Wednesday, December 30, 2009

غافلان همسازند
تنها طوفان کودکان ناهمگون میزاید
همساز سایه سانان اند محتاط در مرزهای آفتاب
در هیات زندگان مردگانند
-----
وینان دل به دریا افکنانند
به پای دارنده آتش ها
زندگانی دوشادوش مرگ
پیشاپیش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام که زیسته بودند
که تباهی از درگاه بلند خاطره شان
شرمسار و سرافکنده میگذرد
-----
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگاه شادی در مجری آتشفشانها
شعبده بازان لبخند
در شبکلاه درد
با جاپایی ژرف تر از شادی
در گذرگاه پرندگان
-----
در برابر تندر می ایستند
خانه را روشن میکنند
و میمیرند

Saturday, December 19, 2009

از خدا و ابرانسان

نه خدا را میشود تعریف کرد و نه ابرانسان. من با کسانی که به این دو اعتقاد ندارند مشکلی ندارم. من با لجاجت سرسختی مشکل دارم که اصرار دارد هیچ چیز ورای انسان وجود نداشته باشد. نه خدا و نه ابرانسان. پشت این لجاجت گریز ظریفی از اخلاقیات و مرامات انسانی، چیزهایی که نمیتوان تعریف کرد اما همه از وجودشان آگاهیم هست. چیزهایی که اگر آخر یک فیلم ببینیم یا در زندگی واقعی اشک خواهیم ریخت. پشت این لجاجت گریز ظریفی از مفاهیم و زیبایی هایی وجود دارد که نمیپسندم. حس کسی را میماند که در فیلم میگوید اگر قرار است من شکست بخورم و بیفتم همه را با خودم پایین خواهم کشید!

Wednesday, December 16, 2009

گاهی وقتها کسی از سر احساس وظیفه پا میگذاره در مسیری که میدونه ممکنه براش خطرناک باشه. با اینکه از وجود خطر آگاهه ولی خطر رو حس نمیکنه. من ویدئو آخر موسوی رو که نگاه میکنم میبینم که خطر رو داره حس میکنه. مثلا وقتی شروع میکنه به حرف زدن. اما بعد از مدتی فراموش میکنه. میرسه به جایی که اصلا درگیری ها و همه و همه چیز رو فراموش میکنه و شروع میکنه حرف زدن درباره آرزوها و آرمان هاش. طوری که حس میکنم اصلا برای هیچکدوم از کسایی که دارن بهش حمله میکنن فارغ از اینکه چه اتفاقی برای خودش بیفته تره هم خورد نمیکنه. فقط براش مهمه که حرف خودشو بزنه.

------------

پی نوشت: قال رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهو قولی!

Sunday, December 13, 2009

از خود به خود

خودم را تبدیل میکنم

از خودم به خودم

شعر مینویسم

از خودم به خودم تبدیل میکنم

وقتی مادرم نیست تا مرا بزرگ کند

زندگی جریان دارد

جایی برون از خانه

با جنبش خزنده ای

در کوچه ها و بازارها

روی بام خانه ها و حرکت رودخانه ها

میان گلهای صورتی خمیده در باد

توی جیب نگهبانهای بانکها

زیر کفش سربازها

روی صندلی دیکتاتورها و خداها

میان همه حرفهای الکی

این سوی و آن سوی خیابانهای پهن

میان صدای رعد و برق ها

با جنبش خزنده ای، جنبش خزنده ای

جریان دارم

در امتداد مسیر معینی

از خطهای وجود

که مرا مینویسند

در فضایی تاریک چون شب

با ستاره هایی درخشنده از ما، چون ما

در امتداد مسیر معینی

جریان دارم

جریانی که مرا تبدیل میکند

از مبدا به مقصد

همواره و همیشه

از خودم به خود تبدیل میکند

Monday, December 7, 2009


دچار باید بود، وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد. (سهراب)

