Wednesday, December 30, 2009
Saturday, December 19, 2009
از خدا و ابرانسان
Wednesday, December 16, 2009
Sunday, December 13, 2009
از خود به خود
خودم را تبدیل میکنم
از خودم به خودم
شعر مینویسم
از خودم به خودم تبدیل میکنم
وقتی مادرم نیست تا مرا بزرگ کند
زندگی جریان دارد
جایی برون از خانه
با جنبش خزنده ای
در کوچه ها و بازارها
روی بام خانه ها و حرکت رودخانه ها
میان گلهای صورتی خمیده در باد
توی جیب نگهبانهای بانکها
زیر کفش سربازها
روی صندلی دیکتاتورها و خداها
میان همه حرفهای الکی
این سوی و آن سوی خیابانهای پهن
میان صدای رعد و برق ها
با جنبش خزنده ای، جنبش خزنده ای
جریان دارم
در امتداد مسیر معینی
از خطهای وجود
که مرا مینویسند
در فضایی تاریک چون شب
با ستاره هایی درخشنده از ما، چون ما
در امتداد مسیر معینی
جریان دارم
جریانی که مرا تبدیل میکند
از مبدا به مقصد
همواره و همیشه
از خودم به خود تبدیل میکند
Monday, December 7, 2009
دچار باید بود، وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد. (سهراب)
----------
یا دلت را خوش میکنی به همان شعر های قدیمی که هزار بار خوانده ای و مثل نوار هی همینها را تکرار میکنی تا داستانت بشود مثل داستان بینوایان و همان آقاهه توی کتاب زندگی در پیش رو. یا سرت را بلند میکنی که یک چیز جدید پیدا کنی و هیچ چیز جدیدی پیدا نمیکنی که دلچسب باشد. بعد حسرتش را میخوری که حیف شد همه این شعر های قدیمی پدر مادر دار را نرسیده چیدیم و خوانیدم وقتی حتی شعورمان خیلی به فهمشان نمیرسید. باید میگذاشتیم همین حالا میخواندیم که مزه اش از بین نرود. گاهی وقتها هم نگاه میکنی میبینی بعضی ها اصلا این شعر ها و کتابهایی که بزرگت کرده اند را دیگر نمیخوانند. بعضی اصلا اسمش را هم نشنیده اند. بعضی توی یک فازهای دیگر هستند. بعضی هم اصلا توی یک فازهای خسته ای هستند و یک شعرهایی میخوانند که دل آدم میگیرد. خلاصه سرتان را درد نیاورم. آخرش باز برمیگردی لای دیوان حافظ را باز میکنی. یا یکی از همان کتابهای قدیمی که میخوانده ای و آنقدر به دلت میچسبد که نگو. یک چسبیدن صادقانه و اساسی. از همان ها که حس فوتبال های عصر بچگی را دارند. طوری که جای شک برایت باقی نمیگذارند. باز فکر میکنی نکند بلای همان آقاهه سرت بیاید توی کتاب زندگی در پیش رو. ولی خیلی برایت مهم نیست. یک مفاهیمی دور و اطراف ما زندگی میکنند که مدتهاست حضورشان را فراموش کرده ایم. آنقدر عجیب و غریب که گاهی فکر کردن به این چیزها بدجور میترساندم. یکی از همین چیزها که بدجور حالا مشغولش شده ام "لحظه" است. خیلی هم درست نمیدانی باید به پدر کسی که دوربین عکاسی را اختراع کرده فحش بدهی یا صلوات بفرستی! بعضی وقتها هم فکر میکنی حتی اگر دوربین عکاسی نبود گذشته کاملا از بین نرفته بود. حس میکنم توی دنیایی زندگی میکنیم که خیال میکنیم راه و رسمش را و معنای چیزهایش را میفهمیم و به همین خاطر آنقدر همه چیز را بدیهی به حساب می آوریم که اصلا زحمت فکر کردن به خیلی چیزها را به خودمان نمیدهیم. اما در واقعیت شناخت درستی نسبت به هیچ کدام از آن مفاهیمی که دور و اطراف ما زندگی میکنند نداریم. چه برسد به آنکه بخواهیم چیزی را تحلیل کنیم.
