Sunday, April 26, 2009
استقلال
اینجا که ساعت بازی های ایران چه باشگاهی چه ملی به ساعت ما نمیخوره و ما اکثر بازی ها رو نمیبینیم. اما از اهم واجبات اینه که کله سحر قبل از شستن دست و رو بشینیم پای اینترنت که نتایج بازی ها و گلهاشون رو ببینیم که برای بحث و تحلیل مسائل فنی آخر هفته با پدر عزیز پای تلفن آماده باشیم:دی
به قول نامجو هر روز از خواب پا میشدیم میدیدیم رفتیم به باد! یه روز تیم ملی به عربستان باخته بود یه روز یه گند دیگه زده بود. استقلال هم که قربونش برم این هفته های اخیر خیلی کله سحر های مارو ساخته بود با نتایج درخشان. امروز صبح از خواب بلند شدیم دیدیم استقلال قهرمان شده! اول باورمون نشد ولی بیشتر که تحقیق کردیم دیدیم حقیقته گویا! ایوووووووول
Wednesday, April 22, 2009
بیانیه شماره سه
مایلی کهن بیانیه داد و بدون اینکه حرفی از استعفا زده باشد استعفا شد. چون انصافا پتانسیل خودش را بقدری نشان داده بود که بیم آن میرفت نگاه همه جهانیان از محمود احمدی نژاد برچیده شده و معطوف به محمد مایلی کهن شود... بعد هم گفته اند که قطبی شده سرمربی تیم ملی. از دیدگاه روانشناسی یک نکته قابل توجه داشت این آمدن و رفتن مایلی کهن و آن هم مایلی کهن درون هست! به نظرم مایلی کهن درون چیزی هست که بد نیست استعفایش بدهیم. ربطی هم به مذهب و این حرفها نداره ها! یو نو وات آی مین!
------------
از جنبه فوتبالی خوشحالم که این بشر رفته. چون اگر نمیرفت اونوقت مجبور بودم که دلم بخواد تیم ملی ببازه! و اصلا به این علاقه ای نداشتم. حالا لااقل دلم میخواد تیم ملی ببره.
------------
خبرگزاری فارس بلافاصله متن مصاحبه ای با قطبی را منتشر کرد که در آن قطبی خود را سرباز جمهوری اسلامی ایران خوانده بود!
-----------
نمره درس الگوریتم را دادند. هرکی چک نکرده بره چک کنه! یک نکته جالب در مورد این درس این بود که من خیلی ازش لذت بردم! برای خودم عجیبه که از الگوریتم دارم لذت میبرم. خیلی به خودم فشار آوردم که بفهمم فرق این درس با درسی که قدسی و بیگی و امثالهم میدادند چی بود؟ و به این نتیجه رسیدم که خب استاد درس هم خیلی آدم باحال و غیر متکبری بود و هم خیلی خوب درس میداد و هم خیلی قشنگ توضیح میداد که این الگوریتم از کجا اومده و به چه دردی میخوره! حتی بعد از اینکه برگه پایان ترم خودم رو دیدم که از یک جا نمره کم شده و خواستم که برام توضیح بده با سعه صدر توضیح داد و آخرش هم گفت نگران نباش! یکبار یک سری استاد دانشگاه اومدن پیش من میخواستن یه چیزی رو اثبات کنن شبیه این و نمیشد! نشونم دادن و دقیقا همین اشتباهی رو کرده بودن که تو اینجا کردی... پس ایرادی نداره! طبیعیه! آسون نیست این اثباتا! خداوکیلی همچین کسی استاد درس باشه شما به درس علاقه مند نمیشن؟
