Surprisingly enough, there exist some great people living on earth... That you have no clue until you get to know them. Maybe this is the reason...
Saturday, October 31, 2009
Bright Side
Wednesday, October 28, 2009
Stairways to Heaven
Saturday, October 24, 2009
All the flowers and stitches didn't matter!
Friday, October 23, 2009
جریان چیه؟
Wednesday, October 21, 2009
Music
Sunday, October 18, 2009
Not Sure
What happened to my religion?
Thursday, October 15, 2009
Tuesday, October 13, 2009
بند کفش
یک روز بند کفشهایم را خواهند بست
کسی کسی را صدا خواهد کرد
و من فکر خواهم کرد شاید...
کسی هنوز سهراب را صدا میزند
و یا شاید فرشته ای فرشته ای را
به زبان فرشته ها
تا بند کفشهایم را ببندد
کفشهای نامرئی ام را
و من شاید خیال خواهم کرد
که باید به دنبال کفشهایم بگردم!
از جزئیات نمیخواهم بگویم
از جزئیات واقعی
زمان و مکان
و چیزهای بی اهمیت از این دست
که برایم مهم نخواهند بود
شعری به یادگار خواهم گذاشت
و گم خواهم شد
میان کلمه ها و کلام ها
های کهنه و تازه
ریز و درشت
حس و حالم مثل روزهای رفتن
صبح زود
گیج و منگ
بی آنکه فرصتی داشته باشی
برای فکر کردن
به رفتن
رسیدن
بی آنکه تصویری داشته باشی
ز مقصد
بی آنکه چیز زیادی بدانی
از مسیر
بی آنکه کاری بتوانی بکنی
جز پذیرفتن
بی آنکه وقت زیادی داشته باشی
برای چیزی
جز لبخند
یک لبخند ساده
کوچک
و همانقدر که خودت میدانی
گنگ و بی معنی
یک روز بند کفشهایم را خواهند بست
و شعری به یادگار خواهم گذاشت
با خودکار نامرئی
روی باد
یا اگر باد نیامد روی هوا
شاید کسی بخواند بعدا
کسی که مرا میشناخته است