Friday, July 31, 2009

یادم میاد خیلی وقت پیش یک جمله میخوندم درباره انقلاب یوگوسلاوی که یک نفر! گفته بود به این مضمون که: روزهای آخر قبل از انقلاب تفنگها همان تفنگها بودند، تانکها هنوز همان تانکها بودند... ما اما دیگر نه از تفنگها میترسیدیم نه از تانکها... حالا منظور این نیست که بگم که ما نشتیم لب گود به ملت میگیم برین لنگش کنید ها! منظور اینه که وقتی اتفاق میفته مثل همه چیزهای بزرگ دیگه هیچوقت زوری اتفاق نمیفته. به وقتش اتفاق میفته و وقتش هم همون وقتیه که همه خودشون دیگه میدونن! چه اونی که داره میره پایین و چه اون ملتی که دارن پیروز میشن... چیزی که به نظر میرسه اینه که در جنبش سبز ما حتی همین حالا هم خیلی ها هستند که از این چیزها نمیترسند! گاهی وقتها شوکه میشی از اینکه میبینی این حرکت چقدر همه چیز رو با هم درون خودش داره: صداقت، جرات، ذکاوت، اتحاد، ایمان... با خودم قرار گذاشته بودم، نه حالا... همون وقتی که از ایران خارج شدم. که اگر روزی شد برگردم ایران زندگی کنم اونطوری که میخوام و برنگشتم نامردم... حالا اینو میگم اینجا... اگر روزی شد برگردم و زندگی کنم با حداقلی از چیزهایی که میخوام و این کار رو نکردم، نامردم...

Thursday, July 30, 2009

دلتنگی

موزیک هست، اتوبان صدر نیست. ربطی هم به اینجا و آنجا ندارد. کلا نیست انگار تا اطلاع ثانوی که پس گرفته شود...

Wednesday, July 29, 2009

یک روز گرم

هوا گرمه. گرم نه! یه جور خیلی بدی گرمه... مثل سگ گرمه! از در که اومدم تو چراغا خاموش بود. فکر نمیکردم اصلا کسی باشه. بعد دیدم پیام اون گوشه رو صندلی راحتی دراز کشیده با موبایلش ور میره... یه آهی کشیدم از گرمی هوا و گرمای مضاعف این آفیس ما... بعد پیام گفت آره میدونم... پیام ایرانی هست در اصل... اما کانادا بزرگ شده و از ایران هم خیلی خاطره خاصی نداره جز یکبار که سفر کرده و اصلا هم بهش خوش نگذشته. حرف که میزدیم قبلا میگفت تنها چیزی که از ایران خوشم اومد ده بود که سر سبز بود و بقیه اش همش رانندگی بد بود و گشت ارشاد که به من و کازینم گیر داد و ... با این وجود اخبار اخیر ایران رو خیلی زیاد پیگیری میکنه و هر وقت فرصت بشه میاد میگه من خوندم که اینطوری شده، توضیح بده که این الان یعنی چی؟! در این حد خوب بلده که توی ایران هر چیزی که اتفاق میفته یه معنی دیگه میده!
اومدم نشستم سر جام که دیدم این رفیق پشت سریم هم که یک خانوم فرانسوی هست اومده و نشسته بوده تو تاریکی کار میکرده. بعد گفت چی شده؟ مردم رو کشته اند؟ من یک لحظه موندم که منظورش از مردم مردم آفیس هست که نیومدن امروز یا مردم ایران؟ خلاصه فهمیدیم که جدی میگه و منظورش مردم ایرانه...
بعد پیام هم که دید بحث داره جذاب میشه اومد و حرف میزدیم تا رسیدیم به اونجا که اسم فلان شخص آیا خرینی هست یا خرانی که من گفتم نه خرینی قبلی بود و این فعلی خرانی هست... بعد گفت اینا فرقشون چیه؟ گفتم فلان و بهمان دوتا شهر هستند و ی بچسبونی تهش میشه کسی که از فلان شهر اومده... بعد گفت فامیلی تو چیه؟ من هم که حوصله نداشتم گفتم تاجر! بعد گفت پس بقیه اش چیه؟ خلاصه چشمتون روز بد نبینه مجبور شدم همه داستان تجار آرد و این صحبت ها رو بریزم پایین دوباره... بعد گفتم فامیلی تو چیه؟
گفت کیارستمی... گفت کیارستم هم میگن اسم یه شهره... گفتم آره فامیلی یه کارگردان ایرانی هم کیارستمیه.... گفت آره اون عمو/دایی منه! بعد من گفتم کیارستمی؟ گفت آره! خلاصه بعدش گفت اما فایده نداره اینجا کسی نمیشناسدش... گفتم ولی ایرانیا میشناسنش... خلاصه بعد توضیح دادم براش که کارش چون یکمی هنریه مخاطب خاص میشناسدش نه مخاطب عام. و بعد مثال زدم که مثلا تارانتینو خیلی باهاش رفیقه گویا... که بعد گفت آره. تارانتینو مجبورش کرده بود بشینه پالپ فیکشن رو ببینه! گفتم مگه خودش قبلا پالپ فیکشن رو ندیده بود؟ گفت نه فیلم آمریکایی نگاه نمیکنه! گفتم حالا سلام برسون بهش... گفت زیاد نمیبینمش ولی باشه!

