Wednesday, December 30, 2009

غافلان همسازند
تنها طوفان کودکان ناهمگون میزاید
همساز سایه سانان اند محتاط در مرزهای آفتاب
در هیات زندگان مردگانند
-----
وینان دل به دریا افکنانند
به پای دارنده آتش ها
زندگانی دوشادوش مرگ
پیشاپیش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام که زیسته بودند
که تباهی از درگاه بلند خاطره شان
شرمسار و سرافکنده میگذرد
-----
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگاه شادی در مجری آتشفشانها
شعبده بازان لبخند
در شبکلاه درد
با جاپایی ژرف تر از شادی
در گذرگاه پرندگان
-----
در برابر تندر می ایستند
خانه را روشن میکنند
و میمیرند

Saturday, December 19, 2009

از خدا و ابرانسان

نه خدا را میشود تعریف کرد و نه ابرانسان. من با کسانی که به این دو اعتقاد ندارند مشکلی ندارم. من با لجاجت سرسختی مشکل دارم که اصرار دارد هیچ چیز ورای انسان وجود نداشته باشد. نه خدا و نه ابرانسان. پشت این لجاجت گریز ظریفی از اخلاقیات و مرامات انسانی، چیزهایی که نمیتوان تعریف کرد اما همه از وجودشان آگاهیم هست. چیزهایی که اگر آخر یک فیلم ببینیم یا در زندگی واقعی اشک خواهیم ریخت. پشت این لجاجت گریز ظریفی از مفاهیم و زیبایی هایی وجود دارد که نمیپسندم. حس کسی را میماند که در فیلم میگوید اگر قرار است من شکست بخورم و بیفتم همه را با خودم پایین خواهم کشید!

Wednesday, December 16, 2009

گاهی وقتها کسی از سر احساس وظیفه پا میگذاره در مسیری که میدونه ممکنه براش خطرناک باشه. با اینکه از وجود خطر آگاهه ولی خطر رو حس نمیکنه. من ویدئو آخر موسوی رو که نگاه میکنم میبینم که خطر رو داره حس میکنه. مثلا وقتی شروع میکنه به حرف زدن. اما بعد از مدتی فراموش میکنه. میرسه به جایی که اصلا درگیری ها و همه و همه چیز رو فراموش میکنه و شروع میکنه حرف زدن درباره آرزوها و آرمان هاش. طوری که حس میکنم اصلا برای هیچکدوم از کسایی که دارن بهش حمله میکنن فارغ از اینکه چه اتفاقی برای خودش بیفته تره هم خورد نمیکنه. فقط براش مهمه که حرف خودشو بزنه.

------------

پی نوشت: قال رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهو قولی!

Sunday, December 13, 2009

از خود به خود

خودم را تبدیل میکنم

از خودم به خودم

شعر مینویسم

از خودم به خودم تبدیل میکنم

وقتی مادرم نیست تا مرا بزرگ کند

زندگی جریان دارد

جایی برون از خانه

با جنبش خزنده ای

در کوچه ها و بازارها

روی بام خانه ها و حرکت رودخانه ها

میان گلهای صورتی خمیده در باد

توی جیب نگهبانهای بانکها

زیر کفش سربازها

روی صندلی دیکتاتورها و خداها

میان همه حرفهای الکی

این سوی و آن سوی خیابانهای پهن

میان صدای رعد و برق ها

با جنبش خزنده ای، جنبش خزنده ای

جریان دارم

در امتداد مسیر معینی

از خطهای وجود

که مرا مینویسند

در فضایی تاریک چون شب

با ستاره هایی درخشنده از ما، چون ما

در امتداد مسیر معینی

جریان دارم

جریانی که مرا تبدیل میکند

از مبدا به مقصد

همواره و همیشه

از خودم به خود تبدیل میکند

Monday, December 7, 2009


دچار باید بود، وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد. (سهراب)

