Saturday, October 31, 2009

Bright Side

Surprisingly enough, there exist some great people living on earth... That you have no clue until you get to know them. Maybe this is the reason...


----------
P.S: just sent an email to my supervisor and made a typo. Instead of writing "there was a mistake in my previous email" I wrote "there was a mistake in my precious email" :D

Wednesday, October 28, 2009

Stairways to Heaven

ذهنم زیاد کار خاصی جز مقاله بازی نمیتونه بکنه تا این لامصب بالاخره به سرمنزل مقصود برسه. یه مصاحبه کوتاه کردم با مایکروسافت که خودم فکر میکنم خوب بود. البته آنچه ما فکر میکنیم خیلی مهم نیست. آنچه اون آقاهه فکر میکنه مهمه و ممکنه به علت اینکه تا فارغ التحصیل شدنم خیلی مونده شانسم خیلی خوب نباشه. یه ایراد بدی که دارم اینه که در موقع مصاحبه همیشه میزنم به کانال اعتماد به نفس مضاعف و فکر نمیکنم این خوب باشه. همینطوری غیر ارادی اتفاق میفته و تا حد خوبی مطمئنم که چیز بدیه! یکی دوبار با آقای مصاحبه کننده در حد عاقل اندر سفیه برخورد کردم در این حد که این چه سوال ابلهانه ایه که میپرسی؟ این که بدیهیه! امیدوارم به پاچه ام نره! آهان کلا فقط آهنگ زیاد گوش میکنم. میخوام همه دهه هفتاد رو بترکونم فعلا. هرچقدر فکر میکنم به نظرم این آهنگ Stairaways to heaven از همه خفن تره یک جورایی. البته با عرض ارادت به کویین و بیتلز و پینک فلوید و سایرین. از آهنگ های دهه طلایی هفتاد اگر چیز خاصی چشمتونو گرفته ما رو بی نصیب نذارین. مخلصیم.

Saturday, October 24, 2009

All the flowers and stitches didn't matter!

I think I saw some people,
Some desperate and some happy people,
In the world of magnets and miracles,
That nothing mattered to them
As long as they were there!
It wouldn't last long maybe until the end of the song!
I believe their smile was real...
But the true smile wouldn't last very long!
The grass was as green, for a short period of time!

Friday, October 23, 2009

جریان چیه؟

آقا دیدین بعضی وقتها بانوان بی دلیل با آدم مهربون میشن؟ این قضیه جریانش چیه؟ لطف کنین بگین چون من در این موارد شدیدا به وحشت میفتم. احساس میکنم قراره یه بلایی سرم بیاد!

Wednesday, October 21, 2009

Music

نمیدونم شماها چه جوری آهنگ گوش میکنین. من نه در زمینه کتاب خوندن و نه در زمینه آهنگ گوش دادن هیچوقت دوست ندارم افراطی عمل کنم. بیشتر دوست دارم یه آهنگی که ازش خوشم میاد رو صد بار گوش کنم تا اینکه صدتا آهنگ مختلف که لزوما دوست ندارم رو هرکدوم یه بار! گاهی وقتها شروع میکنم از یه آهنگ که دوست دارم روی یوتیوب و لیست آهنگ های مشابهش رو میبینم از تیریپ هرکدوم خوشم اومد گوش میدم. اگه زیاد خوشم نیومد دوباره از لیست آهنگهای مشابه انتخاب میکنم! البته الگوریتم مشکل داره کمی ولی خب بیخیال :دی خلاصه هرچند وقت یکبار با یک خواننده جدید ملاقات میکنم که احتمالا قدیمی بوده و حالا یا مرده یا پیر شده و از آهنگش خوشم میاد. این آقای سمت راست صفحه به نام Jim Croce هم از اونهایی هست که اصلا خبر ندارم چقدر معروفه ولی چند روز پیش باهاش آشنا شدم. اصولا از دوتا آهنگش خوشم اومد که یکی اسمش بود I got a name و دیگری I'll have to say I love you in a song. لیست بعضی آهنگاشو میتونین از اینجا گوش کنین. گویا اون آهنگ اولی البومش چند روز قبل از اینکه در سن سی سالگی در سانحه هواپیمایی از دنیا بره تموم شده بوده. خلاصه خدا رحمتش کنه من با این آهنگش خیلی حال کردم. البته از چلوندن بقیه آهنگاش فقط همون دومی در اومد که بدک نیست. همین یک آهنگ کافیه که من نسبت بهش ارادت داشته باشم. جالبیه مسئله اینه که گاهی وقتها با آدمهایی آشنا میشی که مدتهاست رفته اند حالا یا از طریق نوشته هاشون یا آهنگهاشون یا تصویرشون حس میکنی درکشون میکنی. گاهی وقتها حس میکنم زمان هرچقدر نقش تعیین کننده ای داشته باشه باز هم در زمینه خیلی مفاهیم اصلی به قولی Marginalize out میشه که دوستانی که با احتمالات آشنایی دارن میدونن منظورم چیه. کسایی هم که آشنایی ندارن خیلی مهم نیست بخش آخرو ندیده بگیرن.

