یک چیزی میپرسد، یک جوابی میدهی... یک جمله... و فقط و فقط چنین جوابی را میدهی چون باور داری که آدمی که مقابلت نشسته ارزشش بیشتر از آن است که دروغ شیرین را به راست تلخ ترجیح بدهد... خلاصه جواب تلخ را میدهی...
اول خوشش می آید بعد حدودا یک دقیقه بعد منظور واقعیت را میفهمد وقتی سرت پایین است و ساندویچت را گاز میزنی. بعد سرت را که بلند میکنی معنی دقیق جمله ای را که زبان لعنتی گفت توی چشمهای ساده اش میخوانی... موضوع را عوض میکنی. میدانی ولی هنوز فکر میکند به همان حرفی که تو زدی و یک جورهایی گیر کرده توی ذهنش... چون خودش هم به این فکر میکرده... ناراحت میشوی و باز هم ایمان می آوری که خیلی وقتها راست گفتن کار خوبی نیست!
بعد یک جوری میگویی خداحافظ که انگار اصلا نه من چیزی گفتم نه تو چیزی شنیدی نه اصلا من میدانم که تو داری به چه فکر میکنی... بعد میگوید خداحافظ انگار که نه چیزی پرسید نه من چیزی گفتم نه چیزی شنید نه چیزی رفت روی مغزش نه من فهمیدم که چیزی رفت روی مغزش... بعد سعی میکنی در راه خانه حکمت سبز شدن بعضی آدمها را از هیچکجا سر راهت بفهمی. آدمهایی که میدانی می آیند و میروند و نخواهند ماند اما مطمئنی از همان شناخت سطحی شان برای مدتی کوتاه خوشحالی و گاهی وقتها همان بودن سطحی شان خیلی مفاهیم را توی ذهنت حسابی جابجا کرده است... و هر وقت فکرشان را بکنی یاد یک صفحه پاک سفید می افتی که هرچقدر گاهی وقتها خودشان بخواهند زرنگ بازی در بیاورند و خط سیاه رویش بکشند انگار که رنگ ریخته باشی روی صفحه، سفید ها باز سیاه ها را خواهند خورد... از همین آدمهای ساده بزرگی که من را همیشه یاد خواهرم می اندازند... دلم برای چشمهای خواهرم تنگ شده راستی. آنقدر که شبها وقتی همه جا تاریک است با چشم باز تاریکی را نگاه میکنم و چشمهایش را میبینم. امیدوارم شب که خوابید یادش برود حرف من را...
3 comments:
همیشه عادت کردم اینجور وقتها نه چیزی بگم نه نظری بدم، اگه حتی یکی از اون دو طرف باشم سرمو بندازم پایین و رد بشم و برم. اما فقط اینو می دونم هر چقدر هم امیدوار باشی یادش نمیره به این زودی. نه امشب نه شبهای بعد
آقا پس اين مطالب اخير كجا رفتند؟
پرید! نمیدونم چرا... وبلاگ قاطی کرده انگار
Post a Comment