Saturday, February 28, 2009

LOST

از یه خیابونی داری رد میشی و یک نفر داره از دور میاد همش توی شکی که آیا این فلانیه یا نه؟! تا اینکه به حد کافی به هم نزدیک میشین و تشخیص میدی که نه این فلانی نیست! همین که از کنار طرف رد میشی دو قدم رد نشده همون فلانی یک دفعه از سر پیچ سبز میشه جلوت و میگه سلام... بعد زبونت بند میاد نمیدونی چی بگی... بخصوص اگر این فلانی آدمی باشه که ماهی یک بار بیشتر نمیبینیش! بعد یهو هوگو میاد تو سرت داد میزنه:

Dude! This was messed up!

بعد دستشو میذاره رو گوشش چون اصلا خوشش نمیاد به این چیزا فکر کنه. چشماشو میبنده و شروع میکنه به داد زدن. درست مثل بچه هایی که نمیخوان به چیزی گوش کنن یا میخوان وانمود کنن گوش نمیکنن اصلا! بعد یکدفعه جان لاک از وسط اون ابرا در میاد بیرون توی سرت شروع میکنه میگه...

I am a man of faith! Why would this happen? Why? Why was I exactly thinking about the person I ran into? Don’t you think this means something?

بعد جک میاد بیرون میگه:

This is just probability! You are in the same place that the other person is so you were very likely to run into that person and this doesn’t mean anything!

بعدش هم مجبوری برای اینکه دنیا بهت نخنده حرف جک رو گوش بدی... مگر اینکه به روزی بیفتی که...

Thursday, February 26, 2009

یک بند انگشت آب


قانون یک بند انگشت آب روی سطح برنج برای درست کردن کته مشکل دارد آقا اساسی اساسی همین الان فهمیدم. چون حجم آبی که روی برنج ریخته میشود برابر است باااااااااا مساحت کف قابلمه ضرب در یک بند انگشت (رجوع شود به فرمول محاسبه حجم استوانه) در حالی که چیییییی میزان برنجی که توی قابلمه ریخته میشود ممکن است اصلا هیچ ربطی به مساحت کف قابلمه نداشته باشد. به همین علت ممکن است برای میزان ثابتی برنج در یک قابلمه با مساحت کف بیشتر بیشتر آب بریزیم و برنج در نتیجه شفته شود. البته تاثیر مساحت کف قابلمه بر سرعت تبخیر آب خود از مسائل دیگری است که اگرچه ممکن مهم باشد لیکن خیلی بعید است که اونقدر مهم باشد. در نتیجه همین! در پایان به عنوان نتیجه اخلاقی این آبزرویشن توصیه میشود هرگز برای درست کردن مقادیر کم برنج از قابلمه بزرگ استفاده نکنید. برنج کم را همواره در قابلمه کوچک و برنج زیاد را هم که خب مجبوریم در قابلمه بزرگ درست کنیم! همواره مراقب سلامت خود و خانواده خود باشید. دندانهای خود را پس از غذا مسواک بزنید و پیش از غذا دعا بخوانید این در سلامت روح و جسم شما موثر است. با آرزوی شادترین لحظات زندگی. از آشپزی لذت ببرید.

Tuesday, February 24, 2009

چهره شگفت


و چهره شگفت از آن سوی دریچه گفت حق با کسی است که میبیند...
هر دیدگاه جدیدی از زندگی خود یا بهتر بگم هر نوع نگاه جدیدی به موجودی به نام "خود" میتونه زوایایی رو بر خودمون آشکار کنه که تا قبل از وجودش بی خبر بودیم. شناخت خود از خود شاید یک جورهایی مثل قضیه همون گوریل انگوری میمونه که میخواست با دستش پس گردن خودشو بگیره، خودشو بلند کنه. آدم به قدری به خودش عادت کرده و آلوده شده که برای نگاه کردن به خودش هرگز نمیتونه از همون دریچه هر روزه وارد بشه. من به عنوان یک انسان از وجود خودم درکی دارم. من در تمام طول روز از خودم چیزی بیشتر از همین نوک دماغم، کفشهام، شلوارم، پیراهنم و ... نمیبینم! و گاها نگاه ما به خودمون خلاصه میشه در همین. من از اون موجودی که از خودم ساخته ام کمتر خبر دارم. اوضاع خرابتر میشه وقتی پای احساسات میاد وسط. ما آدمها عموما وقتی در شرایط احساسی خاص از هر نوعی قرار میگیریم خودمون رو رها میکنیم به این توجیه که انسان نمیتونه احساساتش رو نادیده بگیره! اگر ناراحتم، حقم است که گریه کنم. اگر شادم حقم است که شادی کنم. اگر خسته ام حق دارم خسته باشم! اگر عصبانی ام حق دارم عصبانی باشم. اگر متنفرم حق دارم نفرت بورزم... به همین سادگی. این چیزی نیست که براش لازم باشه تصمیم بگیریم. این در وجود ما انسانها هست. اگر بتونیم بر احساسات آنی غلبه کنیم آنوقت میتوان ادعا کرد کار بزرگی کرده ایم! این خوار شمردن احساسات انسانی نیست. این کنترل احساسات و هدایتشان در جهتی مطلوب است چرا که نیمی از احساسات ما از عصبیت و نفرت سرچشمه میگیرند! پس احساساتی بودن اصلا چیز خوبی نیست!!!


