Sunday, April 18, 2010


میرم غذای چینی بخرم. بچه دو سه ساله خانومه وایستاده پشت دخل همونجا که چنگالا و چاپستیکا و اینا هست داره باهاشون بازی میکنه. با اینکه دست خودم میرسه دستمو دراز میکنم میگم یه چاپستیک بهم بده... نگاه میکنه یکمی میخنده بعد چاپستیک رو دستم نمیده، میذاره پایین رو کانتر نزدیک دستم یه جایی که خودم بتونم بردارم. من میخندم و بر میدارم. بعد یه چنگال خودم بر میدارم. بعد غذامو که برمیدارم میخوام برم یه قاشق هم بر میداره دراز میکنه دستشو میگیره جلوم. نگاه میکنم میخندم قاشقو ازش میگیرم. میخنده! دست تکون میدم، غذامو بر میدارم میرم... به سلسله اتفاقاتی که افتاده فکر میکنم و به روح این تعامل چند ثانیه ای بین من و اون... چقدر ساده اس!

3 comments:

امین said...

همینشه که قشنگش می کنه، که از اون لحظه و خنده حس خوبی بهت می ده... همین که لازم نیست حساب کتاب کنی هر حرکتش چه معنی داشته ... چیزی این روزا تو برخورد با بیشتر آدم ها باید انجام بدی و برای من عذاب آوره ....

حدیث said...

!به همین سادگی

عليرضا said...

ما هم مرده ی همین سادگی های زندگی هستیم
ولی چه کنیم که همش داریم پیچیدش میکنیم