Tuesday, March 31, 2009

گریمون هیچ، خندمون هیچ، باخته و برنده مون هیچ

چند وقتیه مشمنمنان رفته کنفرانس، آخر ترمی دارم نفس میکشم. یعنی نفس که نه! میتونم عین آدم بشینم سر قبر خودم زار بزنم. اگر بود فرصت زار زدن سر قبر خودم رو هم بهم نمیداد! منتظرم آخر ترم برسه که باز هیچ کاری نکنم! داستان زندگی ما هم جالبه... منتظر بودیم کنکور تموم شه... بعد ترم اول دانشگاه، بعد... یا عید بیاد یا... خلاصه همیشه منتظر یک موقعیت خاص هستیم که همه کارهایی که تا الان تو عمرمون انجام ندادیم انجام بدیم... غافل از اینکه این موقعیت های خاص توهمی بیش نیستند... کسی اگر قراره تغییری توی زندگیش بده همین الان باید تصمیم بگیره...
بیربطه به ناله های قبلی، ولی یکی از چیزهایی که مدت زیادی ذهن منو به خودش مشغول کرده "جنگ، درگیری و اختلاف هست". چندی پیش معتقد بودم که جنگ یک نماد تمام عیار از حماقت بشری هست. یعنی معتقد بودم انسانهای فهمیده هرگز با هم نمیجنگند چون آگاهند که جنگیدن کار احمقانه ای هست. حالا نه اینکه الان فکر کنم جنگیدن احمقانه نیست! نه! ولی نگاه که میکنم میبینم هیچ کس از این قضیه مستثنی نبوده. گاهی وقتها دیده ام آدمهایی با هم درگیر میشن که هر دوشون از نظر من آدمهای موجه و بزرگی هستند از اون جهت که اثرات مثبت حضورشون رو در اطرافیانشون و محیط اطرافشون دیدم! چیزی که الان بیشتر از همیشه به نظرم درست میاد اینه که جنگیدن یکجور نیاز روحی برای آدم محسوب میشه... کاری هم به اینکه کسی در راه عقیده اش میجنگه یا با دیگران درگیر میشه یا برای قدرت طلبی و ... ندارم! بالاخره هر کس به دلیلی میجنگه. کی میتونه ادعا کنه بر حقه و همه دیگران ناحق؟ حس میکنم جنگیدن یکجور نیاز روحیه برای آدمها... اگر احمقانه است، شاید حماقت یک نیاز روحی است برای آدمها...

Thursday, March 26, 2009

انسان، واحد پول رایج در بازار سیاست

من نمیدانم این چه احساس مسوولیت غریب و ابلهانه ای است که قشر دانشجوی ما برای مردم مملکتمان دارند. اول خودمان را نماینده مردم میدانیم (میدانستیم!) بعد از زبان مردم حرف میزنیم. برای خاتمی و امثال خاتمی گلو پاره میکنیم و بعدش هم ده نمکی فیلم میسازد ملت باز از سر و کول هم میروند بالا که جیره خنده شان را از دلقک (جلاد) دربار با مضامین عرفانی آمیخته با لمپنیسم بگیرند. بعد نگاه میکنیم حرص میخوریم. اندکی به مردم فحش میدهیم، اندکی به ده نمکی. که این یارو چماق به دست بود و این حرفها... بعد میگوییم حالا ملت بروند هر غلطی خواستند بکنند بکنند ما دیگر غصه ملت را نمیخوریم. یک لحظه وایسا! مگر ملت از همان اولش از شما دعوت کرده بود که غصه اش را بخورید؟ فرض را گذاشته اید بر اینکه ملت گناه دارد و باید ما به فکرش باشیم؟ خودت گناه داری عمو... فکر زندگی خودت باش. کار سیاسی هم دوست داشتی با همه مخاطراتش بکنی بکن. اما بدان نماینده مردم کشور نیستی. سرنوشت مردم هم دست تو نیست. اگر آنقدر توانایی و امکانات یا اراده و انگیزه داری که سعی کنی توده مردم را با عقاید خودت آشنا کنی و جذب خودت بکنی و مخاطراتش را هم پذیرفته ای آفرین بر تو انسان کوشا و آزاده... اگر نه... امثال ده نمکی هم زبان ملت را بهتر میدانند، هم نیاز ملت را، هم امکاناتشان بیشتر است هم دایره آزادیشان بازتر، هم آنقدر که تو خیال میکنی پخمه و چماق به دست نیستند... بسیار هم زیرک و باهوشند... این را بپذیر و بدان که تو نماینده قشر خودت هستی. نه نماینده هیچ قشر محروم یا مظلوم یا ساکت دیگری... نه وجدان بیدار جامعه... نه هیچ کوفت و زهرمار دیگری... رگ خواب خودت هم جایی پیش خاتمی یا میرحسین یا کروبی یا قالیباف است... این حقیقت است که انسان واحد پول رایج در دنیای سیاست است. این طرفها این را خوب میدانند. طرف وسط خیابان جلویت را میگیرد کلی توضیح و اینها میدهد که ما برای جمعیت سبز باقالی ها! فعالیت میکنیم کارمون هم اینه میشه امضا کنی این رو نیاز داریم اینقدر امضا جمع کنیم تا حرفمون رو قبول کنند. در اقتصاد سالم (سیاست سالم) اینطور اتفاق میفته. در اقتصاد مریض بازاری (سیاست مریض بازاری) ما هم اونطوری!

