There is a guy who cleans our hallways and labs after working hours. He is such a nice guy. After his work is done he starts taking to someone on the phone every single day and eats his snack. When I pass by we say hi to each other and sometimes he offers me fruit or sweets. I finally asked his name today and his name was Dany. Then he asked my name and I said Mohammad. He asked "are you Persian?" and I said Yes! Then he said "I thought you were Mexican!"
Monday, November 23, 2009
Find the Orange Seller!
----------------
P.S1. Finally I met someone (not Dany!) for the second time in my life who remembered my name but I didn't remember his! It felt kind of good!
P.S2. This italic font is kind of cool!
P.S3. Isn't it?
P.S4. Today, I read the paper we submitted some time ago again. I got totally bored after reading few pages! For this obvious reason I think it will get accepted!
Friday, November 20, 2009
انگشتر عقیق
دیشب یاد انگشتر عقیقم افتادم. همانی که قبل از آمدنم از مشهد خریده بودم. حالا فعلا دستم کرده ام. اگرچه تایپ کردن را سخت میکند. دارم فکر میکنم چرا یاد انگشتر افتادم و چرا دلم خواسته حتی برای یک روز شده دستم کنم. فکر میکنم یک ربطهایی به "هومسیک" شدن داشته باشد! خیلی بی دلیل هفته گذشته اصلا حال و حوصله نداشتم. دلیلش یا بارندگی مداوم ونکوور است. یا تاریک شدن خیلی زود هوا. یا قطع شدن آب دو روز هفته. یا شاید یک ربطهایی به "هومسیک" شدن داشته باشد! اصولا اینکه حالم خوب است یا نه یک تابع ساده دارد. اگر اول صبح حوصله داشته باشم ریشهایم را بزنم معلوم است اوضاع بد نیست. اگر حوصله نداشته باشم اوضاع وخیم است. حالا بعضی ها هم میگویند اگر صبح از خواب بلند شوی و صبحانه خوب بخوری و ریشت را هم بزنی حالت خوب میشود. این را یکبار توی هواپیما که نشسته بودم و هواپیما هنوز پرواز نکرده بود یک نفر در ردیف کنار دستی داشت به کنار دستی اش میگفت. گاهی وقتها هم خیال میکنم حالم بد است چون چیزی را که یک نفر چند ماه پیش توی هواپیما به کناردستی اش میگفته یادم مانده و حتی قیافه طرف هم تا حدودی یادم است! حالا یا به خاطر این است یا یک ربطهایی باید به "هومسیک" شدن داشته باشد. خلاصه هرچه که باشد امروز که تصمیم گرفتم انگشتر عقیق را دست کنم حوصله ریش زدن را هم پیدا کردم. حالا یا به خاطر این است که امروز آب قطع نبود. یا حالم از اینکه حالم گرفته باشد به هم خورده بود یا شاید یک ربطهای اساسی به "هومسیک" شدن داشته باشد!!! این عکس بالا انگشتر من نیست ولی از این قیافه انگشتر عقیق خوشم می آید جدای از نوشته های رویش. یادم است خاتمی یک زمان از این انگشترها داشت. این البته ربطی به "هومسیک" شدن ندارد. وقتی ایران بودم هم از اینها خوشم می آمد ولی پیدا نکردم چیزی با طرح ساده بدون نوشته که اینطوری باشد!
Tuesday, November 17, 2009
نوشتن:
فکر میکنم گاهی هم به احساس زندگی برمیگردد. اینکه کسی دلش بخواهد همیشه زنده باشد. همین حس نمردن ابدی که در همه ما هست. چون مرگ را هرگز تجربه نکرده ایم و نخواهیم کرد!
----------
What if?
What if I entered the correct password and pushed the right keys followed by an enter but in a different language?