Wednesday, December 2, 2009
هزار قصه شب
یادت میاد لوتی گفتم هزار قصه شب یک قصه هست. یک قصه که قصه هزار شبه، هزار شب قصه ای. حالا شب شب که نه، بعضی هم روز! که همه اش یک شبه گفته میشه... شب قصه ای اول اما اول قصه و شب قصه ای هزارم آخر قصه اس. توالی داستانه که مهمه لوتی. اما چه اولی؟ چه آخری؟ پیش خودمون بمونه ولی کدوم ما از اول و آخر چیزی خبر داریم که قصه اش رو بگیم؟ ممکنه خیال کنی راوی اگر شب سیصد و بیست و هشتم رو با شب هفتصد و نود و دوم عوض کنه و هیچ بنی بشری هم بین این دو شب نه سقط شده باشه نه کسی رو کشته باشه اتفاق خاصی نمیفته! د مشکلت همینجاس لوتی... همینکه خیال میکنی تا کسی سقط نشه یا کسی رو نکشه اتفاق مهمی نیفتاده. همینکه خیال میکنی همه اتفاقای ریز و درشتی که بین شب سیصد و بیست و هشتم تا شب هفتصد و نود و دوم میفته مهم نیستن! هرچقدر هم اثری از اون اتفاقا نمونده باشه ولی اون آدمه، همون آدمه که نه مرده نه کسی رو کشته... دیگه همون آدم نیست. آدمیه که کلی شب قصه ای رو پشت سر گذاشته و تا آخر قصه اش برسه هزار شب قصه ای رو زندگی کرده و هزار شب قصه ای پیرتر شده... حالا بگذریم لوتی که همه اش فقط قصه است و تو خیال میکنی قصه ها واقعیت ندارن. بذار اینو بهت بگم. بر خلاف قصه شنگول و منگول و کدو قلقله زن، خیلی قصه ها درست مثل همین هزار قصه شب... واقعیت دارن. آدماش هم خیلی واقعی هستن. اونقدر واقعی که گاهی وقتها نمیتونی باور کنی چقدر واقعی هستند. اونقدر واقعی که وقتی میبینی پیش خودت میگی من فکر میکردم این چیزا فقط مال قصه هاس... ولی اشتباهت همینجاس لوتی، یه بار هم گفتم. خیلی قصه ها، خیلی واقعی هستن. خیلی واقعی اونقدر که باورت نمیشه... آخر قصه؟ آخرش هیچوقت اتفاق خاصی نمیفته. اگه حتی بین شب سیصد و بیست و هشتم و هفتصد و نود و دوم نه، ممکنه بین شب اول تا سیصد و یا بین شب هفتصد و نود و دو تا هزار کسی بمیره... یا اصلا ممکنه شب هفتصد و نود و دوم خودش اولین شب باشه واسه یه هزار قصه شب دیگه... به هر حال من تضمین نکرده ام! کسی ممکنه بمیره یا به دنیا بیاد یا کسی رو بکشه اما این اول و آخر هیچ قصه ای نیست. حتی اول و آخر قصه خودش. اینو توی گوشت فرو کن. قصه خیلی آدمها پیش از به دنیا اومدنشون شروع میشه و با مرگشون هم تموم نمیشه... آدمهای این قصه نه خوبن، نه بد... آدمهای قصه اما خیلی وقتها دچار سکوت میشن. گاهی یک سکوت ابدی پیش یا پس از مرگ. و توی این سکوت ابدی صداشون ادامه پیدا میکنه تا کمرنگ بشه. آره لوتی در جستجوی چیزهای ماندنی شاید تنها صداست که میماند اما خیلی هم روی ماندنش حساب نکن.
Monday, November 23, 2009
Find the Orange Seller!
There is a guy who cleans our hallways and labs after working hours. He is such a nice guy. After his work is done he starts taking to someone on the phone every single day and eats his snack. When I pass by we say hi to each other and sometimes he offers me fruit or sweets. I finally asked his name today and his name was Dany. Then he asked my name and I said Mohammad. He asked "are you Persian?" and I said Yes! Then he said "I thought you were Mexican!"
Friday, November 20, 2009
انگشتر عقیق
Tuesday, November 17, 2009
Monday, November 16, 2009
نوشتن
Online Algorithms
Every Monday morning I go to the weekly meeting with my prof with a better understanding of online algorithms! Of course the ones discovered in the shower one hour before the meeting!
Wednesday, November 11, 2009
شنگول و منگول و حبه انگور
Tuesday, November 10, 2009
ترس و لرز
Sunday, November 8, 2009
نزدیکی
Tuesday, November 3, 2009
گاهی وقتها
Shut Up!
What do you say to the experiment which is still running on your machine after you have submitted the paper?
Saturday, October 31, 2009
Bright Side
Surprisingly enough, there exist some great people living on earth... That you have no clue until you get to know them. Maybe this is the reason...
Wednesday, October 28, 2009
Stairways to Heaven
Saturday, October 24, 2009
All the flowers and stitches didn't matter!
Friday, October 23, 2009
جریان چیه؟
Wednesday, October 21, 2009
Music
Sunday, October 18, 2009
Not Sure
What happened to my religion?
Thursday, October 15, 2009
Tuesday, October 13, 2009
بند کفش
یک روز بند کفشهایم را خواهند بست
کسی کسی را صدا خواهد کرد
و من فکر خواهم کرد شاید...