گاها میشه چنین موجودی (خود) رو از بازخوردهایی که از آدمهای مختلف میگیریم بشناسیم اما این به نظر من خیلی روش خوبی نیست. علتش هم اینه که آدمهای دیگه از انگیزه های درونی من نوعی آگاه نیستند و به علاوه انگیزه های درونی خودشون رو دارند. در بهترین حالت من رو بر اساس کرده ها و گفته ها و باورهاشون قضاوت میکنند. میشه در حدی کلی گفت که اگر من با آدمهای زیادی مشکل دارم پس حتما یک مرضی ام هست! اما حتی این رو هم نمیشه خیلی با اطمینان ازش حرف زد. چون کم نبوده اند آدمهایی که با اکثر آدمهای زمان خودشون مشکل داشته اند اما بعدا ارزش کارشون دیده شده. در این میان به نظرم تنها راه ممکن تغییر دیدگاه هست. خود رو قرار دادن در شرایط ناشناخته هست. در شرایطی که میشه توش تفاوت من همیشگی رو با من موقتی دید و مقایسه کرد. اکثر اوقات مواجهه با چهره شگفت از آن سوی دریچه آسان نیست. به خودم اجازه میدم کسانی رو که چنین مواجهه ای رو ساده می انگارند سطحی نگر بنامم! حالا اصلا چرا لازمه که آدم خودشو بشناسه؟ وقتی قراره زمان قابل توجهی از زندگیمون رو با گروهی از آدمهای دیگه سپری کنیم همیشه سعی میکنیم اونها رو قبلش بشناسیم... وقتی اینهمه زمان رو با موجودی به نام خود سپری میکنیم چطور میتونیم نسبت به شناختش بی تفاوت باشیم؟ آیا برای ما مهم نیست که بفهمیم این خود چه شکلی است؟

Sunday, February 15, 2009

اصالت از دست رفته

چه امیدی به این ساحل؟ خوشا فریاد زیر آب...


صدای داریوش بیش از همه می آمد. روزگار پیش از ظهور پینک فلوید و متالیکا در دنیای کوچک من! میان همه تست های آزمایشی کنکور پر از صدای داریوش بود... اسرار ازل را نه تو دانی و نه من... سیل غارتگر اومد از رو رودخونه گذشت... وقتی که دل تنگه... تنگه غروبه، خورشید اسیره... خورشید خانوم آفتاب کن، شبو اسیر خواب کن، مجمر نورو بردار، یخ زمینو آب کن... به من نگو دوست دارم، که باورم نمیشه... برادر جان نمیدونی چه دلتنگم... یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت... یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم... چشم من بیا منو یاری بکن... تو اون شام مهتاب... و خیلی های دیگه... وقتی نوجوانی و جوانی ات رو با چیزی بگذرونی انقدر جا خوش میکنه که نبض دستت حال و هوای اون چیز رو میگیره. به ملایمت. حال و هوایی که لزوما بعدتر ها همیشه حس نمیکنی. حالا نه اینکه بگم من خیلی پیر شدم! اما این حقیقت زندگیه که ما در حال پیر شدن هستیم! هر روز پیرتر از دیروز... مثال این چیزها برای من میشه فوتبال. میشه داریوش. میشه ادبیات و شعر اخوان...
پیرتر که میشی رنگ چیزها عوض میشه. ذره ذره فاصله میگیری. فوتبال و داریوش همون فوتبال و داریوش هستند اما اصالت علاقه ات به چیزها از بین رفته...


(تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش میشد. زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید. یک چنار پر سار. صفی از نور و عروسک بود... یک بغل آزادی بود... زندگی در آنوقت حوض موسیقی بود... طفل پاورچین پاورچین دور شد در کوچه سنجاقک ها. بار خود را بستم...)