Monday, November 16, 2009
نوشتن
بارها میشود که فکر میکنم که شاعر چطور میتواند شعر بسراید وقتی زیر بار حقیقت عریان قرار میگیرد. شعر گفتن در چنان شرایطی یا حتی نوشتن چیزی شجاعت خاصی میخواهد یا یکجور بریدن خود از دنیای اطراف. از سویی هم برایم تصمیم به نوشتن در چنان شرایطی غیر صادقانه می آید. شاید شبیه به عکس گرفتن از منظره درحالی که میتوانی از خود منظره لذت ببری. شاید یکجور نقش تاریخ نگار را بازی کردن وقتی تاریخ خودش دارد اتفاق می افتد. یکجورهایی برمیگردد به اینکه دلیل نوشتن چه باشد. گاه میتواند احساس دین باشد. گاه میتواند صرفا دیده شدن باشد. احساس لذت شخصی از نوشته و نوعی خودپسندی میتواند با خواست دیده شدن در هم آمیخته باشد. گاهی وقتها هم شاید احساس دین توجیهی باشد برای دلیل دوم. که این صرفا محدود به نوشته نیست. گاه هم میتوان اینطور نگاه کرد که نوشتن خود به عنوان بخشی از تجربه عریان خاص وارد ماجرا میشود. بی آنکه تصمیم مشخصی با توجیهات عقلی پشتش قرار گرفته باشد. حس شخصی من این است که نوشته های ماندگار از نوع آخر هستند. بعضا تمایز دادن نوشته های اینچنینی از نوشته های تصمیمی کار ساده ای نیست. در حد نوشتنهای دست و پا شکسته خودم برایم جالب است که گاهی دیگران نوشته هایی از من را که به عقیده خودم از نوع تصمیمی هستند بیشتر دوست دارند. برای این یک توجیه پیچیده دارم که اصلا فکر نمیکنم در هیچ صورتی توان توضیح دادنش را داشته باشم چه تصمیمی و چه غیر تصمیمی!
Online Algorithms
Every Monday morning I go to the weekly meeting with my prof with a better understanding of online algorithms! Of course the ones discovered in the shower one hour before the meeting!
Wednesday, November 11, 2009
شنگول و منگول و حبه انگور
من هرچی فکر کردم امروز یادم نیومد آخر قصه شنگول و منگول چی شد! بعد اما بیشتر به این فکر کردم که چرا یک گوسفند باید اسم بچه اش رو بذاره حبه انگور؟ باز هم به نتیجه خاصی نرسیدم. من تا اونجاش یادمه که گرگه هی میگفت منم مادرتون و بقیه اش یادم نیست! این هم شد یک روز پروداکتیو کاری! بفرما!
-------------------
پی نوشت: من این ایده تز دکترای خودم رو تا حالا واسه دوتا شرکت ارائه کردم. همشون کلی حال میکنن که این خیلی ایده باحالیه و اگر بشه خیلی حال میده. بعد که میگیم حالا شما بیا کمک کن فلان چیزو بده به ما که سریعتر انجام بشه میگن این چیزی که شما لازم داری واسه پروژه ات خیلی بعیده وجود داشته باشه! ولی پروژه ات خیلی باحاله اگه بشه خیلی خوب میشه!
