Thursday, January 28, 2010

ناتور دشت

من معتاد ادبیات شدم. دوره راهنمایی سرویس فیات راننده سرویس ما هم زیاد دود میکرد، هم زیاد تند نمیرفت. پس وقتمان توی سرویس زیاد بود. وقتی از عکس بازی و باقی شلوغ بازی هایمان صبرش تمام میشد و داد و بیداد میکرد ما هم ته سرویس مشاعره میکردیم. فکر کنم به همین سادگی از همان موقع معتاد ادبیات شدم. گاهی شعرهای سنگینی میخواندیم که گمان میکنم هیچکداممان خیلی مفهومش را نمیفهمیدیم. فقط حفظ کرده بودیم که اگر "ف" آمد چه بگو و اگر "ذ" آمد چه و "ث" چه و هرکداممان توی کیسه مان چندتا از اینها داشتیم. حالا از اینها بگذریم. حوصله تعریفش را ندارم. هر مقطعی از زندگیم را با کسی زندگی کرده ام. تا یکی دو سال پیش که کلا دیدم تغییرات اساسی کرد. شاید خارج شدن از ایران دلیل اصلی اش باشد. حالا واقعا خیلی معتاد ادبیات نیستم. وقتی شروع کردم به بهتر فهمیدن شعر معتاد سهراب شدم. روی سهراب تعصب خاصی داشتم. آنقدر که از شاملو بدم می آمد برای آنکه به سهراب گفته بود بالای چشمت ابرو. یک مدت طولانی. هر کس در زندگی اش زمانی به اوج پوچی میرسد و طوری از این پوچی رها میشود. من با سهراب از اوج پوچی بیرون آمدم. یاد جلاسات گل و بلبل مان بخیر! یادم است گاهی زیاد، خیلی زیاد بحث میکردیم. جمعی بودیم متشکل از آدمهایی تا حد خیلی زیاد متفاوت. دلم برای همه آن آدمها حتی خودم تنگ میشود. برای خودم یک سری عبارات داشتم آن زمانها مثلا مغز پشتی و مغز جلویی! یا مثلا لگد زدن. همین لگد زدن ما کشید به آنجا که کسی بخشی از چنین گفت زرتشت را برایم خواند و شاید این واقعا دوره تازه ای از زندگیم را آغاز کرد. دوره ای دو سه ساله. بعدترهایش عاشق شاملو شدم. در این اعتیاد ادبی آدمهای زیادی با من بوده اند. مدت کوتاهی معتاد هرکدامشان بوده ام و دنبالشان کرده ام. با کتابها و حرفهایشان زندگی کرده ام. بعضی کتابها را برای آن خوانده ام که معروف بوده اند. بعضی دیگر برای آنکه معتاد نویسنده شان شده ام! یکی از همین کسانی هم که من را مدتی معتاد خودش کرد سلینجر بود. امروز سلینجر مرد. از این خبر خیلی ناراحت نیستم. چون هر آدمی یک روز میمیرد. اما وقتی میشنوم سلینجر یاد همین حرفهایی که گفتم می افتم و خیلی خیلی حرفهای دیگر. یاد خیلی دوستهایی که باهاشان بزرگ شده ام و حالا ازشان هیچ خبری ندارم. یاد کسانی که به قول یکی از خودشان به خاطر شناختنشان احساس دین میکنم. یاد ناتور دشت می افتم. یاد لگد زدن های خودم. دلم برای خودم تنگ میشود. دلم برای خودم تا سر حد دیوانگی تنگ میشود. تنگ میشود.

10 comments:

Amir said...

خیلی پست قشنگی بود.. خیلی باهاش حال کردم

Unknown said...

خیلی ناراحت شدم که مرد، نویسنده ی خیلی خوبی بود. غریبانه با نوشته هاش احساس قرابت می کرم، مرد داستان های متفاوت من هم مرد!

میم. ح. میم. دال said...

اگرچه شاید مرگش باعث بشه آثار بیشتری ازش چاپ بشه

مریم said...

!!دلم برای خودت تنگ شد :)

عليرضا said...

خیلی خوب میتونه باشه که آدم دلش برای خودش تنگ بشه اونم تا سر حد دیوانگی

نمیدونم این دلتنگی فقط به کارهایی که ما در گذشته انجام دادیم و حالا برامون شده یه سری خاطره ی ریز و درشت بستگی داره یا عوامل دیگه ای هم دخیل هستن که باعث میشه آدم دلش برای خودش تنگ بشه مثلا شرایط زندگی که توش بار اومدیم و شرایطی که الان داریم توش زندگی میکنیم

خیلی از چیزایی که گفتی برای منم پیش اومده البته خیلی هاش هم نه!مثلا ما تو مقطع راهنمایی اونم تو سرویس اصلا هیچ ذهنیتی درباره ی مشاعره نداشتیم!ولی در کل هیچ وقت تا حالا دلم برای خودم تنگ نشده اینجوری که تو گفتی

میم. ح. میم. دال said...

مریم: روزگاری بود
علیرضا: گاهی یادت میاد چه آدمی بودی و چطور خودت خودت رو تبدیل کردی به چیز دیگری نه لزوما بدتر با آرزوها و آرمانهات و دلت برای خودت تنگ میشه

caligula said...

وقتی دلت برای خودت...برای دوره ای از زندگی ِ خودت...برای فکرها و عقاید خودت ...برای لگد زدن ها تنگ میشه خودتو توی همون دوره ء زمانی به یاد بیار با تمام جزییات و لبخند بزن و اگه تونستی از خود ِ اون زمانت لذت ببر و خود ِ اون زمانتو بغل کن
...
من بعضی وقت ها حتی دلم برای حماقت های خودم تنگ میشه /سعی میکنم به یاد بیارمشون و این حس دلتنگی رو با لذت ِ فکر کردن آروم کنم
:)
عجیب غریب بود...نه؟!؟

نرگس said...

این پستت یه جور خاصی بود...یه جور خاصی زیبا ...
سلینجرم شنیدم که مرد... به جز ناتوردشت با بقیه آثارش نتونسته بودم ارتباط برقرار کنم...

امین said...

محمد! باز برام فال می گیری؟

میم. ح. میم. دال said...

رکسانا: امتحان میکنم اینبار
نرگس: مرسی... اتفاقا تو از کسایی هستی که اکثر این دوره هایی که ازشون حرف میزنم به صورت مجازی دیدی
امین: بیا فالت بگیرم