یک ایراد اساسی که فکر میکنم استادای ایرانی دارن اینه که فراموش میکنن دانشجویی که اومده سر این کلاس نشسته واسه این اومده که با مباحث این درس آشنایی نداره! یک فرق اساسی بین درسهایی که ارائه میشه اینجا و شریف اینه که اینجا هدف اصلی از ارائه درس رو اولش مشخص میکنن و به همه هم میگن و خودشون هم بهش توجه میکنن. یک نکته مهم دیگر هم اینه که هر ترم استادای یک گروه با هم بحث میکنند در مورد مطالب درسها و بعد با توجه به اونها درس رو برای ترم بعد اصلاح میکنند. به طور کلی فکر میکنم تنها استادایی که توی ایران از بین کسایی که من باهاشون درس گرفته ام کارشون صحیح و اصولی بود (البته از نظر من) رامتین خسروی و مهجور (استاد درس سیستم عامل) بودن. البته سربازی آزاد رو من باهاش درس نگرفتم و نمیدونم. قصد جسارت به کسی رو ندارم اما بعضی ها مثل باقری، روحانی رانکوهی و تویسر به شدت باسواد بودند اما با عرض معذرت درس دادن بلد نبودند! یا اشتباه بلد بودند... برای توضیح بیشتر عرض کنم که الانه همه جای دنیا درس فایلینگ بعد از درس دیتابیس ارائه میشه! حدودا ده ساله... و دیتابیس هم کلا جزو درسهای خیلی خیلی سخت به حساب نمیاد! حالا میشه حرفم رو دو جور مختلف بهش نگاه کرد: 1) طرف دو روزه رفته خارج! چارتا آدم دیده کارش به جایی رسیده که اسم میبره و از استادای ایرانی انتقاد میکنه. 2) طرف به این نتیجه رسیده که عامل اصلی سرپا موندن شریف دانشجوهایی هستند که درسها به بدترین نحو ممکن بهشون ارائه میشه. گاهی وقتها کار به جایی میرسه که اگر سر کلاس برن گیج میشن و اگه خودشون یه کتاب دست بگیرن بخونن بیشتر به نفعشونه!
اینکه کسی مثل روحانی رانکوهی به خاطر سوادی که داره از سرمایه های علوم کامپیوتر کشور ما به حساب میاد شکی درش نیست. اما چرا وقتی یک آدم اینقدر با سواد میشه توی ایران به این نتیجه میرسه که باید ساز خودشو بزنه و بدون توجه به نیاز دانشجو و تغییرات علم روز و صنعت و .... درس بده؟ جای بحث داره. توجه کردین استادا تو ایران همیشه معتقدند دانشجوها سال به سال دارن خنگ تر میشن؟ دلیلش به نظر شما چیه؟
-----------
آخر از همه این که برق خونه ما الان رفته برای چند ساعتی و مجبور شدم به دانشگاه پناه بیارم. تا حالا نشده بود برقا اینجوری بره در این مدتی که کانادا هستم. فکر کنم اقتصاد و کل غرب داره جدی جدی سقوط میکنه! با توجه به این مسئله کل چیزایی که در مورد دروس و استادا گفتم مزخرف محضه و سیستم ما داره کاملا جواب میده و سیستم غرب تعطیله!
-----------
در نهایت این بیانیه شامل همه گنده باقالی ها هم میشود! و به نظرم اون کاریکاتور کاریکاتوری بود به پهنای همه تاریخ، حتی پهنایش از گل دقیقه نود سایپا به استقلال هم بیشتر بود! باشد که رستگار شوید. والسلام.
------------
از جنبه فوتبالی خوشحالم که این بشر رفته. چون اگر نمیرفت اونوقت مجبور بودم که دلم بخواد تیم ملی ببازه! و اصلا به این علاقه ای نداشتم. حالا لااقل دلم میخواد تیم ملی ببره.
------------
خبرگزاری فارس بلافاصله متن مصاحبه ای با قطبی را منتشر کرد که در آن قطبی خود را سرباز جمهوری اسلامی ایران خوانده بود!