کسی هنوز سهراب را صدا میزند
و یا شاید فرشته ای فرشته ای را
به زبان فرشته ها
تا بند کفشهایم را ببندد
کفشهای نامرئی ام را
و من شاید خیال خواهم کرد
که باید به دنبال کفشهایم بگردم!
از جزئیات نمیخواهم بگویم
از جزئیات واقعی
زمان و مکان
و چیزهای بی اهمیت از این دست
که برایم مهم نخواهند بود
شعری به یادگار خواهم گذاشت
و گم خواهم شد
میان کلمه ها و کلام ها
های کهنه و تازه
ریز و درشت
حس و حالم مثل روزهای رفتن
صبح زود
گیج و منگ
بی آنکه فرصتی داشته باشی
برای فکر کردن
به رفتن
رسیدن
بی آنکه تصویری داشته باشی
ز مقصد
بی آنکه چیز زیادی بدانی
از مسیر
بی آنکه کاری بتوانی بکنی
جز پذیرفتن
بی آنکه وقت زیادی داشته باشی
برای چیزی
جز لبخند
یک لبخند ساده
کوچک
و همانقدر که خودت میدانی
گنگ و بی معنی
یک روز بند کفشهایم را خواهند بست
و شعری به یادگار خواهم گذاشت
با خودکار نامرئی
روی باد
یا اگر باد نیامد روی هوا
شاید کسی بخواند بعدا
کسی که مرا میشناخته است
Saturday, October 10, 2009
رویا
Monday, October 5, 2009
اس وی دی
Friday, October 2, 2009
دری وری
Tuesday, September 29, 2009
!درد دارد
Friday, September 25, 2009
Radiohead
I can't believe I am so afraid of radiohead. I go insane when I listen to them... It's a weird feeling. I've never felt this way about any other music band. I would love to listen more and more but then I am at the same time afraid of going crazy more and more...!
فلسفه
Tuesday, September 22, 2009
Friday, September 18, 2009
...
Tuesday, September 15, 2009
cooking the story (2)
Not that easy! I had nightmares about all sorts of formulas last night... and today in the gym I was about to fall of the treadmill thinking about it! I always get too involved thinking about things and that is part of my personality! I can't help it at all. So involved that I forget I am on a treadmill and I am supposed to run!
Monday, September 14, 2009
cooking the story
Hiked the grouse grind finally! short but really steep. I would say the steepest I have ever hiked in my life! and I am going to be writing paper for the next three weeks... Apparently my supervisor is very interested in discussing how to cook the story in the paper and that's what we are gonna do in our tomorrow meeting! I love cooking, stories, stories about cooking, cooking while reading stories and cooking stories even in cs papers! Should be fun!
Sunday, September 13, 2009
کدام؟
Wednesday, September 9, 2009
مرد قهوه به دست از روبرو
----------
کنار در یک نفر نشسته است دارد نقاشی میکند. یکی از همان بوم های نقاشی هم روبرویش است. از رنگ استفاده نمیکند. فقط مداد سیاه. دلیلش این است که کارش کشیدن نقاشی رهگذاران است. قبل از اینکه از دیدش آنقدر دور شده باشند که دیگر نتوان دیدشان. فرصت برای چیزی غیر از مداد سیاه نیست!
نام نقاشی را میگذارد «مرد قهوه بدست از پشت»، دستهایش واقعا در طرح دیده نخواهند شد. ولی آنقدر وقت نخواهد داشت که برای انتخاب نام بهتری صرف کند. باید سریعا مشغول کشیدن طرح مرد قهوه به دست از پشت شود. البته همیشه میتوان در آینده نام نقاشی ها را تغییر داد. ولی او اینکار را نمیکند. چون معتقد است نامی که در حضور واقعی موضوعات نقاشی اش انتخاب کرده باشد همیشه معتبرتر خواهد بود از نامی که بعدا انتخاب کند. به این حقیقت کاملا واقف است که وقت زیادی برای تصمیم گیری درباره نام نداشته است و در نتیجه ممکن است بهترین نام را انتخاب نکرده باشد. اما این را هم میداند که هیچوقت برای تصمیم هایی از این قبیل وقت کافی نیست و آدمی گاهی محکوم است به انتخاب در لحظه. همه اینها که میگویم چیزهایی است که قبلا به آنها فکر کرده، یا بعدا به آنها فکر خواهد کرد. من از زمان دقیقشان آگاه نیستم. تنها چیزی که حتمی است این است که احتمالا حالا زمان فکر کردن به این چیزها را ندارد. یا اصلا شاید هم زمانش را داشته باشد. به دلیل اینکه زمان در این موارد زیاد اهمیت خاصی ندارد. بهتر بگویم برای سیگنالهای برق آسای مغزی که در یک ثانیه میتوانند عبور کنند و هزار فکر و تصویر را همراه خودشان ببرند زیاد مطرح نیست. مداد را سریع بر میدارد و شروع میکند لبه های طرح را کشیدن. پیش از آنکه مرد قهوه به دست دور شده باشد. بعدا وقت کافی خواهد داشت برای پر کردن زمینه که همان در و دیواره و پنجره های کافی شاپ هستند.