Tuesday, March 24, 2009

پنج دقیقه با معنی

کلگری که بودم یک آقای پیری بود که خیلی دوست داشت حرف بزنه. نمیدونم چرا ولی همیشه توی ایستگاه اتوبوس میدیدمش. گاهی وقتها هم جلوی دانشکده. فکر کنم کارگر یکی از شرکتهایی بود که توی دانشگاه کار میکردن. به نظر آدم خیلی خیلی تنهایی میومد. اونقدر که به حرف زدن با غریبه ها محتاج بود. سر و وضع درستی نداشت و همیشه هم بوی علف میداد. با وجود اینکه زیاد میدیدمش فکر نمیکنم من رو یادش می موند. به من به چشم یکی از غریبه های ایستگاه اتوبوس نگاه میکرد. خلاصه به خاطر سر و وضعش هر وقت سر صحبت رو با مردم باز میکرد کسی تحویلش نمیگرفت. من اما به دلیل همون کرم مشکوکی که در وجودم هست هر وقت میومد سراغم چند کلمه ای هم که شده باهاش حرف میزدم. اگرچه کسایی که با اینجور آدمها سرو کارشون افتاده خوب میدونن. از ده کلمه حرفی که میزنن خوش شانس باشی دوتاشو میفهمی... به دلیل اینکه انگلیسی رو خیلی کول حرف میزنن و علاوه بر اون به قدری از این شاخه به اون شاخه میپرن که سخت میشه دنبال کرد حرفشونو... یادمه یه بار درباره موتور سیکلت حرف میزد. زمان دقیق اومدن اتوبوس رو همیشه میدونست. وقتی اتوبوس میومد سوار نمیشد تا همه سوار بشن و خودش آخر از همه سوار میشد، می ایستاد کنار در و شروع میکرد به صحبت با راننده. جالب اینه که این آقا رو من در خیلی جاهای پرت و پلای شهر که از هم فاصله دارن میدیدم. یکبار داشتم از جایی بر میگشتم که دیدمش. ایستاده بود توی ایستگاه و عصبانی بود. اتوبوس جاش گذاشته بود. من داشتم از کنارش رد میشدم که با خودم گفتم ای بابا! باز که اینه... میخواستم سریع رد بشم و دودرش کنم. یکدفعه با عصبانیت اومد جلو و شروع کرد به گلایه از اتوبوس که جاش گذاشته. گفت من الان باید خونه باشم. اتوبوس لعنتی جام گذاشت. هم خونه ای من الان داره خونه شام میخوره و من وایسادم اینجا! اتوبوس جام گذاشت... همون اتوبوسی که زمان اومدن دقیقش رو میدونست... فکر نمیکنم با چک کردن تلفنی زمان اومدن اتوبوس بعدی رابطه خوبی داشت! یا شاید موبایل نداشت... من هم که چند دقیقه ساکت ایستاده بودم و فقط به گلایه هاش گوش میکردم نمیدونستم چی بگم که خلاص بشم. گفتم میخوای اتوبوس بعدی رو برات چک کنم. گفت آره. چک کردم و گفتم دو سه دقیقه دیگه میاد. گفت آره خوبه این یکی جام نذاره! اتوبوس زود اومد، سوار شد... منم میتونستم همون اتوبوس رو بگیرم اما پیاده رفتم سمت قطار که با قطار برم... به این فکر می کردم که چقدر اتوبوس و ایستگاهش میتونه نقش مهمی در زندگی یک آدم داشته باشه...