-----------
نمره درس الگوریتم را دادند. هرکی چک نکرده بره چک کنه! یک نکته جالب در مورد این درس این بود که من خیلی ازش لذت بردم! برای خودم عجیبه که از الگوریتم دارم لذت میبرم. خیلی به خودم فشار آوردم که بفهمم فرق این درس با درسی که قدسی و بیگی و امثالهم میدادند چی بود؟ و به این نتیجه رسیدم که خب استاد درس هم خیلی آدم باحال و غیر متکبری بود و هم خیلی خوب درس میداد و هم خیلی قشنگ توضیح میداد که این الگوریتم از کجا اومده و به چه دردی میخوره! حتی بعد از اینکه برگه پایان ترم خودم رو دیدم که از یک جا نمره کم شده و خواستم که برام توضیح بده با سعه صدر توضیح داد و آخرش هم گفت نگران نباش! یکبار یک سری استاد دانشگاه اومدن پیش من میخواستن یه چیزی رو اثبات کنن شبیه این و نمیشد! نشونم دادن و دقیقا همین اشتباهی رو کرده بودن که تو اینجا کردی... پس ایرادی نداره! طبیعیه! آسون نیست این اثباتا! خداوکیلی همچین کسی استاد درس باشه شما به درس علاقه مند نمیشن؟
یک ایراد اساسی که فکر میکنم استادای ایرانی دارن اینه که فراموش میکنن دانشجویی که اومده سر این کلاس نشسته واسه این اومده که با مباحث این درس آشنایی نداره! یک فرق اساسی بین درسهایی که ارائه میشه اینجا و شریف اینه که اینجا هدف اصلی از ارائه درس رو اولش مشخص میکنن و به همه هم میگن و خودشون هم بهش توجه میکنن. یک نکته مهم دیگر هم اینه که هر ترم استادای یک گروه با هم بحث میکنند در مورد مطالب درسها و بعد با توجه به اونها درس رو برای ترم بعد اصلاح میکنند. به طور کلی فکر میکنم تنها استادایی که توی ایران از بین کسایی که من باهاشون درس گرفته ام کارشون صحیح و اصولی بود (البته از نظر من) رامتین خسروی و مهجور (استاد درس سیستم عامل) بودن. البته سربازی آزاد رو من باهاش درس نگرفتم و نمیدونم. قصد جسارت به کسی رو ندارم اما بعضی ها مثل باقری، روحانی رانکوهی و تویسر به شدت باسواد بودند اما با عرض معذرت درس دادن بلد نبودند! یا اشتباه بلد بودند... برای توضیح بیشتر عرض کنم که الانه همه جای دنیا درس فایلینگ بعد از درس دیتابیس ارائه میشه! حدودا ده ساله... و دیتابیس هم کلا جزو درسهای خیلی خیلی سخت به حساب نمیاد! حالا میشه حرفم رو دو جور مختلف بهش نگاه کرد: 1) طرف دو روزه رفته خارج! چارتا آدم دیده کارش به جایی رسیده که اسم میبره و از استادای ایرانی انتقاد میکنه. 2) طرف به این نتیجه رسیده که عامل اصلی سرپا موندن شریف دانشجوهایی هستند که درسها به بدترین نحو ممکن بهشون ارائه میشه. گاهی وقتها کار به جایی میرسه که اگر سر کلاس برن گیج میشن و اگه خودشون یه کتاب دست بگیرن بخونن بیشتر به نفعشونه!
اینکه کسی مثل روحانی رانکوهی به خاطر سوادی که داره از سرمایه های علوم کامپیوتر کشور ما به حساب میاد شکی درش نیست. اما چرا وقتی یک آدم اینقدر با سواد میشه توی ایران به این نتیجه میرسه که باید ساز خودشو بزنه و بدون توجه به نیاز دانشجو و تغییرات علم روز و صنعت و .... درس بده؟ جای بحث داره. توجه کردین استادا تو ایران همیشه معتقدند دانشجوها سال به سال دارن خنگ تر میشن؟ دلیلش به نظر شما چیه؟
-----------
آخر از همه این که برق خونه ما الان رفته برای چند ساعتی و مجبور شدم به دانشگاه پناه بیارم. تا حالا نشده بود برقا اینجوری بره در این مدتی که کانادا هستم. فکر کنم اقتصاد و کل غرب داره جدی جدی سقوط میکنه! با توجه به این مسئله کل چیزایی که در مورد دروس و استادا گفتم مزخرف محضه و سیستم ما داره کاملا جواب میده و سیستم غرب تعطیله!