لیوان قهوه در دست از در خارج میشود. آنقدر در احساساتش غرق است که بی توجه به اطرافش از کنار در رد میشود. چند قدم دور میشود. ناگهان احساس میکند چیزی غیر معمول کنار در دیده است. کسی که نقاشی میکرده است. سرش را برمیگرداند. پشت سر را نگاه میکند. احساس میکند چیزی را برای یک لحظه برق آسا کنار در قهوه خانه دیده است. چیزی مثل یک تصویر گنگ از یک آدم نشسته با بوم نقاشی مقابلش. یک پیراهن صورتی پر رنگ. یک شلوار جین روشن. و یک کلاه کابوی بر سر. اما چیزی نمیبیند. کسی آنجا ننشسته. قبلا هم موقع ورود کسی را کنار در ندیده است. برای چند ثانیه فکر میکند اما به نتیجه مشخصی نمیرسد جز اینکه چون غرق در احساسات و افکارش بوده چنین خیالی کرده است. بر میگردد. دور میشود.
مرد قهوه به دست در حال رفتن است. از کنارش به سرعت رد میشود. برای یک لحظه حس میکند تصویر آشنایی به چشمش خورده. سرش را بر میگرداند. هرچقدر فکر میکند یادش نمی آید پسر را کجا دیده. ناگهان جرقه ای در ذهنش شکل میگیرد. در کیفش را باز میکند. میان نقاشی ها نقاشی «مرد قهوه به دست از روبرو» را در می آورد. گوشه بالای نقاشی اول نوشته شده «مرد قهوه به دست از پشت سر» بعد خط خورده و نام تغییر کرده به «مرد قهوه به دست از روبرو». تاریخی روی نقاشی پیدا نمیکند. ولی پیش خودش فکر میکند اگر قرار باشد شبیهترین آدم به مرد قهوه به دست نقاشی اش را پیدا کند بی شک او باید همین پسر باشد. پسر که از کنارش رد میشود نگاهی به او می اندازد و نگاهی به نقاشی. به او سلام میکند. پسر سرش را بلند میکند. برای چند ثانیه مات و مبهوت نگاه میکند. ته مایه ای از ترس در نگاهش نهفته است. و بعد میگوید سلام. مرد نقاش کلاه کابویش را از سر بر میدارد. دستی بر شانه چپ پسر یا همان مرد قهوه به دست میزند. میگوید از دیدارتان خیلی خوشوقتم مرد قهوه به دست. پسر نمیداند باید چه جوابی بدهد. مرد نقاش حس میکند به مناسبت این اتفاق فرخنده حتما باید یک قهوه بخورد. به سمت کافی شاپ باز میگردد. در کافی شاپ را باز میکند. کسی را آنجا نمیبیند جز دخترک کافه چی. قهوه اش را میخرد. مشغول ریختن شیر و شکر است. بعد هم میزند. با طمئنینه. همینطور که هم میزند به این فکر میکند که چرا نام نقاشی را تغییر داده است. اصلا چیزی به خاطرش نمیرسد. میداند که عادت ندارد نام نقاشی ها را پس از آنکه انتخاب کرد عوض کند.
Monday, September 7, 2009
در مرکز همیشگی انفجار
آنقدر در برابر باد ایستاده ام
کز نسجهایم
بوی زهم گسستن خاگ و گیاه می آید.
...
روحم مغاک صاعقه های نهفته است،
و اژدهایی از آتش فشرده
در خویش خفته دارد کز یک نفس
صد استوا به دور زمان
میتواند گسترد.
...
آه آدمی چگونه در این مرکز همیشگی انفجار میزید
و ساده و خاموش میماند؟
...
از هیبت نهفته اندیشه اش گریزانند
افواج واژه ها با این همه لبانش را
آرام میگشاید
و غولهای ذهنش را
در تارهای آوایش رام میکند.
...
آنشفشان خاموشی است
کز خاک و درد میگذرد
ویران و تکه تکه در اقصای خاک
میگردد و گناه عالم را
بر دوش میبرد،
و چهره اش با خنده میگشاید،
و انفجارش انگار تا دامن قیامت
باید ادامه یابد
...
آه ای زمانه بر لبه این مغاک
چندان درنگ کرده ای
کز ژرفنایش
چشم عمیق مرگ هراسانست
...
نفرین به من که تاب میارم
و روی میگردانم
و لحظه شکافتن این سدوم را
هر دم نظاره میکنم
و بیم سنگ شدن دیریست
از خاطرم گریخته است.
(محمد مختاری)