توی ونکوور مسیر بین خونه و خیابان اصلی خیلی وقتها پیش میاد که یک خانم مسنی رو میبینم. بی مقدمه وقتی از دور بهش نزدیک میشم لبخند میزنه و سلام میکنه. و بعدش بهم میگه هوا قراره چطوری بشه. من عادت ندارم زیاد لباس بپوشم و اهالی بریتیش کلمبیا هم که قربونشون برم سرمایی و نازک نارنجی. یه تی شرت پوشیده بودم با یه ژاکت روش. نزدیک که شد سلام کرد. گفت امیدوارم چتر با خودت داشته باشی. قراره بارون بیاد. نگاه کن! چترم رو که گذاشته بودم توی جیب کناری کوله پشتی نشونش دادم. گفتم دارم. خندید و رفت... دوباره چند روز پیش دیدمش. سلام کرد، گفت داره بارون میاد ولی نگاه کن آسمون داره از اون طرف باز میشه. هوا بزودی آفتابی میشه... به این فکر میکردم که وضع هوا چقدر میتونه نقش مهمی در زندگی یک آدم داشته باشه...

یه آقای نسبتا مسن ژاپنی هست که توی ایستگاه اتوبوس چند بار دیده بودمش قبلا. هیچ وقت باهاش حرف نزده بودم. لباسهای کهنه تنشه. و به محض اینکه یک جا مستقر میشه شروع میکنه به صحبت با آدم کنار دستی اش. حتی اگر طرف تحویلش نگیره به صحبت کردن ادامه میده و وسط صحبتش هم یک دفعه قاه قاه قاه میزنه زیر خنده. اینبار اومد سراغ من گفت چطوری؟ گفتم بد نیستم، تو چطوری؟ گفت بد نیستم. گفت دارم میرم دانشگاه توی کتابخونه روی پروژه ام کار کنم و بعدش باید برم کلاس آموزشی استفاده از لپ تاپم که یاد بگیرم چجوری استفاده اش کنم! گفتم دانشگاه میری. گفت آره دانشجوی لیسانس هنر هستم. کاش زودتر رفته بودم دانشگاه هنر بخونم، الان چشمام خراب شده و نمیتونم خوب رنگها رو توی فیلم تشخیص بدم. باید برم یه فیلم درست کنم. گفتم فیلم چی؟ گفت باید دوربین رو ثابت بگذاریم یک جا برای دو ساعت و بعد دو ساعت رو ببینیم و سعی کنیم ازش به اندازه پنج دقیقه یک فیلم با معنی در بیاریم... و یکدفعه این کار به نظرم خیلی جالب اومد! خیلی... داشتم فکر میکردم که چه مکانهایی رو برای فیلم برداری انتخاب میکردم اگر قرار بود همچین فیلمی بسازم... ایستگاه اتوبوس مسلما بهترین گزینه ای بود که به ذهنم رسید... و شاید قرار دادن دوربین رو به آسمان هم بد ایده ای نباشه...

Sunday, March 22, 2009

پر

پنجه آفتاب را طاقت پاکی چشمان ما نیست
غرور سرشار آدمیان را طاقت سکوت صبورمان
غرور ساکت ما را طاقت همهمه سرشار آدمیان
سنگینی عجیبی در حضورمان است
سنگینی پر
سبک مثل بادکنک، پر

میم ح میم دال

-----------------------------
پی نوشت: میکروفون خدمت شما!

Thursday, March 19, 2009

عید شما مبارک


دلم تنگ شده برای خیلی چیزهای ریز و درشت. نه از آن دلتنگی های نوع تایمردار که فلانی را خیلی وقت است ندیده ام دلم تنگ شده! نه! کاری ندارم چند وقت است از خیلی چیزها گذشته فقط میدانم دلم تنگ شده... آنقدر که رفتم زیر باران به سبک قدیمها قدم زدم جهت تخلیه قلیان احساس... قدیمها مینوشتم برای تخلیه اش. یک جورهایی عهد نانوشته و ناگفته کرده ام با خودم برای خالی شدن قلیان احساس دیگر ننویسم... حیف تنباکومان تمام شده وگرنه یک قلیان میکشیدیم امشب! یادم است لحظه سال تحویل بوی سرکه می آمد. سال که تحویل میشد آهنگ برره ای میزد... بعد عیدی میگرفتیم. و خیلی چیزهای دیگر که دلم نمی آید اسم ببرم. فکر میکنم بهار سهم همه از سبزی و شادی است. من هنوز از همه بیشتر با همان سبزه ریزه حال میکنم که از لای موزاییک یا بتون دیوار با اشتیاق میزند بیرون. عید شما مبارک.