-----------
در نهایت این بیانیه شامل همه گنده باقالی ها هم میشود! و به نظرم اون کاریکاتور کاریکاتوری بود به پهنای همه تاریخ، حتی پهنایش از گل دقیقه نود سایپا به استقلال هم بیشتر بود! باشد که رستگار شوید. والسلام.
Sunday, April 12, 2009
باهاش حال کردم
این اکبر اعلمی خیلی آدم خفنیه... حالا به اینکه به درد فلان چیز یا بهمان چیز میخوره یا نه کاری ندارم. یک روز روی یوتیوب همه ویدئو هاش رو توی مجلس نگاه کردم. از این خوشم اومد که بدون هیچ ملاحظه ای حرفش رو میزنه... خیلی حرکت منطقی نیست از نظر سیاسی... اما به نظرم واقعا سیاست یا هیچ چیز دیگه براش مهم نیست. خیلی جالب حرف میزنه. یک جا گفت وقتی پنج ریال میگرفتند روضه امام حسین میخوندن من اسلحه دستم بود میجنگیدم! یکجای دیگه هم گفت میگن فلانی ساواکی بوده تایید صلاحیت شده مردم بهش رای دادن، پس باید تایید صلاحیت ها رو سخت تر کنیم! گفت ببین ما چکار کردیم که مردم میرن به ساواکی رای میدن! کلا ازش خیلی خوشم اومد...
Friday, April 10, 2009
Fake Show off
Being humble is the greatest gift you can give to yourself! I would even put it before self-confidence... Although I believe people who are truely confident about their abilities are humble, because they see no reason for the fake show off!
Thursday, April 9, 2009
مطلقا جفنگ
یک کتاب قشنگی بود به نام نمیدونم چی از جمله همون درسهای قشنگ زندگی بود که بچگی خوانده بودم! یک چیزی نوشته بود مثل اینکه از هرچیزی میترسید در زندگی بروید جفت پا بپرید وسطش که ترستون بریزه! یک مثال هم زده بود در نوع خودش جالب توجه که یک آقایی بود از اینکه از زیر نردبان رد بشه میترسید. یک روز تصمیم گرفت از زیر نردبان رد بشه و از اون به بعد همش از زیر نردبان تکیه داده شده به دیوار رد میشد چون دیگر نمیترسید. حالا حکایت من این است که از این جفنگیات لیست اسکوورد ارور، اپتیمایزیشن و ماشین لرنینگ و اینها خیلی چندشم میشه! حالا بگذریم که در باب علم اینطور صحبت کردن درست نیست ولی اصولا به نظرم تلاش مذبوحانه! دارند این دوستان در جهت مینیمایز کردن ارور که آخرش هم تا حد زیادی به درد عمشون میخوره! اگر به جای این کارها اسم پدر طرف رو بپرسند و بر اساس اسم پدر طرف پردیکت کنند احتمالا به نتیجه بهتری میرسند! و بگذریم که زبان پارسی رو به گند کشیدم با این حرف زدنم... و بگذریم که دیکته درست مذبوحانه را بلد نبودم از همان روش سرچ در گوکل استفاده کردم و به این نتیجه رسیدم که اینجوری بنویسم: مذبوحانه. و بگذریم که یکی از ریزالت های اول مربوط به سایت یک سری بچه ملا بود که نوشته بود "دین بهاییت، تلاش مذبوحانه تا کی؟" و همانجا بود که متمعن شدم تا حد خوبی که مذبوحانه باید غلط باشد! ولی حالا از همه اینها بگذریم! من هم تصمیم گرفتم واسه اینکه چندشم از این مباحث اپتیمایزیشن بریزه یک پیپر هارد کور استاتیستیکز و ریاضی و اپتیمایزیشن و اینها بردارم واسه پرزنتیشن فردا که برای دیبی تاکز قراره انجام بدم... و بگذریم که میدونم از سه تا استاد ریچل میگیره میخوابه چون اصولا با این مساعل حال نمیکنه، مشمنمنان اولش با دقت گوش میکنه بسیار فعال بعدش چون حوصلش سر میره هی شروع میکنه اصول دین پرسیدن و ریموند (که امیدوارم نیاد!) هم صبر میکنه صبر میکنه در لحظه حساس تیر خلاص رو میزنه و یک سوالی میپرسه که پدر جد نویسنده خود پیپر هم نمیتونه جواب بده... حالا از همه اینها بگذریم. خواستم ترس و چندشم از این مباحس بریزه و انساا... همینطور خواهد شد...