Wednesday, July 22, 2009

Sanity Check!

Develop the idea... Keep going if things make sense intuitively. Finally, do a sanity check in the end... Because you might have made a mistake!

Sunday, July 19, 2009

Joke

Did you hear about the woman who finally figured out men? She died laughing before she could tell anybody.

Friday, July 17, 2009

موزیک متن

موزیک متن هی شروع میکند میزند توی سرم
سرم را بلند میکنم سمت موزیک داد میزنم خفه!
مگر فیلم است بی پدر؟
بعد یادم می افتد واقعا،
فیلمش هم خیلی پدر مادر دار بود هم واقعی
بعد شرمنده میشوم از اینکه داد زده ام...



---------------------
پی نوشت 1: با پوست شیشه ای هنوز زندگی میکند... شیشه اش نه شکسته، نه خطخطی شده، حسودی ام میشود...
پی نوشت 2: نسل ما ارواح شکممان همه از دم شاعر از آب در آمدیم تا فکر کنم بیشتر مادرانمان را دق بدهیم که چرا بچه شان قرو قاطی شده! در نتیجه بر خلاف شعر سیاوش قمیشی نسل ما شاعر اگر کمتر داشت هوا بهتر بود!
پی نوشت 3: خودم را زده ام به بیخیالی... تحمل راه دادن فکر بعضی اتفاقهایی که دارد می افتد را به ذهنم ندارم...

Thursday, July 16, 2009

Recommended Researcher!

This guy has become the most annoying and at the same time the most appreciable person in my research life! Everything I try to do or have thought about for a long time... He has done them all! For people who work on Recommender Systems, his list of publications is a must read! I believe he is the most significant researcher in the area right now...

Alexander Tuzhilin...

Those who graduate their undergrad program in Mathematics are far far ahead of us researchwise. In every possible aspect you could think of! To be honest, I really envy this guy!

Thursday, July 9, 2009

Naked Truth

Miles away from literature and art and fancy truth...
Somewhere around nowhere...
Where Where is not a good word to use my friend!
Put them together, Where and When...
It's only the combination... that you should ignore!
Don't look for it...
I have made the mistake...
Sentimental experiences don't get you anywhere!
They can't get you anywhere around nowhere!
How good is it when you look at yourself in a mirror and you like what you see?!
How good does it feel when you can prove yourself to yourself?
How good does it feel when you look in the mirror and you like what you see?
How hard is it to find the mirror?
In the world of Magnets and Miracles that don't exist!

هزار ستاره واقعی

سرت را بالا میگیری که شاید در منظره پر از ابر ستاره ای شکار کنی... میان ابرها تنها چیزی که میبینی یک ستاره روشن است که خیلی خوشحالت میکند... چند ثانیه صبر که میکنی هواپیما از آب در می آید که در حال حرکت به پشت ابرهاست... نا امیدانه به آسمان گرفته نگاه میکنی، دستهایت را میگذاری روی سرت، سرت را میچرخانی و با تعجب هزار ستاره واقعی پشت سرت میبینی... سرت را باز میگردانی روبرو هزار ستاره واقعی پشت ابرها میبینی...