیپرسید را بیخیال! ولی کسی پیدا میشه که بدون انگیزه مالی چندان یا حتی انگیزه معروفیت چندان کار علمی بکنه؟

Saturday, February 2, 2008

!مبارکه آقا مبارکه



میگویند جناب یزدی رییس قوه قضاییه سابق داشت حرف میزد درباره دوچرخه سواری بانوان. گفت خانم اگر سوار دوچرخه بشه تحریک میکنه! تحریک نمیکنه؟ تحریک میکنه!

حالا داستان این آقا پسر "برست کیسر" شریفی افتاده سر زبونها و احتمالا ما که مجبور بودیم ملیتمون رو از آدمها مخفی کنیم حالا دیگه مجبوریم اسم دانشگاهمون رو هم مخفی کنیم! کاری که کرده این بچه سرتق کلا زیاد مهم نیست. مهم اینه که برگشته گفته طرف تقصیر خودش بوده! چرا میگم زیاد مهم نیست؟ چون اصلا بدبخت کار خیلی خاصی نکرده در قیاس با اون چیزی که توی کانادا هر روز داره اتفاق میفته. من تجربه شخصی خودم رو میگم. یه روز کوفتی که رفته بودم خرید از آسمون یهو جلوی ما یه دختر سفید ظاهر شد! روی صورتش پر از زخم. گریه میکرد. اینقدر ضعف کرده بود که روی پاهاش به زور وایساده بود. میلرزید. فکر کنم حالا مشخصه چه حالی بود. گفت پول میخوام پنج دلار که برم بدم به این آدما که منو ول کنن بذارن برم. من از ترس به قدری حول شدم که اصلا فکرم تعطیل شد. ته جیبم رو گشتم هرچی سکه بود خالی کردم دادم بهش رفت. رفت ده متر اونطرف تر همه سکه ها رو کوبید رو زمین جلوی پای اون آدمایی که میگفت... نفهمیدم اصل قضیه چی بود... جدای از این ماجرا ما که هر چند وقت یه بار عادت کردیم از دانشگاه ایمیل بگیریم که در حوالی ایستگاه قطار یک آقایی هست که پشت بته ها قایم میشه، راه میفته دنبال خانوما بعد شلوارش رو در میاره! جالب اینه که این آقا رو هنوز هم نگرفتن! حالا فکر کنم مشخصه که چرا کاری که این بخت برگشته کرده خیلی هم وخیم به حساب نمیاد در کانادا... کانادا یعنی جایی که اگر یک تلنگر به زن بزنی، فقط یک تلنگر ساده، (شوخی یا بزرگنمایی نیست) به همین روزی میفتی که این بچه سرتق افتاد.

من به عنوان یک ناظر وقتی وبلاگها و کامنت ها رو میخونم حول این مسئله به چند دسته آدم مختلف بر میخورم. یک عده آدم هستند آنتی مهاجر کانادایی که دارند از این قضیه سوء استفاده میکنند بر علیه مهاجرها. مثل این آقا. حالا چرا میگم این آقا آنتی مهاجره؟ چون خیلی زیرکانه آخر متنش سوال پرسیده که کی قراره دیپورت بشه این دانشجو؟ این سوال اصلا ربطی به ایشون نداره. حالا درست که این پسر با این غلطی که کرد دیگه شانسی برای موندن تو کانادا واسه خودش نگذاشت ولی این نوع صحبت کردن از دهن کسایی میاد بیرون که بدون داشتن اطلاع کافی از اینکه دولت کانادا اصلا چرا مهاجر راه میده وقتی مهاجر میبینن خیال میکنن که طرف از یک کشور خراب پاشده اومده کانادا و اصولا این برداشت رو دارند که آدمهایی مثل من اصلا توانایی یادگیری دروس دانشگاهی رو هم ندارن! اصولا خیال میکنن که دولت کانادا داره حال میده به ما! بدون اینکه فکر کنند به این که دولت کانادا اصلا چه لزومی داره به ما حال بده؟ با این آدمها باید چکار کرد؟ باید وقتی TA شدی چنان از باب علم و دانش و نمره دادن تمرین بذاری درشون که اونوقت بفهمند کی توانایی داره چی رو بفهمه و کی توانایی نداره!

من اصولا کسی ندیدم که از عمل این آقا حمایت کنه چون عملش غیر قابل حمایته. یک عده برادران وطنی هستند که دارند جوک و اینها میسازند و شوخی میگیرند قضیه رو که خدا عقلشون بده... بعضی ها هم به سوء استفاده دیگران از این مساله اعتراض میکنند که باهاشون خیلی موافقم. به نظرم الان اصلا وقت خوبی واسه انتقام گرفتن نیست...

"اگر یک وقت کسی دنبال دختر مردم راه بیفته و بهش آسیبی بزنه دختر رو متهم میکنن که خودش کرم داشته!" میدونی من این جمله رو در طول عمرم چند بار از مادرم شنیدم؟ خیلی. خیلی زیاد. اون چیزی که داغ دل خیلی ها بخصوص زنهای ایرانی رو تازه میکنه اینه که توجیه این آقا برای عملش چیزیه که سالها مثل پتک خورده توی سر زن ایرانی. چیزیه که برای زن ایرانی عقده شده و انصافا حق هم داره. حالا که یک نفر سر این داستان سرش به باد رفته دل هرچی زن ایرانی هست خنک شده. خب شاید من هم اگه زن بودم دلم خنک میشد. اما خب زنها با عرض معذرت اصولا ید طولایی در گذشتن از حق انصاف و عدالت دارند. درسته که ایران کشوریه که توش اگه زن باشی بدبختی اما یه کشوری مثل کانادا کشوریه که توش اگه مرد باشی بدبختی. چه برسه به اینکه مرد خارجی باشی. اینی هم که میگم از روی تجربه شخصی خودم و آدمهایی که دیدم میگم. خیلی دیدیم و شناختیم و شنیدیم مردایی که به خاطر قانون زن سالار کانادا بیچاره شدن. کم ندیدیم زنای ایرانی که با کسی ازدواج کردن و رفتن کانادا و تا پاشون محکم شد نصف اموال مرد رو گرفتن و خداحافظ حاجی... به نظر من زنها حق دارند که از فرهنگ ایرانی دل پر داشته باشن اما این فرهنگ مال مردا نیست. زن خونه نشین حاج آقا که فقط چشماش به زور از زیر چادر بیرونه و بی اجازه حاج آقا آب هم نمیخوره به همون اندازه در شکل گیری این فرهنگ مقصره که مردای ایرانی مقصرن... همه این حرفا به کنار، این متن رو که بخونی شرمنده میشی از اوج بزرگواری یک زن. من که خداوکیلی شرمنده شدم...

نهایتا دود این قضیه رفت تو چشم ما آقا. رفت تو بدجور. از فردا توی آسانسور مجبوریم بچپیم یه گوشه و سقف رو نگاه کنیم که یک وقت خدای ناکرده کسی خیال نکنه قصد بر برست کیسینگ داریم... تروریست که بودیم. فاکینگ عرب مسلمان که بودیم... گی هم که بودیم. برست کیسر هم شدیم. مبارکه آقا مبارکه...