Tuesday, April 7, 2009
ارواح جهنمی
ما خیلی آدمها را نشناختیم، ساده به خاطر آنکه آنقدر عمقشان زیاد بود و شرافتشان بیشتر که به گفتن حرف زیبای مردم پسند ناعمیق تن نمیدادند!
ما خیلی آدمها را نشناختیم، نه اینکه تلاش نکردند خودشان را به ما بشناسانند. بلکه به آن خاطر که اکثرمان حرفشان را نفهمیدیم. چون نتوانستند حرفشان را آنطور که ما بفهمیم بگویند. چون شرافتشان بیش از آن بود که حرف خالی را بزک کنند!
ما خیلی آدمها را شناختیم، چون پروایی از بزک کردن حرف مفت نداشتند!
ما خیلی آدمها را شناختیم، چون وقت حرف زدن پا بر روی شرافتشان گذاشتند. آنقدر که خودشان هم باورشان شد حرفهای خیلی مهمی میزنند!
ما خیلی آدمها را شناختیم به آن خاطر که هم حرفشان از عمق سینه شان بیرون می آمد، هم نیک بلد بودند حرفشان را چطور بزک کنند... یک در میلیارد!
مردم هر زمانه ای که ما باشیم! حرف آدمهای دسته آخر را فهمیدند و از آنها دوری گزیدند چون از عمق حرفها و عمق سینه شان ترسیدند... بعد ترجیح دادند خود به سبک حرافهای بی شرف زندگی کنند. چون تصویرش زیباتر بود...
مردم زمانه بعد همیشه اما حرف آدمهای با شرافت زمانه قبل را به خاطر سپردند! چرا که حرفشان زنده بود. چرا که حقیقت را هرچقدر بپوشانی باز از بین نمیرود! چرا که دیگر خودشان زنده نبودند. چرا که دیگر میشد از دریچه تاریخ نگاهشان کرد. چرا که دیگر رفته بودند... چرا که دیگر تکلیف بهشت و جهنمشان مشخص شده بود و به سرنوشت ما گره نخورده بود...
ما خیلی آدمها را نشناختیم، نه اینکه تلاش نکردند خودشان را به ما بشناسانند. بلکه به آن خاطر که اکثرمان حرفشان را نفهمیدیم. چون نتوانستند حرفشان را آنطور که ما بفهمیم بگویند. چون شرافتشان بیش از آن بود که حرف خالی را بزک کنند!
ما خیلی آدمها را شناختیم، چون پروایی از بزک کردن حرف مفت نداشتند!
ما خیلی آدمها را شناختیم، چون وقت حرف زدن پا بر روی شرافتشان گذاشتند. آنقدر که خودشان هم باورشان شد حرفهای خیلی مهمی میزنند!
ما خیلی آدمها را شناختیم به آن خاطر که هم حرفشان از عمق سینه شان بیرون می آمد، هم نیک بلد بودند حرفشان را چطور بزک کنند... یک در میلیارد!