در بعضی لحظه های تلخ یا شیرین نمیدانم اصالت نبض گذشته و یا شاید بی اصالتی نبض امروزت در مقایسه با گذشته را یاد میآوری. داری بزرگ میشوی و پای در راهی بی بازگشت میگذاری... اینهمه شعر در ستایش کودکی و آرزوی بازگشت به آن ستایش همین اصالت از دست رفته است. گاهی برای یک لحظه شدید گذرا جرقه ای بازت میگرداند به آن اصالت از دست رفته و رهایت میکند میان ناکجا آبادی که هرچه تلاش میکنی چیزی پیدا کنی که شاید به خاطر بیاوری یا به واسطه اش باز گردی نمیتوانی... تنها خاطره ای مبهم در معرض انفعال ابدی... چیزها اما همراهت میمانند بی آنکه بتوانی پیدایشان کنی... هنوز میگردی... بعد از چندی حتی دیگر نمیدانی به دنبال چه! حسی مبهم داری از وجود چیزی که باید جستجو کرد... این میشود گم شده آدمها... زایش عشق و تراژدی... میگردی. هیچ کجا اصیلش را پیدا نمیکنی... هیچ کجا چیز اصیلی دیگر پیدا نمیکنی... گاهی یکی از همین آدمها به ظرافت این را میبیند. سه آهنگ میسازد با نامهای آنفورگیون! یک و دو و سه...


همه این حرفها شاید تلاش من باشد برای پیدا کردن چیزی در ناکجا آبادی که پس از شنیدن زنده صدای داریوش در آن رها شده ام...


پی نوشت: داریوش در اقدامی جالب و در رقابت با کوین مورفی، استاد الگوریتم، مشمنمنان و میم ح میم دال دست به بیان جملات قصار زد!!! وسط کنسرت یکدفعه گفت: میگویند یک تاجری بود... بهش گفتند همه اموالت سوخت. گفت سوخت که سوخت ایمانم که هنوز نسوخته!!! بعد هم گفت دوجور عشق داریم یکی عشق قدرت و دیگری قدرت عشق! پیدا کنید آقای گودرزی، خانم شقایقی و پرتقال فروش را...

Thursday, February 5, 2009

آنچه مرا نکشد

دیروز تلفنی با مادرم حرف میزدم بحث خالکوبی و اینها بود! به شوخی گفتم من میخوام برم بدم رو بازوم خالکوبی بزنن "عشق من مادر" و مادرم کلی خندید و گفت خالی بندی نمیخواد بدی رو بازوت خالکوبی کنن! بعد نمیدونم چی شد. شاید سابقه تاریخی من قبل از رفتن از ایران بود که مدت طولانی "نیچه" ورد زبانم بود... مادرم گفت به جاش بگو رو بازوت این حرف نیچه رو بزنن که "آن زخمی که مرا از پای در نیاورد، مرا قوی تر خواهد کرد" حالا زیاد تعجب نکنین، مادر من آره نیچه هم میخواند! زخم هم زیاد خورده تو زندگیش و آره قویتر هم شده! حس میکنم حالا اگر مادرم کنارم بود میتونستم جور خیلی بهتری درکش کنم تا زمانی که ایران رو ترک کردم. شاید به خاطر دلتنگی و دوریه اما این جمله نیچه امروز از صبح توی ذهنم بود و فکر میکردم که چقدر راسته! اینطور نگاه کردن به زندگی خیلی شهامت میخواد... انسانهایی که اینطور به زندگی نگاه میکنن بیشتر زخم میخورن... و در عوض کارهای بزرگتری هم انجام میدن. نمیدونم چه حکمتیه که هرچیزی که ذهن منو به خودش مشغول میکنه دست بردار نیست و همش میاد دوباره. اینجا، اونجا، همه جا. بالاترین هک شده. توی سایتی که مشکلات فنی بالاترین رو ریپورت میکنه یه پیغام هست که همین الان دیدم و نوشته:


What doesn't kill us makes us stronger! We're alive and everything is in control. Stay calm and patient. It just takes time!

چه کسی هست که بتونه انکار کنه بالاترین در این مدتی که وجود داشته موفق ترین سایت ایرانی بوده؟ به قدری موفق که باعث ترس رفقا شده! به حدی که صدا و سیما جزو دشمنان نظام سایت بالاترین رو هم میشماره! حس میکنم پتانسیل بالایی میان بدنه تحصیل کرده ایرانی برای تغییرات مثبت و کارهای ماندگار وجود داره. خودش جای بسی امیدواریه... بهترین راه برای تغییر همینه. راهی که از میان همه ملت میگذره با هدایت قشر تحصیل کرده...

Sunday, February 1, 2009

دمب آش

زندگی بی شک زیباتر میبود اگر انسانها بی دلیل خود را نخود آش نمیکردند و پا روی دمب هم نمیگذاشتند.
P.S.: I guess I am learning, I must be warmer now...