Sunday, June 27, 2010

از دورترین خاطره هایی که یادم میاید، مثلا همین لوس بازی هایی که وقتی دو سه سالم بود آدم گنده ها مینشستند جلوی چشمم در میاوردند یا میپرسیدند مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو! تا به امروز... فکر میکنم مسیر زندگی نه تنها یکنواخت و بی معنی نبوده است، بلکه پر از تغییر و پر از احساسات متفاوت بوده است... مثلا همین موجودیت "آدم گنده!" که یک زمانی بوده و حالا دیگر توی ذهنمان نیست... یا خیلی چیزهایی که یک روزهایی معنای زیادی داشته اند مثل اسباب بازی یا بعدتر هایش بازی کردن توی کوچه دیگر با آن کیفیت وجود ندارند و به خاطره تبدیل شده اند... خیلی چیزهای دیگر جایشان را گرفته اند... شاید هم یک روز اگر پیر شدم مثلا یک عصا بگیرم دستم و عصا معنی خاصی در زندگی ام داشته باشد! منصفانه اش این است که زندگی مسیر جالبی دارد! و آدمیزاد با همه ناتوانی اش توان یادگیری و شناخت دارد... شاید مهمترین چیزی که از همه اینها یاد گرفته ام این است که باید خودم چوپان گله خودم باشم... وگرنه گله ام سر به صحرا میگذارد!

Thursday, June 24, 2010

نپرس، خیال کن

راز دل سبزه ها را نپرس

عمری به کسی نگفته اند

خیال کن راز دلشان مهم است

نگاهشان که میکنی لبخند بزن

خدا هم دلش توی دل سبزه ها

از دل سبزه ها نازکتر است

راز دلش را زیاد نپرس، قهرش میگیرد

لبخند بزن،

خیال کن راز دلش خیلی مهم است!

Thursday, June 17, 2010

جدی نگیر

دارم میرم یه جای دور، خیلی دور. قاطی ابرا. از همین چرت و پرتا. حالا شما جدی نگیر!

دارم میرم یه جا که هواش خیلی خوبه. ساکته. اصلا کسی رو اعصاب کسی نمیره. و آدماش دلیلی نداره بخوان سر هم کلاه بذارن یا به هم دروغ بگن. از همین چرت و پرتا. حالا شما زیاد جدی نگیر!

دارم میرم یه جا که وقتی یه نفر حرف میزنه میشه به حرفش اعتماد کرد. کسی وانمود نمیکنه که داره حرف قشنگی میزنه. یا اگر حرف قشنگی میزنه واقعا منظورش همونه. از همین چرت و پرتا. شما زیاد جدی نگیر!

دارم میرم یه جایی که آدماش غریبه نیستند. با خودشون و با دیگران غریبه نیستن. اون بخشی از وجودشون که همیشه دلش میخواد آدم خوبی باشه و دلش میخواد با همه مهربون باشه و به همه کمک کنه نه فراموش میشه و نه سرخورده. از همین چرت و پرتا. شما جدی نگیر!

دارم میرم یه جایی که آدمها برای اینکه رو راست و خوب باشن احتیاجی به دلیل ندارن. وقتی هم سعی میکنن کار خوبی بکنن بقیه کارشون رو چیز دیگری ترجمه نمیکنن. از همین چرت و پرتا. زیاد جدی نگیر.

دارم میرم یه جایی که روح کسی زخمی نباشه. از ریسمون سیاه و سفید نترسه. فیلم بازی نکنه. ساده باشه. خودشو دست کم نگیره. خودشو دست بالا نگیره. واسه کسی کلاس نذاره. به قول سهراب مثل انار دونه دلش پیدا باشه. از همین چرت و پرتا. جدی نگیر.

دارم میرم یه جایی که این چیزا چرت و پرت نباشه. واقعا واقعا. از همین چرت و پرتا. اصلا جدی نگیر!

Wednesday, June 16, 2010

شیطونه میگه جام زهرو سر بکشم و قطعنامه پونصد و نود و هشت رو بپذیرم!