----------

یا دلت را خوش میکنی به همان شعر های قدیمی که هزار بار خوانده ای و مثل نوار هی همینها را تکرار میکنی تا داستانت بشود مثل داستان بینوایان و همان آقاهه توی کتاب زندگی در پیش رو. یا سرت را بلند میکنی که یک چیز جدید پیدا کنی و هیچ چیز جدیدی پیدا نمیکنی که دلچسب باشد. بعد حسرتش را میخوری که حیف شد همه این شعر های قدیمی پدر مادر دار را نرسیده چیدیم و خوانیدم وقتی حتی شعورمان خیلی به فهمشان نمیرسید. باید میگذاشتیم همین حالا میخواندیم که مزه اش از بین نرود. گاهی وقتها هم نگاه میکنی میبینی بعضی ها اصلا این شعر ها و کتابهایی که بزرگت کرده اند را دیگر نمیخوانند. بعضی اصلا اسمش را هم نشنیده اند. بعضی توی یک فازهای دیگر هستند. بعضی هم اصلا توی یک فازهای خسته ای هستند و یک شعرهایی میخوانند که دل آدم میگیرد. خلاصه سرتان را درد نیاورم. آخرش باز برمیگردی لای دیوان حافظ را باز میکنی. یا یکی از همان کتابهای قدیمی که میخوانده ای و آنقدر به دلت میچسبد که نگو. یک چسبیدن صادقانه و اساسی. از همان ها که حس فوتبال های عصر بچگی را دارند. طوری که جای شک برایت باقی نمیگذارند. باز فکر میکنی نکند بلای همان آقاهه سرت بیاید توی کتاب زندگی در پیش رو. ولی خیلی برایت مهم نیست. یک مفاهیمی دور و اطراف ما زندگی میکنند که مدتهاست حضورشان را فراموش کرده ایم. آنقدر عجیب و غریب که گاهی فکر کردن به این چیزها بدجور میترساندم. یکی از همین چیزها که بدجور حالا مشغولش شده ام "لحظه" است. خیلی هم درست نمیدانی باید به پدر کسی که دوربین عکاسی را اختراع کرده فحش بدهی یا صلوات بفرستی! بعضی وقتها هم فکر میکنی حتی اگر دوربین عکاسی نبود گذشته کاملا از بین نرفته بود. حس میکنم توی دنیایی زندگی میکنیم که خیال میکنیم راه و رسمش را و معنای چیزهایش را میفهمیم و به همین خاطر آنقدر همه چیز را بدیهی به حساب می آوریم که اصلا زحمت فکر کردن به خیلی چیزها را به خودمان نمیدهیم. اما در واقعیت شناخت درستی نسبت به هیچ کدام از آن مفاهیمی که دور و اطراف ما زندگی میکنند نداریم. چه برسد به آنکه بخواهیم چیزی را تحلیل کنیم.

Wednesday, December 2, 2009

هزار قصه شب

«و روز وسعتی است که در مخیله تنگ کرم روزنامه نمیگنجد» (فروغ)

---------------------------

یادت میاد لوتی گفتم هزار قصه شب یک قصه هست. یک قصه که قصه هزار شبه، هزار شب قصه ای. حالا شب شب که نه، بعضی هم روز! که همه اش یک شبه گفته میشه... شب قصه ای اول اما اول قصه و شب قصه ای هزارم آخر قصه اس. توالی داستانه که مهمه لوتی. اما چه اولی؟ چه آخری؟ پیش خودمون بمونه ولی کدوم ما از اول و آخر چیزی خبر داریم که قصه اش رو بگیم؟ ممکنه خیال کنی راوی اگر شب سیصد و بیست و هشتم رو با شب هفتصد و نود و دوم عوض کنه و هیچ بنی بشری هم بین این دو شب نه سقط شده باشه نه کسی رو کشته باشه اتفاق خاصی نمیفته! د مشکلت همینجاس لوتی... همینکه خیال میکنی تا کسی سقط نشه یا کسی رو نکشه اتفاق مهمی نیفتاده. همینکه خیال میکنی همه اتفاقای ریز و درشتی که بین شب سیصد و بیست و هشتم تا شب هفتصد و نود و دوم میفته مهم نیستن! هرچقدر هم اثری از اون اتفاقا نمونده باشه ولی اون آدمه، همون آدمه که نه مرده نه کسی رو کشته... دیگه همون آدم نیست. آدمیه که کلی شب قصه ای رو پشت سر گذاشته و تا آخر قصه اش برسه هزار شب قصه ای رو زندگی کرده و هزار شب قصه ای پیرتر شده... حالا بگذریم لوتی که همه اش فقط قصه است و تو خیال میکنی قصه ها واقعیت ندارن. بذار اینو بهت بگم. بر خلاف قصه شنگول و منگول و کدو قلقله زن، خیلی قصه ها درست مثل همین هزار قصه شب... واقعیت دارن. آدماش هم خیلی واقعی هستن. اونقدر واقعی که گاهی وقتها نمیتونی باور کنی چقدر واقعی هستند. اونقدر واقعی که وقتی میبینی پیش خودت میگی من فکر میکردم این چیزا فقط مال قصه هاس... ولی اشتباهت همینجاس لوتی، یه بار هم گفتم. خیلی قصه ها، خیلی واقعی هستن. خیلی واقعی اونقدر که باورت نمیشه... آخر قصه؟ آخرش هیچوقت اتفاق خاصی نمیفته. اگه حتی بین شب سیصد و بیست و هشتم و هفتصد و نود و دوم نه، ممکنه بین شب اول تا سیصد و یا بین شب هفتصد و نود و دو تا هزار کسی بمیره... یا اصلا ممکنه شب هفتصد و نود و دوم خودش اولین شب باشه واسه یه هزار قصه شب دیگه... به هر حال من تضمین نکرده ام! کسی ممکنه بمیره یا به دنیا بیاد یا کسی رو بکشه اما این اول و آخر هیچ قصه ای نیست. حتی اول و آخر قصه خودش. اینو توی گوشت فرو کن. قصه خیلی آدمها پیش از به دنیا اومدنشون شروع میشه و با مرگشون هم تموم نمیشه... آدمهای این قصه نه خوبن، نه بد... آدمهای قصه اما خیلی وقتها دچار سکوت میشن. گاهی یک سکوت ابدی پیش یا پس از مرگ. و توی این سکوت ابدی صداشون ادامه پیدا میکنه تا کمرنگ بشه. آره لوتی در جستجوی چیزهای ماندنی شاید تنها صداست که میماند اما خیلی هم روی ماندنش حساب نکن.