Monday, March 9, 2009

وظیفه

اینجانب در اینجا وظیفه شرعی خود دانسته که از ساکنان محترم کشورهای ذیل:
دانمارک، ونزوئلا، جمهوری چک، نیوزلند، تایوان، کره، اسپانیا، برزیل، اندونزی، لبنان، مجارستان، پرتغال، سوریه، ایرلند، بلغارستان، کرواسی، عراق، اوکراین، قطر، افغانستان، قزاقستان، پاکستان، اتریش، سنگاپور، عربستان سعودی، مالزی، فنلاند، سوئیس، اردن، یونان، استرالیا، ترکیه، چین، نروژ، فرانسه، هلند، هند، ژاپن، رومانی، روسیه، ایتالیا، امارات متحده عربی، کویت تشکر نموده که حداقل یک بار حتی شده به اشتباه، حتی شده در جستجوی کلمات بی ناموسی سر از وبلاگ حقیر در آوردند. حقیر همچنان وظیفه خود میداند از ساکنین محترم کشورهای سوئد، آلمان، انگلستان، آمریکا، ایران و کانادا که بیشتر به این وبلاگ سر زدند و احتمالا بعضی وقتها حتی بدون جستجوی کلمات بی ناموسی به اینجا رسیدند!!! تشکر بیشتر به عمل بیاورد. باشد که مورد افاضات و برکات و نعمات و حرکات حق تعالی به ویژه شخص ایشان قرار گیرید. در صورتیکه مایل به ادامه کار این وبلاگ هستید لطفا یک فیش بانکی هزار تومانی به حساب بانکی سی و سه، سی و سه، سی و سه بانک ملی به حمایت از بیماران هموفیلی بریزید. مرتب باشید.
ضمنا بدین وسیله از ساکنین محترم کشورهای اسلواکی، نیکاراگوئه، ماداگاسکار، زیمباوه، کشور دوست و برادر سودان، میانمار، بلاروس، بنگلادش، بولیوی و باقی کشورهای دوست و برادر هم خواهش میشود حتی شده به واسطه جستجوی کلمات بی ناموسی حداقل یک بار از این وبلاگ دیدن فرمایند. متشکرم.

Friday, March 6, 2009

من از آن روز

یک قسمتی از آهنگ هست که خیلی توی ذهنمه. آهنگ رو پخش میکنم و شروع میکنم به گوش دادن تا به همون قسمتی برسه که توی ذهنمه ولی از اونجا رد میشه بی اینکه توجه کنم و میرسه به یه جای دیگه ای که توجهمو یکدفعه جلب میکنه. دوباره، سه باره، چهارباره و ... گوش میدی ولی باز همش همون اتفاق میفته... فکر میکنم زندگی هم همینجوریه. دنبال یک چیزی میگردی و معمولا پیداش نمیکنی ولی همیشه به یه چیز دیگه میرسی که اگه ارزشش از اون اولیه برات بیشتر نباشه کمتر نیست! حالا این چیز میتونه فیزیکی باشه و نمود خارجی داشته باشه... میتونه یک احساس باشه... میتونه یک اعتقاد باشه یا میتونه چیزی باشه که اصلا تعریف دقیقی براش نداری و نمیدونی کجا باید دسته بندی بشه... بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست...

----------------------------------

میگن کاربر یک سیستم کامپیوتری معمولا خودش نمیدونه دنبال چی میگرده فقط میتونه تعریف نادقیقی از اون چیز مثلا با چند تا کلمه بده... این وظیفه سیستم هست که اون چیز رو برای کاربر پیدا کنه و نشونش بده. اونوقت وقتی کاربر اون چیز رو ببینه میتونه احتمالا بگه ایول! آره این دقیقا همونیه که دنبالش بودم! اینم تعریف خیلی دور و خلاصه از ریکامندر سیستمز! یه همچین چیزایی!

Monday, March 2, 2009

پرواز را زندگی کن
پریدن مردنی نیست