Thursday, June 10, 2010

جام جهانی

استاد عزیز ما بعد از یک پرزنتیشن طاقت فرسا وقتی بیرون آمده ایم و بالاخره خیالش راحت شده بود میپرسد حالا این بازی فوتبالی که با فلانی حرفشو میزدی چی بود؟ میگم جام جهانی :دی! بعد میگم شاید به نفع شما هم شد چون من به خاطرش مجبورم یک ماه زود از خواب بلند شم!

Saturday, June 5, 2010

به خودم قول داده بودم از این نوشته ها دیگر ننویسم! آدم گاهی وقتها پیمانهایی را که با خودش میبنند میشکند. آدم انگار به این پیمان شکنی نیاز دارد. وگرنه سنگ میشود! (میم ح میم دال)

------

هرگز به خیالش هم نمیرسید یک روز خواهد ایستاد! روزی که باران از سوی دیگر میبارد... از آسمان دیگری شاید. معنای زندگی رفتن بود. بوی قهوه برای لذت بردن وقتی از کوچه ها رد میشوی. آواز پرنده های شاد برای ستایش کردن. و آواز پرنده های غمگین... افسوس چاره ای نیست! باران خیلی واقعی بود. به واقعیت قطره هایی که روی صورتت میخورند. از باران گله نداشت اما از ابرها بیزار بود. و پشت ابرها را کسی چه میداند! گاهی دیوارها هم با تو حرف میزنند. غم را میشود از لا به لای پره های چرخ دوچرخه ای که به دیوار تکیه داده شنید. ستاره ای نامعلوم گاهی صدایت میزند و گاه آدمها با نگاهشان. نگاه نا آشنایشان که به چشم به هم زدنی آشنا میشود و دیوارها را فرو میریزد با همه دوچرخه هایی که بهشان تکیه داده اند! همه اینها به همراه خیلی چیزهای دیگر شاید بهانه های خوبی باشند برای باور کردن خیلی چیزها.

-----

آقایی کنار دستم مینشیند. لهجه اروپای شرقی دارد. اندکی مسن. به همه خانمهایی که میبیند میگوید خانم شما چقدر زیبا هستید. حتی به این دختری که توی دماغش یک حلقه انداخته شبیه این حلقه هایی که توی دماغ گاو می اندازند! این حرف را چند بار هم تکرار میکند. به خاطر گفتن این حرف و لهجه اش و قیافه اش و سرو وضع نه چندان مرتبش من را شدیدا یاد بازیگر فیلم "شب روی زمین" می اندازد. راننده تاکسی توی نیویورک. با اینکه به نظرم خیلی مسخره میاید اما اینقدر این شباهت زیاد است که نمیتوانم تحمل کنم و میپرسم آقا شما اهل کجا هستید؟ میگوید لهستان! نا امید میشوم. بازیگر فیلم اهل آلمان شرقی بوده است. انگار حتی اگر قرار بوده باشد این آدم همان باشد ملیتش هم قرار بوده است همان ملیت فیلم باشد! اما برای من فرقی نمیکند. این آدم همان آدم است. همان راننده تاکسی!

-----

ساعت اندکی از دوازده شب گذشته است. از خیابان عبور میکنم تا به خانه برسم. عابری مشغول جمع کردن شیشه ها و قوطی ها از میان زباله هاست. از کنارم رد میشود و میگوید صبح بخیر. بی اراده و با تعجب میگویم صبح بخیر و پیش خودم میخندم. بیشتر که فکر میکنم میبینم واقعا انگار پر بیراه هم نمیگوید. واقعا صبح شده است!

-----

برای باور کردن یا باور داشتن به خیلی چیزها کافی است بخواهیم آن چیزها را باور کنیم یا بهشان باور داشته باشیم. هیچ چیز دیگری مهم نیست. چرا که هرگز هیچ دلیلی هیچ باوری را توجیه نخواهد کرد.