چه امیدی به این ساحل؟ خوشا فریاد زیر آب...
صدای داریوش بیش از همه می آمد. روزگار پیش از ظهور پینک فلوید و متالیکا در دنیای کوچک من! میان همه تست های آزمایشی کنکور پر از صدای داریوش بود... اسرار ازل را نه تو دانی و نه من... سیل غارتگر اومد از رو رودخونه گذشت... وقتی که دل تنگه... تنگه غروبه، خورشید اسیره... خورشید خانوم آفتاب کن، شبو اسیر خواب کن، مجمر نورو بردار، یخ زمینو آب کن... به من نگو دوست دارم، که باورم نمیشه... برادر جان نمیدونی چه دلتنگم... یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت... یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم... چشم من بیا منو یاری بکن... تو اون شام مهتاب... و خیلی های دیگه... وقتی نوجوانی و جوانی ات رو با چیزی بگذرونی انقدر جا خوش میکنه که نبض دستت حال و هوای اون چیز رو میگیره. به ملایمت. حال و هوایی که لزوما بعدتر ها همیشه حس نمیکنی. حالا نه اینکه بگم من خیلی پیر شدم! اما این حقیقت زندگیه که ما در حال پیر شدن هستیم! هر روز پیرتر از دیروز... مثال این چیزها برای من میشه فوتبال. میشه داریوش. میشه ادبیات و شعر اخوان...
پیرتر که میشی رنگ چیزها عوض میشه. ذره ذره فاصله میگیری. فوتبال و داریوش همون فوتبال و داریوش هستند اما اصالت علاقه ات به چیزها از بین رفته...
(تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش میشد. زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید. یک چنار پر سار. صفی از نور و عروسک بود... یک بغل آزادی بود... زندگی در آنوقت حوض موسیقی بود... طفل پاورچین پاورچین دور شد در کوچه سنجاقک ها. بار خود را بستم...)
در بعضی لحظه های تلخ یا شیرین نمیدانم اصالت نبض گذشته و یا شاید بی اصالتی نبض امروزت در مقایسه با گذشته را یاد میآوری. داری بزرگ میشوی و پای در راهی بی بازگشت میگذاری... اینهمه شعر در ستایش کودکی و آرزوی بازگشت به آن ستایش همین اصالت از دست رفته است. گاهی برای یک لحظه شدید گذرا جرقه ای بازت میگرداند به آن اصالت از دست رفته و رهایت میکند میان ناکجا آبادی که هرچه تلاش میکنی چیزی پیدا کنی که شاید به خاطر بیاوری یا به واسطه اش باز گردی نمیتوانی... تنها خاطره ای مبهم در معرض انفعال ابدی... چیزها اما همراهت میمانند بی آنکه بتوانی پیدایشان کنی... هنوز میگردی... بعد از چندی حتی دیگر نمیدانی به دنبال چه! حسی مبهم داری از وجود چیزی که باید جستجو کرد... این میشود گم شده آدمها... زایش عشق و تراژدی... میگردی. هیچ کجا اصیلش را پیدا نمیکنی... هیچ کجا چیز اصیلی دیگر پیدا نمیکنی... گاهی یکی از همین آدمها به ظرافت این را میبیند. سه آهنگ میسازد با نامهای آنفورگیون! یک و دو و سه...
همه این حرفها شاید تلاش من باشد برای پیدا کردن چیزی در ناکجا آبادی که پس از شنیدن زنده صدای داریوش در آن رها شده ام...
پی نوشت: داریوش در اقدامی جالب و در رقابت با کوین مورفی، استاد الگوریتم، مشمنمنان و میم ح میم دال دست به بیان جملات قصار زد!!! وسط کنسرت یکدفعه گفت: میگویند یک تاجری بود... بهش گفتند همه اموالت سوخت. گفت سوخت که سوخت ایمانم که هنوز نسوخته!!! بعد هم گفت دوجور عشق داریم یکی عشق قدرت و دیگری قدرت عشق! پیدا کنید آقای گودرزی، خانم شقایقی و پرتقال فروش را...