اصل اصل منظورم این است که باید کار درست را در زمان درستش انجام بدهی. کار درست را در زمان نادرست یا کار نادرست را در زمان درست انجام بدهی فایده ای ندارد. به همین خاطر هم هست که زمان اینقدر چیز مهمی هست. خیلی هم نمیدانم باید از زمان ممنون باشم یا شاکی! گاهی وقتها شده است که ممنون بوده ام و گاهی وقتها هم شاکی. آدمیزاد هم هرچقدر آزاد باشد همیشه اسیر زمان است. این حالا شاید واقعا اصل اصل منظورم نباشد. مثلا اصل اصل منظورم به همین اندازه میتواند این باشد که زندگی اصلا مونولوگ نیست. یعنی اینطوری نیست که من بیایم اصل اصل منظورم را بفهمم و بعد برای بقیه بگویم. اکثر وقتها زندگی یک سری دیالوگ است که بین آدمهای مختلف جریان دارد. مونولوگ ها هم همیشه توی سر آدمها هستند. نه به آن تمیزی و شسته و رفتگی که مورگن فریمن توی فیلما میگوید. بیشتر شکل یک سری جملات پراکنده و درهم و برهم ریخته که آدم اصلا اختیار زیادی هم برای تغییر و شکل دادن بهشان ندارد. گاهی هم مثلا در موارد خیلی معدودی یک سری مونولوگ است که یک آدمهایی مثلا آلپاچینو در نقش یک آدم خوب یا بد یا هرچی برای دیگران میدهد. و واقعا تمایزش خیلی هم ساده نیست که آدم خوبه حرف میزند یا آدم بده اگر به تو نگفته باشند از پیش مثل فیلمها. حالا اینکه چرا یک سری آدم دیگر باید بایستند و به مونولوگ یک آدم دیگر اینطور بی صدا گوش بدهند و بعضا جز تعریف و تمجید کاری نکنند را نمیفهمم! اما اصل اصل منظورم این هم نیست. اصل اصل منظورم شاید این باشد که مثلا به قول طرف یا مشغول زندگی کردن شو یا مشغول مردن. انتخابش با خودت است. حالا اینکه اینهمه فکر کردن به اینکه اصل اصل منظورم چی هست منتهی به مشغول زندگی شدن میشود یا منتهی به مشغول مردن میشود را نمیدانم! همیشه حرف به اینجاها که میکشد. همان حرفهای پرت و پلای توی ذهنم را میگویم. به این نتیجه میرسم که خیلی گیجم و مشغول کاری میشوم که فراموشی بیاورد. مثل همین حالا.
10 comments:
خوبی؟
اصل ِِ اصل ِ منظور چی شد آخرش؟
:)
اون طرف که گفته یا مشغول ِ زندگی کردن شو یا مردن خودش هیچوقت توی این مرز زندگی کرده؟یا اینهم صرفآ یه مونولوگ بوده یا چیزی توی این مایه ها؟!؟
زهرا: بعید میدونم
----------
رکسانا: نفهمیدم چی شد دیگه آخرش! مال فیلم فرار از زندان شاوشنک هست این جمله. بخشی از یک دیالوگ فلسفی هست بیشتر توی زندان :دی
سلام محمد عزیز... چقدر خوبه آدم دوستانی داره که متوجه نبودنش بشن... بدجوری خودمو گرفتار کرده بودم...تقریبا یه نامزدیه نصفه نیمه که امروز دارم آخرین اس ام اس هامو رد و بدل می کنمو بعدشم همه چی تموم... بد جوری دلسرد و دلشکسته شدم... دفعه ی قبل که همچین اتفاقی برام افتاده بود بهم گفتی که خدا با صابرانه ... نمی دونم هنوزم هست؟؟؟ ...
سلام
آقا میشه یه چندتا از این کارایی که انجام میدی و برات فراموشی میاره به منم بگی؟
نوشتن و چند بار خوندن تا بعد از خوندن به این نتیجه برسی که این چیزی که درگیرت کرده خیلی هم چیز خاصی نیست و از اون حالت در بیای
------
حرف زدن با یک نفر در باره یک موضوع دیگه
------
روزمرگی و کار کردن
------
گاهی وقتها هم اگر موضوع واقعا چیز عمیق و پیچیده ای باشه سخته ولی خب در مجموع از حدی بیشتر این درگیریها صرفا باعث آزار میشه واسه همین میگم نوشتنش خوبه
کار زیاد خیلی روی من جواب میده وقتی مشغول میشم واقعا فراموش میکنم
یه چیز دیگه هم که خیلی خوبه و روی ذهن من جواب میده دویدنه
دویدن با آهنگ هم آره خوبه
اصولا ما داریم در متن یه سری آگاهی عملی زندگی میکنیم. تبدیل این آگاهی های عملی به آگاهی گفتاری کار سختیه. دیدی که خیلی وقت ها میخواهیم راجع به خودمون حرف بزنیم خیلی برامون سخته ، یا آخرش حرفی که میزنیم خیلی حق مطلب رو ادا نمیکنه. حالا در فیلم ها و رمان ها به نظرم این دقیقا آگاهی گفتاریه که غالبه. مثلا داستایوفسکی خیلی اینجوریه. کوندرا خیلی بیشتر.
باهات موافقم. از طرفی به نظرم هنرمندانه ترین کارها مال کسایی هستند که به این آگاهی گفتاری که گفتی رسیدن ولی موقع خلق فیلم یا داستان آگاهی گفتاری رو به صورت مستقیم عرضه نمیکنن. مثل همین کارور و اینا
Post a Comment