مردم هر زمانه ای که ما باشیم! حرف آدمهای دسته آخر را فهمیدند و از آنها دوری گزیدند چون از عمق حرفها و عمق سینه شان ترسیدند... بعد ترجیح دادند خود به سبک حرافهای بی شرف زندگی کنند. چون تصویرش زیباتر بود...
مردم زمانه بعد همیشه اما حرف آدمهای با شرافت زمانه قبل را به خاطر سپردند! چرا که حرفشان زنده بود. چرا که حقیقت را هرچقدر بپوشانی باز از بین نمیرود! چرا که دیگر خودشان زنده نبودند. چرا که دیگر میشد از دریچه تاریخ نگاهشان کرد. چرا که دیگر رفته بودند... چرا که دیگر تکلیف بهشت و جهنمشان مشخص شده بود و به سرنوشت ما گره نخورده بود...
Saturday, April 4, 2009
حقیقت و واقعیت- ختم کلام
برام جالبه که از وقتی پست حقیقت و واقعیت رو گذاشتم تعداد زیادی آدم با جستجوی "فرق حقیقت و واقعیت" به این وبلاگ میرسن. باز جای خوشحالیه برام که همه در جستجوی مسائل بی ناموسی که من نمیدونم کجا و کی پست کردم! به اینجا نمیرسن :دی گذشته از این حرفها این نتیجه رای گیری حقیقت و واقعیت در سمت راست وبلاگ دیگه خیلی گرد و خاک گرفته و من هم هیچ توجهی بهش نمیکنم. پانزده نفر از کسانی که جواب دادند معتقدند که حقیقت و واقعیت با هم فرق میکنند. اضافه کنید به اینها کسانی رو که در جستجوی عبارت بالا به این وبلاگ رسیده اند! شش نفر هم معتقد بودند سوال چیزی بیش از بازی با کلمات نیست که درواقع معنیش میشه همون بله، حقیقت و واقعیت یکی هستند منتهی به طرز شدید الحنی! البته من خودم با قرار دادن این گزینه در جوابها این امکان رو داده بودم که چنین جوابی به سوال داده بشه. به نظرم همین نکته خودش خیلی جالبه! ما ایرانی ها زمانی که این امکان برامون وجود داره که به صورت ملایمی نظر مخالف خودمون رو ابراز کنیم از اون امکان معمولا استفاده نمیکنیم و ترجیح میدیم گزینه پرخاشگرانه رو انتخاب کنیم. البته من خودم بخصوص در این زمینه مستثنی نیستم به هیچ عنوان! دارم تمرین میکنم البته. یا دقت کردین وقتی میخوایم به یک نفر از دید خودمون نصیحتی بکنیم جای نصیحت کردن شخصیت طرف رو مورد هدف قرار میدیم؟
علاوه بر اینکه خواستم چیزی درباره نتیجه گفته باشم و دیگه کم کم نمودار میله ای افقی کذا رو از این کنار بردارم، درباره حقیقت و واقعیت یک نکته دیگه هم بود که میخواستم بگم. یک فیلم. حدود هشت، نه ماه پیش بود (حالا درست یادم نیستا همین حدودا!) آپاچ عزیز اومده بود کلگری پیش ما و خب روی هاردش هم فیلم داشت و چنتا فیلم ازش گرفتم از جمله فیلم Broken Flowers که فکر میکنم ربط خیلی زیادی به مطلب حقیقت و واقعیت داشته باشه... اگه دوست داشتین ببینین. اگر هم دوست نداشتین خلاصه اش رو از آی ام دی بی بخونین. اگر هم نخواستین که هیچی :دی اما کلا به نظر من فیلم قشنگی بود...