Sunday, October 18, 2009

Not Sure

What happened to my religion?

Not sure where I lost it, not sure if I found a new one!
Not even sure that I lost it!
Can one really have no religion? not sure!

Thursday, October 15, 2009

اینجوری قبول نیست

اینجوری که بده به خدا! یه روز از صبح تشریف بیارین!

Tuesday, October 13, 2009

بند کفش


­­­یک روز بند کفشهایم را خواهند بست

کسی کسی را صدا خواهد کرد

و من فکر خواهم کرد شاید...

کسی هنوز سهراب را صدا میزند

و یا شاید فرشته ای فرشته ای را

به زبان فرشته ها

تا بند کفشهایم را ببندد

کفشهای نامرئی ام را

و من شاید خیال خواهم کرد

که باید به دنبال کفشهایم بگردم!

از جزئیات نمیخواهم بگویم

از جزئیات واقعی

زمان و مکان

و چیزهای بی اهمیت از این دست

که برایم مهم نخواهند بود

شعری به یادگار خواهم گذاشت

و گم خواهم شد

میان کلمه ها و کلام ها

های کهنه و تازه

ریز و درشت

حس و حالم مثل روزهای رفتن

صبح زود

گیج و منگ

بی آنکه فرصتی داشته باشی

برای فکر کردن

به رفتن

رسیدن

بی آنکه تصویری داشته باشی

ز مقصد

بی آنکه چیز زیادی بدانی

از مسیر

بی آنکه کاری بتوانی بکنی

جز پذیرفتن

بی آنکه وقت زیادی داشته باشی

برای چیزی

جز لبخند

یک لبخند ساده

کوچک

و همانقدر که خودت میدانی

گنگ و بی معنی

یک روز بند کفشهایم را خواهند بست

و شعری به یادگار خواهم گذاشت

با خودکار نامرئی

روی باد

یا اگر باد نیامد روی هوا

شاید کسی بخواند بعدا

کسی که مرا میشناخته است



Saturday, October 10, 2009

رویا

هیچ کجای آن خیالی که در گذشته از آینده خودم داشته ام خودم را اینجایی که هستم نمیدیده ام. این معنیش آن نیست که بخواهم بگویم از اینی که هستم ناراحتم یا فکر میکنم آنچه در گذشته خیال کرده بودم بهتر است. همین. فکر میکنم رویاهای آدم اصلا آنقدر هم که خیال میکند مهم نیستند. همین. منظورم این نیست که آدم نباید رویا داشته باشد. منظورم این است که آدم چه بخواهد و چه نخواهد تصویری از آینده خودش در ذهن خودش دارد. این تصویر هرچقدر آدم به بلوغ ذهنی بیشتری رسیده باشد به آینده واقعی اش نزدیکتر است و هرچقدر خام تر باشد امکان تحققش کمتر است. در هر دو حالت مهم نیست آدم به آن تصویر ذهنی که خودش به نظرم یک مرتبه از رویا واقعگرایانه تر است برسد یا نرسد. مهم این است که برای تحققش تلاش کند. تلاش کند اما خودش را نکشد. همین. و همه زندگیش را به تحقق یک رویا گره نزند. همین. گاهی وقتها هرچقدر هم پخته باشی باز اتفاقهای عجیب و غریب می افتند. مهم این است که آنقدر پخته باشی که توقع هر چیز غیر منتظره ای را داشته باشی. همین.

