Sunday, May 30, 2010

!گیتارو با خودت نبر

من فمنیست نیستم چون به نظرم خیلی بی معنی است که یک مرد فمنیست باشد. از فمنیست های واقعی خوشم میاید و از فمنیست های الکی بدم میاید! میم ح میم دال (ره)

----

بعضی فمنیست ها هستند که از نوع رفتار و نوشته های عصبیشان اینطور برداشت میکنی که اصلا مشکل اصلی شان زن بودنشان است. منتهی چون نمیتوانند این را بگویند و به این دلیل که در لایه های زیرین ذهنیشان همیشه این درد را دارند که به درجه رفیع مردانگی!!! نائل نشده اند و لابد این تقصیر مردها بوده است که حق آنها را خورده اند و نگذاشته اند اینطور بشود به مردها فحش میدهند. البته خب این باور من نیست که مردانگی درجه رفیعی است! این باور آن دسته از کسانی است که برتری مردان را از نظر مادی و قدرت سیاسی (از دیدگاه آماری) به طور ضمنی نشانه این میدانند که مردها در طول تاریخ حق زنها را خورده اند! یک مقدار هم فکر نمیکنند شاید اصلا ارزش و قدرت زنانگی در چیزهای دیگر و حفظ اصالت زندگی باشد در مقابل فساد و کج روی هایی که از قدرت و پول زاییده میشوند... خلاصه بگذریم زیاد دوست ندارم ماست مالی کنم. خیلی مرد و مردانه بگویم من از یک دسته از فمنیست ها متنفرم. با بقیه شان هم که در سطح جامعه به طور طبیعی با کار و تلاش های روزمره شان سعی در اثبات ارزش زنانگی دارند هیچ مشکلی ندارم و خیلی بهشان احترام میگذارم. خلاصه خواندن ادامه این پست به آن دسته از فمنیست های بد و عصبی توصیه نمیشود! اگر هم بخوانند فحش بدهند من هم فحش میدهم!

----

همخونه آمریکایی ما رفته خونه شون واسه تابستون اتاقشو داده به یه پسر کانادایی از رفیقاش. خیلی فرصت نشده بشینم باهاش حرف بزنم اما اینور و اونور تو آشپزخونه، دم در، موقع بیرون رفتن و اینا چار کلمه ای حرف میزنیم. چند روز پیش دیدمش یه گیتار دستش بود داشت میبرد بیرون. گفتم گیتار میزنی؟ گفت نه همینجوری خریدم! گفتم خب یعنی اصلا بلد نیستی بزنی؟ گفت نه اصلا بلد نیستم دارم میبرم بفروشمش! گفتم واسه چی خریدی پس؟ گفت واسه اینکه مخ دخترا رو بزنم! من زدم زیر خنده... گفت کافیه هیکل میکلت ردیف باشه یه گیتار هم دستت اونوقت مخ هرکیو بخوای میزنی... باز زدم زیر خنده. گفتم خب تو که بلد نیستی فقط میگیری دستت مخ میزنی باهاش؟ گفت نه وقتایی که مستم البته یه کمی هم همینجوری الکی میزنم!

امروز باز دیدمش میگم گیتارتو فروختی؟ میگه آره خیلی به خاطر فروختنش دپرس شدم ولی ایرادی نداره با پولش دوست دخترمو بردم بیرون بهش شام دادم...

حالا هر کس دوست داشت مسیر احساسی که مردها نسبت به زنها طی میکنند رو از این داستان آموزنده یاد بگیره!

Saturday, May 22, 2010

Seeing Yourself

Sometimes I wish I could go back and visit the person I was couple of years ago. Tonight, I saw someone that I thought really looks like who I was back then. Kind of felt good! Specially if you had/have a rare kind of personality. I told him what are the mistakes he shouldn't make... Giving him advices made me feel old! But I am also happy about it. I always wished I could see myself couple of years ago and give him those advices. It felt like a chance to do the impossible! I felt like giving him those advices is something I owe to myself and to life. Maybe this is the reason why older people do it all the time...

Thursday, May 20, 2010

Ginger Green Tea!

1) Boil a little bit of ginger in a tea pot for like 10 mins.



2) Throw some green tea leaves in your mug.


3) Fill the mug with the ginger tea you have already made in the tea pot!
4) Wait four couple of mins
5) Drink and enjoy!
6) This is so good I can't stop drinking!

Monday, May 17, 2010

زمین باید خورد

ترسمان از شکستن رویا

و پایین ریختن باورها

و بسته شدن کورسوی دریچه است

از نتابیدن نور باریکی

که از میان فسیل های غیرواقعی

دنیای غیرواقعی میتابد...

من دایناسورها را خیلی دوست دارم

و فسیل های قابل لمسشان را!

عذابمان از فسیلهای باورهای نابالغ،

از دنیای غیر واقعی است!

و نتابیدن باریکه نوری مبهم.

به خانه تکانی بلند باید شد

متواضعانه بالا باید رفت

و مغرورانه زمین باید خورد

Tuesday, May 11, 2010

They Happen

You gotta believe in odds even if they turn you down...

Miracles happen...

Sunday, May 9, 2010

دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی چشم به روی آنها بسته بود (فروغ فرخزاد)
------
دنیا زیبایی کم ندارد، زیبایی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی چشم به روی آنها نبسته بود (میم ح میم دال)

Saturday, May 8, 2010

کدام تکرار؟



قصه را از کجا به تماشا ایستاده ای؟

از دریچه دانسته های ناچیز،

ندانسته های دانسته

که حس های مبهمت هستند،

یا ندانسته های مایوس کننده؟

کجا قدم میگذاری فردا؟

ساعتی یا ثانیه ای دیگر؟

قدمت را آیا به امیدی گره میزنی؟

یا نا امید میروی؟

امیدت را به کدام ندانسته دانسته؟

به کدام حس مبهم؟

کدام ندانسته مایوست میکند؟

از کدام دانسته ناچیزت احساس حقارت میکنی؟

کدام ندانسته را می آموزی؟

کدام دانسته را باز می آموزی؟

کجا می ایستی باز به تماشای قصه؟

اینبار از کدام دریچه نگاه میکنی؟

تکرار میشوی یا تکرار میکنی؟

Monday, May 3, 2010

یعنی واقعا یک نفر نبود در طول تاریخ به این کانادایی ها یاد بده که در مکانهای عمومی با صدای دلخراش خرچ خرچ خرچ هویج رو سه بار پشت هم گاز نزنن؟ یاد آدم میندازه که شعور کاملا یک امر اکتسابی هست... اگر در جاهای دیگر باشعور هستند برای اینه که یاد گرفته اند. و اگر در این زمینه بی شعورند یعنی اینو یاد نگرفته اند! یعنی هدفن گذاشتم تو گوشم هنوز صدای هویج گاز زدنش میاد!