خلاصه کلام اینکه... به نظر من حقیقت و واقعیت دو چیز متفاوت هستند. آنچه حقیقت است اکثر مواقع در واقعیت دیده نمیشود. واقعیت را اینطور تعریف میکنم: آنچه با چشمانمان میتوانیم ببینیم و با حواسمان میتوانیم حس کنیم... برای همینه که میگن: "چشم دل باز کن که...". جستجوی حقیقت همیشه کار پر مخاطره ای هست. توی فیلما دیدین خیلی وقتها یه آدمی هست که شخص اول فیلم دور دنیا رو سفر میکنه تا بهش برسه و حقیقت رو بفهمه... و اون آدم از دست شخص اول فیلم همش فرار میکنه و از گفتن حقیقت طفره میره! جستجوی حقیقت کار پر مخاطره ای هست... و شاید بشه گفت اکثر مواقع شخص جستجوگر به درک حقیقتی که به دنبالش بوده نمیرسه... اما در طول مسیر چیزهای بسیار زیادی یاد میگیره... به نظر من پیام خیلی از فیلمها و از جمله همین فیلمی که معرفی کردم همینه...
یادتون هست روزنامه های ایران و همشهری صفحه آخرشون گوشه سمت راست بالا معمولا یک جمله از بزرگان مینوشتند. این جمله یادم نیست از کی بود ولی میگفت: جستجوی حقیقت کار بسیار پرمخاطره ای است، همیشه مراقب کسی باشید که ادعا میکند حقیقت را یافته! به عبارت خودم به زبان پرخاشگرایانه! میشه این: همیشه مراقب آن شارلاتانی باشید که ادعا میکند...
علاوه بر اینکه خواستم چیزی درباره نتیجه گفته باشم و دیگه کم کم نمودار میله ای افقی کذا رو از این کنار بردارم، درباره حقیقت و واقعیت یک نکته دیگه هم بود که میخواستم بگم. یک فیلم. حدود هشت، نه ماه پیش بود (حالا درست یادم نیستا همین حدودا!) آپاچ عزیز اومده بود کلگری پیش ما و خب روی هاردش هم فیلم داشت و چنتا فیلم ازش گرفتم از جمله فیلم Broken Flowers که فکر میکنم ربط خیلی زیادی به مطلب حقیقت و واقعیت داشته باشه... اگه دوست داشتین ببینین. اگر هم دوست نداشتین خلاصه اش رو از آی ام دی بی بخونین. اگر هم نخواستین که هیچی :دی اما کلا به نظر من فیلم قشنگی بود...
خلاصه کلام اینکه... به نظر من حقیقت و واقعیت دو چیز متفاوت هستند. آنچه حقیقت است اکثر مواقع در واقعیت دیده نمیشود. واقعیت را اینطور تعریف میکنم: آنچه با چشمانمان میتوانیم ببینیم و با حواسمان میتوانیم حس کنیم... برای همینه که میگن: "چشم دل باز کن که...". جستجوی حقیقت همیشه کار پر مخاطره ای هست. توی فیلما دیدین خیلی وقتها یه آدمی هست که شخص اول فیلم دور دنیا رو سفر میکنه تا بهش برسه و حقیقت رو بفهمه... و اون آدم از دست شخص اول فیلم همش فرار میکنه و از گفتن حقیقت طفره میره! جستجوی حقیقت کار پر مخاطره ای هست... و شاید بشه گفت اکثر مواقع شخص جستجوگر به درک حقیقتی که به دنبالش بوده نمیرسه... اما در طول مسیر چیزهای بسیار زیادی یاد میگیره... به نظر من پیام خیلی از فیلمها و از جمله همین فیلمی که معرفی کردم همینه...
یادتون هست روزنامه های ایران و همشهری صفحه آخرشون گوشه سمت راست بالا معمولا یک جمله از بزرگان مینوشتند. این جمله یادم نیست از کی بود ولی میگفت: جستجوی حقیقت کار بسیار پرمخاطره ای است، همیشه مراقب کسی باشید که ادعا میکند حقیقت را یافته! به عبارت خودم به زبان پرخاشگرایانه! میشه این: همیشه مراقب آن شارلاتانی باشید که ادعا میکند...