Tuesday, November 10, 2009
ترس و لرز
ما همه با ترسهایمان زندگی میکنیم. قهرمانهای داستان هم گاهی از ترس از دست رفتن قهرمانیشان یا پیر شدن خودشان را به قهرامانانه مردگی میزنند! آدمی نه تنها جسمش که روحش هم در زوال است. اصلا چه دلیل دارد کسی قهرمان افسانه باشد وقتی خدا هم خودش آنقدرها که قرار بود خوب نیست؟ شهود پیرانه ای پشت درک ما از دنیاست که هر روز پیرتر میشود. احساس دانستن بیشتر امروز از پس دیروز. دانستن از پس زخم است گاهی. و ترس بیشتر از پس دانستن گاهی. نگاه که میکنی میبینی امنیت خاطرت بیشتر شده با دانستنهای بیشتر. و راه موفقیت متاسفانه از مسیر حسابگری میگذرد. امنیتی که از قدم زدن در خیابانهای مطمئن و آرام حاصل میشود. و هرگز هیجان و سرزندگی آن خیابانهایی که در آنها زخم خورده ای را ندارند. بزرگترین کارهای دنیا را کسانی میتوانند انجام دهند که چیز زیادی درباره عواقب احتمالی کاری که انجام میدهند نمیدانند. وقتی کسی از سختی ها و عواقب احتمالی کاری آگاه است و با این وجود اقدام به انجام آن کار میکند معنایش چیزی است که به آن ایمان گفته اند. و ایمان تضمینی برای موفقیت به دست نمیدهد. این یک تعبیر از ایمان است. تعبیری که در مسیر تعریف میشود مستقل از چیزهای دیگر. به عقیده من میتوان به زبان خدا را قبول نداشت ولی ایمان داشت. میگویند یک روز از یکی از امامان پرسیدند خدا چیست؟ و گفت همان چیزی که هنگام غرق شدن در دریا از آن کمک میطلبی. یا امامی دیگر گفته است اگر آخرتی نباشد ما که به آخرت اعتقاد داریم ضرر نمیکنیم اما اگر باشد شما که به آخرت اعتقاد ندارید ضرر میکنید. اینگونه پاسخها و توجیهات به عقیده من زاییده همان شهود پیر ترسو هستند. داستان ابراهیم اما متفاوت است. شاید ابراهیم افسانه است. افسانه ای برای آدمیان که بدانند تا پای مرگ و فاجعه با پای خود به اتکای ایمان میتوان رفت و جان سالم به در برد. بی آنکه مسیر تضمینی از جان به در بردن داده باشد. این را اکثریت انسانها درک نمیکنند. و این دردناک است.
Sunday, November 8, 2009
نزدیکی
گاهی وقتها حس میکنم به داستانهای کوتاه خیلی نزدیکم. مثلا آن وقتها که مهمانها همه رفته اند، همخانه ای ات به ساعت نگاه میکند و میگوید ساعت دو و چهل و دو دقیقه، چه وقت مضحکی! بعد از آنکه سکوت چند دقیقه ای حاکم بوده است و طرف گفته است قرار است تا استرالیا برود تا شاید احتمالا یکوقت جسیکا که یکدفعه تصمیم گرفته بعد از فارغ التحصیلی برود دور دنیا را بگردد تصمیم بگیرد به جای دور دنیا راضی شود... و بعد میگویی فاک و فکر میکنی یک داستان کوتاه خوب از این در میامد. ولی من مست تر از این حرفها هستم. سرش زنگ میزند و سکسکه کنان به اتاقش میرود. من همانطور ساکت روی صندلی توی اتاق نشیمن نشسته ام.
Tuesday, November 3, 2009
گاهی وقتها
گاهی وقتها خیال میکنم یک چیزی هست که باید بخوانم. یک چیزی یک جایی هست که باید بخوانم. همه سایت های روزمره ام را زیرو رو میکنم بعد به این نتیجه میرسم چیز خاصی نبوده شاید. شاید یک عادت که سرم مانده از همان وقتها که بالاترین را پنج دقیقه یکبار چک میکردیم که ببینیم چه بلای جدیدی سر کدام بنده خدا آمده. گاهی وقتها خیال میکنم باید یک چیزی بنویسم، میروم توی دایرکتوری مربوط به نوشته های جدید یک فایل باز میکنم و اسمش را مثلا میگذارم "گاهی وقتها" ولی چون چیز خاصی به ذهنم نمیرسد برای نوشتن میبندم. گاهی وقتها فراموش میکنم تکه ای از خودم را جایی جا گذاشته ام. این فراموشی گاهی وقتها آزارم میدهد. گاهی وقتها به یاد می آورم این را که تکه ای از من جا مانده شاید خیلی جاها و از اینکه این جا ماندنش فراموشم میشود ناراحت میشوم. از دست خودم نه. از دست کسی نه. گاهی وقتها آدم بی دلیل ناراحت میشود. از آن دسته ناراحتی ها که در ظاهرت معلوم بشوند نه. از آن دسته ناراحتی ها که مدتی تو را مشغول خودشان میکنند نه. شاید بیشتر یک جور دلتنگی. برای یک لحظه زودگذر، تا به خودم در لحظه بعدش بقبولانم گاهی وقتها کار خاصی نمیشود کرد و فقط باید قبول کرد. چیزهایی را یادم می آید، جاهایی را، اتفاقاتی را و حس و حالی را که وجود داشته اند، زنده بوده اند و به هر دلیل خاص یا عام حالا دیگر وجود ندارند و اصولا امکان زنده شدن دوباره شان هم وجود ندارد. گاهی وقتها چنان غرق خیال میشوم که خیال میکنم این تنها من هستم که چنین چیزهایی را تجربه میکند. که خیال میکنم فقط من هستم که خیلی چیزها برایم دیگر زنده شدنی نیستند. و بعد خاطر می آورم همه آدمها در این احساسات با آدم شریکند در همه این دلتنگی ها. گاهی وقتها یادم می افتد که یک کلمه وجود دارد به نام مرگ. فکر اینکه بتوانم دلتنگی های و سختی های آدم های دیگر را درک کنم و آنها هم چنین توان متقابلی را برای درک من داشته باشند گاهی وقتها تسکین بخش است. گاهی وقتها دایرکتوری نوشته های جدید را باز میکنم و فایلها را یکی یکی باز میکنم تا خاطر بیاورم هرکدامشان را. گاهی وقتها تعداد فایلهای خالی از همه بیشتر است. بعضی از فایلهای خالی آنهایی هستند که خیلی دوست دارم بنویسمشان اما نمیدانم چرا نمیتوانم. گاهی وقتها هم خالی نیستند. یک چیزی نوشته شده. تلاشی. اما آنچه میخوانم آنچه باید باشد نیست. گاهی وقتها خیال میکنم کم حوصله شده ام. یادم می آید قدیمها تا بخواهم بنویسم چیزی سفر میکردم پای پیاده به مخفیگاهی در پارک نیاوران. وسط علف ها مینوشتم. در راه بازگشت روی جدولها راه میرفتم و نوشته را توی ذهنم بازخوانی و باز نویسی میکردم. گاهی وقتها باور میکنم که رفته اند آن لحظه ها. و این دردناک است. این فقط دنیا و آدمهای دیگر نیستند که عوض شده اند. من هم عوض شده ام. گاهی وقتها خیال میکنم شاید اگر دوباره همان کارها را بکنم خاطره شان زنده شود بعد میفهمم پیش خودم که تکرار کردنشان دروغی بیش نخواهد بود و ترجیح میدهم خاطره شان را خراب نکنم. یک سری آدمها هستند که دلم برای دیدنشان لک زده. احساس میکنم عکس کسانی روی در و دیوار این خاطره ها آویخته شده که دیدن دوباره شان میتواند همه این حس و حال ها را راست راست در من زنده کند. گاهی وقتها سر باز میزنم از قبول اینکه خیلی چیزها تغییر کرده. گاهی وقتهای دیگر به خاطر می آورم بهترین راه نجاتم آشتی کردن با سرنوشت است. گاهی وقتها خیال میکنم این فقط من هستم که از این خیالها میکنم و این چیزها را حس میکنم. گاهی وقتهای دیگر یادم می آید روی همه این نوشته را میشود با خودکار قرمز خط زد و نوشت دلتنگی.
Shut Up!
What do you say to the experiment which is still running on your machine after you have submitted the paper?