-----


پی نوشت: یک نفر بعد از یک سال زنگ میزنه میگه معذرت میخوام این یک سال سرم خیلی شلوغ بود و نشد هم رو ببینیم. میخوای یک وقتی هم رو ببینیم؟ من برای این آدم خیلی خیلی زیاد ارزش قائلم بسیار بیشتر از کسی که میگه یکسال گذشته دیگه بیخیال دوستی و رفاقت!

Monday, October 5, 2009

اس وی دی

به استاد گفتم این اس وی دی خیلی شاخ است. پوزش به این سادگی ها نمی خورد. گفت حالا چقدر شاخ است؟ روی تخته عددش را نوشتم. گفت اوه! آخه چرا؟ گفتم چراشو نمیدونم! ولی خیلی شاخه! گفت حالا نمیشه با یه چیز دیگه مقایسه کنیم؟




-----------
پی نوشت: واژه رنگ زندگی بود...

Friday, October 2, 2009

دری وری

مریض شده ام بد. دیروز همه اش تب و لرز داشتم. خلاصه از سوپ و شلغم و پرتقال و آب و هزار جور مایعات دیگر بستم به خودم که حالم امروز کمی بهتر شده. کل دیروز را به صورت تصادفی میخوابیدم و به صورت تصادفی از خواب بلند میشدم. همینطور هم تصادفی ساعت پنج صبح بلند شدم گفتم نیمه دوم بازی استقلال پرسپولیس را ببینم. مجری تلویزیون یوسفی داشت حرف میزد و به وضوح در صدایش نگرانی بود و مسابقه پیام کوتاه! طرفدار استقلال هستید یا پرسپولیس؟ همین یک روز که فکر میکنم هیچ کس طرفدار هیچ تیمی نبود حتما باید همین مسابقه برگزار میشد. بعدش صحبت با افشین قطبی که حس کردم واقعا ابعادش کوچکتر شده و خودش هم این را میداند. بعد هم یک آقای دیگر که حسم این بود که از امثال آن آدمهایی است که ابعادشان کوچک است اما این را نمیدانند! بعد هم بازی و تساوی. و تماشاچی ها که چند بار صدای یاحسین، میرحسینشان آمد و بعد هم گفتند تبانی و مزدک میرزایی که به طرز ابلهانه ای گفت تماشاچیان به تبانی بین "بازیکنان" دو تیم برای تساوی اعتراض میکنند که فکر نمیکنیم اینطور باشه! نکته خیلی جالب توجه دیگه حضور یک مشت آدم بود در استودیو که دور قطبی و یوسفی و اون یارو نشسته بودند و در و دیوار رو نگاه میکردند و به صورت واضحی حوصله شون هم خیلی سر رفته بود! من واقعا سوال دارم! هدف از حضور اینها چی بوده؟ یعنی وقتی آدم یک چنین چیزی رو میبینه به این نتیجه میرسه که شاید ما زیادی اینها رو جدی میگیریم. این برادران ما واقعا شاید از خیلی از کارهایی که میکنن هدف خاصی ندارن! دیدن اینها من رو یاد کلاس تاریخ و جغرافی و دینی و اینا میندازه که مجبور بودی مثل مجسمه بشینی حرف هم نزنی، هیچ کاری هم نکنی. یه حس اول مهری بد بهم داد این مریضی و دیدن این آدما با هم. یاد کلاس دینی افتادم بعد زنگ نماز که بوی گلاب نامرغوب و جوراب میومد توی کلاس! این هم یک مشت دری وری! مریضم دیگه. آدم مریض دری وری میگه!



----------------
پی نوشت: خیلی مسائل از دیدگاه خود آدم نسبت به خود و باقی مسائل ناشی میشه! و در ادامه قوره و مویز و اینا! من برخلاف استاد عزیزم معتقدم همه چیز خیلی هم فازی است!