پی نوشت: امروز رفتم سیزده به در با بچه های اس اف یو و جای شما خالی پویا راکت تنیس خریده به اندازه ای که از اول عمر تا الان تنیس بازی نکرده بودم تنیس بازی کردم... خیلی حال داد. بعضی از بچه ها رو هم که فرصت نشده بود ببینمشون دیدم... اصولا خوب بود. سیزدهمان هم تا حدود خوبی در شد...
Thursday, April 2, 2009
درسهایی از زندگی
شانزده درس برای زندگی از کتاب "مسیر زندگی" نوشته جان موریس:
1) در نگرش خود به زندگی و حواشی آن همواره ناظر باشید.
2) در پیمودن مسیر آنچه از همه مهمتر است میسر شدن خاطره همه جانبه است. شما برای بیداری این خاطره میتوانید به حافظه خود رجوع کنید.
3) پایگاه قدرت هر شخص در بیان بی مزمزه روحیات او قرار دارد. اگر بیانتان بی مزمزه است خودتان را آنطور که باید تشویق نکرده اید.
4) برای رسیدن به اهداف خود ابتدا اهداف خود را مشخص کنید.
5) هرگز از دو مسیر کاملا متفاوت برای رسیدن به یک مقصد استفاده نکنید چون اصولا غیر ممکن است.
6) هرگز فراموش نکنید که زندگی سفری است که هر روز از صبح آغاز میشود و به شب ختم میشود. اگر صبح ها از خواب بلند شدن سخت است به این فکر کنید که شب دوباره فرصت خوابیدن خواهید داشت.
7) از مبتلا شدن به بیماری های مختلف بپرهیزید. بیماری باعث آزردگی روح و جسم شما میشود.
8) از میزان کالری های دکولرژانزه در رژیم غذایی خود بکاهید و به کالری های کالبرانژه بیفزایید. این در سلامت جسم و روحی شما موثر است. به طور مثال بیشتر از کاهو استفاده کنید و کمتر از کیوی.
9) همیشه قبل از خواب و بعد از بیدار شدن به مدت سی ثانیه به بهترین خاطرات زندگی خود فکر کنید.
10) اگر مدت زیادی است به زندگی از دریچه محلول نگاه نکرده اید نگاه خود را به زندگی تغییر دهید.
11) در صورت بروز انحلال عضلانی ممکن است دچار دگرگونی ذهنی شده باشید. همیشه به خاطر داشته باشید ذهن و روح هرگز جدا از هم نیستند.
12) هر روز حتی اگر شده به مدت ده دقیقه به صداهای طبیعت گوش فرا دهید. اگر در اطراف شما صدایی از طبیعت در نمی آید نا امید نشوید، به جاهای دیگر سفر کنید.
13) بیشتر به تصویر ذهنی خود از ذهن خود بپردازید. پرداختن ذهنی زیاد از حد به تصویر ذهنی خود شما را درگیر خود درگیری خواهد کرد.
14) اگر نکات بالا را برای زندگی خود مفید یافتید. اگر فکر میکنید با مطالعه درسهای بزرگ زندگی میتوانید مسیر زندگی خود را به طرز قابل توجهی تغییر دهید. اگر دوست دارید درسهای پانزده و شانزده و هزاران درس دیگر را یاد بگیرید، میتوانید کتاب "مسیر زندگی" نوشته جان موریس را خریداری کنید. قیمت فقط بیست و دو دلار است و اگر دوتا بخرید هرکدام شانزده دلار با سی دی مجانی.
پی نوشت: برخلاف تصمیم قبلی خودم در پست قبلی :دی تصمیم گرفته ام این تابستان یک کارهایی بکنم! دوستان ونکووری اگر از خوندن درسهای آب دوغ خیاری بالا لذت کافی برده اند و علاقه دارند تابستان فعالیت مفید فرهنگی هم انجام بدهند یک نگاه به لینکهای زیر بیندازند: