Sunday, February 28, 2010

کمد احساسی

کاش آدم یک کمد داشت یا فریزر، هر احساسی را هر وقت میخواست از تنش در میاورد تویش آویزان میکرد. هروقت دلش میخواست دوباره بیرون میاورد میپوشید. بی آنکه کهنه شده باشد، یا چروک و رنگ و رو رفته. بی آنکه آزار دهنده باشد. یا بی وقت سر و کله اش پیدا شده باشد!

Tuesday, February 23, 2010

کارشناسی المپیک


به نظر من در این دوره از مسابقات کانادا روی مدال طلا خیلی خوب کار کرده، اما برعکس عملکرد این تیم روی مدالهای نقره و برنز اصلا خوب نبوده. به طوری که با یک نگاه اجمالی به جدول رده بندی مسابقات هر خری متوجه این مسئله میشه. به همین علت جا داره در دوره های بعدی روی هر سه مدال سرمایه گذاری کنند. نه فقط مدال طلا!

Sunday, February 21, 2010

بی همهمه


کنار پنجره

به نگاهت، نگاه پنجره میروید

نگاهی به پنجره

که به بیرون پنجره میجوید

(سرت را خوب بچرخانی،

به درون نیز نگاهی کرده ای)

کنار پنجره صدایش می آید

آرام و بی حنجره

کنار پنجره هوایش میرسد

بی تمنا، بی تبصره

کنار پنجره شبهایی خفته اند

بی قیل و قال، بی همهمه

Thursday, February 18, 2010

بی مخاطب


یک نکته خیلی جالب درباره آدمها وجود داره. هر آدمی برای خودش یه فرکانسی داره. آدمها همیشه زندگی رو با اون فرکانس مخصوص به خودشون نگاه نمیکنن. اغلب فرکانس نگاهشون به زندگی از فرکانس خودشون خارج میشه. این وقتیه که همه چیز به هم میریزه توی زندگیت. گاهی وقتها هم روی فرکانسی نزدیک به فرکانس درست خودت قرار میگیری و همه چی آرومه! نکته جالبش اینه که هر روز دارم بیشتر از همیشه به این ایمان میارم که این فرکانس عوض نمیشه. ما باهاش زاده میشیم. به قول خودم در امتداد مسیر معینی! گاهی وقتها خیلی سخته آدم حتی بفهمه خودش چی میگه. چون در شرایط ذهنی نیست که قوه تحلیلش به اندازه قوه ادراکش قوی شده باشه. وقتی قدرت تحلیل آدم به پای قدرت ادراکش برسه. وقتی ادراک آدم در زمینه مسئله ای از یک دریافت گنگ و مبهم بالاتر بره. وقتیه که آدم میتونه بگه در مورد مسئله ای به شناخت رسیده. مطمئن نیستم این جمله از نیچه باشه اما تا جایی که یادم میاد به نظرم از نیچه هست. میگه زندگی سراسر جدالی است برای شناخت. به نظر من این شناخت یعنی فیلتر کردن موجهای نویزی اطراف اون فرکانس درست. آخر روز هر آدمی برای خودش به یک نوع شناخت میرسه. و به قدری این نکته باور نکردنیه که نمیدونم چطور توصیفش کنم. کاش نقاشی بلد بودم. به تعداد آدمهای روی زمین فرکانس وجود داره. غربی ها همونطور که در خیلی زمینه ها از ما جلو زده اند. به نظر من تا حد خوبی در شناخت یا همون چیزی که ما بهش در ادبیات خودمون میگیم ... هم از ما پیشی گرفته اند. این را به وضوح میتوان در آثار فلسفی، ادبی و موسیقیشان مشاهده کرد. مسیر گذر از فرکانس نویزی به فرکانس خودت مسیری دردناک و پر سردرد است. اما پس از چندین بار فیلتر کردن نویزها را تا حد خوبی از بین میبرد. هیچ وقت هم همه نویز ها از بین نمیروند. یک جمله دیگر خوانده بودم توی صفحه آخر روزنامه ایران اونجا که جمله های جالب مینوشت. نوشته بود جستجوی حقیقت کار بسیار پیچیده ای است. مراقب کسی باشید که ادعا میکند آن را یافته. به نظر من کسی که به این حقیقت رسیده باشد (فرکانس خالص!) هرگز این را بیان نخواهد کرد مگر آنکه احساس کند وظیفه دارد وجود چنین چیزی را به دیگران نیز گوشزد کند. این شک هنوز در من در مورد کسانی چون مولوی برجاست که آیا واقعا به چنان حالتی که ادعا میکنند رسیده اند یا نه. هنوز نمیتوانم قضاوت دقیقی داشته باشم. البته همه این حرفها در نوع خودشان میتوانند مجموعه ای از برداشتهای مبهم، گنگ و بی پایه و اساس من از زندگی باشند که به هیچ مفهوم خاصی هم اشاره نمیکنند! صرفا تلاشی برای درک انسان و زندگی بر پایه مشاهدات، تجربیات و اندک مطالعات شخصی.


----------

پی نوشت: زمان همیشه وجود دارد. حتی وقتی ما خوابیم! جالب نیست؟

Friday, February 12, 2010

Sometimes you gotta do what you gotta do...

Tuesday, February 9, 2010

رفیق چینی ما - دو

استاد را دیدم که همی آمد نگران و پرپر از در و پس پشت سر ما ایستاده بود و ما آهنگ به گوش مقال میخواندیم. سر بکردم عقب، دیدم استاد که امید آن رود این نثر شبه قدیمی را نتوانست با گوقل ترجمه دیگر بخواندیییی! استاده پریشان و پرپر! گفتن فلان بادام کجاست. گفتم ندانم! گفت پس بیا بریم اونجا کافی بخوریم. ما هم گفتیم باشه. و همچنان در کف ماندیم که این رفیق بادام ما با استاد چه میکند که استاد اینطور پرپرش میزند! و این چطور هرچیزی که در کامپیوتر شده را میداند. و خلاصه کف ما مدتی است بریده است تا به کشف این راز نائل شویم.

Thursday, February 4, 2010

من واقعا مریض میشوم وقتی این دوتا چینی کنار دستی ام درباره دیتابیس و سیستم و کنفرانس یکجوری حرف میزنند که انگار دارند درباره نیکول کیدمن حرف میزنند!

Monday, February 1, 2010

چیزی دیده ام که من را میترساند. ترس نه مثل ترس از بلندی یا مارمولک و سوسک. ترس مثل ترس کودکی در اتاق تاریک. من نه کودک هستم و نه در اتاقی تاریک. کیفیت ترسم این است. چیزی دیده ام که مرا میترساند. تصویری در خیال. تصویر ترسناکی نیست. اصلا ترسناک نیست. ترسم بیشتر از آن است که روزی ببینم خیال جای واقعیت را میگیرد. و واقعی تر از واقعی اتفاق می افتد.