----------

یا دلت را خوش میکنی به همان شعر های قدیمی که هزار بار خوانده ای و مثل نوار هی همینها را تکرار میکنی تا داستانت بشود مثل داستان بینوایان و همان آقاهه توی کتاب زندگی در پیش رو. یا سرت را بلند میکنی که یک چیز جدید پیدا کنی و هیچ چیز جدیدی پیدا نمیکنی که دلچسب باشد. بعد حسرتش را میخوری که حیف شد همه این شعر های قدیمی پدر مادر دار را نرسیده چیدیم و خوانیدم وقتی حتی شعورمان خیلی به فهمشان نمیرسید. باید میگذاشتیم همین حالا میخواندیم که مزه اش از بین نرود. گاهی وقتها هم نگاه میکنی میبینی بعضی ها اصلا این شعر ها و کتابهایی که بزرگت کرده اند را دیگر نمیخوانند. بعضی اصلا اسمش را هم نشنیده اند. بعضی توی یک فازهای دیگر هستند. بعضی هم اصلا توی یک فازهای خسته ای هستند و یک شعرهایی میخوانند که دل آدم میگیرد. خلاصه سرتان را درد نیاورم. آخرش باز برمیگردی لای دیوان حافظ را باز میکنی. یا یکی از همان کتابهای قدیمی که میخوانده ای و آنقدر به دلت میچسبد که نگو. یک چسبیدن صادقانه و اساسی. از همان ها که حس فوتبال های عصر بچگی را دارند. طوری که جای شک برایت باقی نمیگذارند. باز فکر میکنی نکند بلای همان آقاهه سرت بیاید توی کتاب زندگی در پیش رو. ولی خیلی برایت مهم نیست. یک مفاهیمی دور و اطراف ما زندگی میکنند که مدتهاست حضورشان را فراموش کرده ایم. آنقدر عجیب و غریب که گاهی فکر کردن به این چیزها بدجور میترساندم. یکی از همین چیزها که بدجور حالا مشغولش شده ام "لحظه" است. خیلی هم درست نمیدانی باید به پدر کسی که دوربین عکاسی را اختراع کرده فحش بدهی یا صلوات بفرستی! بعضی وقتها هم فکر میکنی حتی اگر دوربین عکاسی نبود گذشته کاملا از بین نرفته بود. حس میکنم توی دنیایی زندگی میکنیم که خیال میکنیم راه و رسمش را و معنای چیزهایش را میفهمیم و به همین خاطر آنقدر همه چیز را بدیهی به حساب می آوریم که اصلا زحمت فکر کردن به خیلی چیزها را به خودمان نمیدهیم. اما در واقعیت شناخت درستی نسبت به هیچ کدام از آن مفاهیمی که دور و اطراف ما زندگی میکنند نداریم. چه برسد به آنکه بخواهیم چیزی را تحلیل کنیم.

Wednesday, December 2, 2009

هزار قصه شب

«و روز وسعتی است که در مخیله تنگ کرم روزنامه نمیگنجد» (فروغ)

---------------------------

یادت میاد لوتی گفتم هزار قصه شب یک قصه هست. یک قصه که قصه هزار شبه، هزار شب قصه ای. حالا شب شب که نه، بعضی هم روز! که همه اش یک شبه گفته میشه... شب قصه ای اول اما اول قصه و شب قصه ای هزارم آخر قصه اس. توالی داستانه که مهمه لوتی. اما چه اولی؟ چه آخری؟ پیش خودمون بمونه ولی کدوم ما از اول و آخر چیزی خبر داریم که قصه اش رو بگیم؟ ممکنه خیال کنی راوی اگر شب سیصد و بیست و هشتم رو با شب هفتصد و نود و دوم عوض کنه و هیچ بنی بشری هم بین این دو شب نه سقط شده باشه نه کسی رو کشته باشه اتفاق خاصی نمیفته! د مشکلت همینجاس لوتی... همینکه خیال میکنی تا کسی سقط نشه یا کسی رو نکشه اتفاق مهمی نیفتاده. همینکه خیال میکنی همه اتفاقای ریز و درشتی که بین شب سیصد و بیست و هشتم تا شب هفتصد و نود و دوم میفته مهم نیستن! هرچقدر هم اثری از اون اتفاقا نمونده باشه ولی اون آدمه، همون آدمه که نه مرده نه کسی رو کشته... دیگه همون آدم نیست. آدمیه که کلی شب قصه ای رو پشت سر گذاشته و تا آخر قصه اش برسه هزار شب قصه ای رو زندگی کرده و هزار شب قصه ای پیرتر شده... حالا بگذریم لوتی که همه اش فقط قصه است و تو خیال میکنی قصه ها واقعیت ندارن. بذار اینو بهت بگم. بر خلاف قصه شنگول و منگول و کدو قلقله زن، خیلی قصه ها درست مثل همین هزار قصه شب... واقعیت دارن. آدماش هم خیلی واقعی هستن. اونقدر واقعی که گاهی وقتها نمیتونی باور کنی چقدر واقعی هستند. اونقدر واقعی که وقتی میبینی پیش خودت میگی من فکر میکردم این چیزا فقط مال قصه هاس... ولی اشتباهت همینجاس لوتی، یه بار هم گفتم. خیلی قصه ها، خیلی واقعی هستن. خیلی واقعی اونقدر که باورت نمیشه... آخر قصه؟ آخرش هیچوقت اتفاق خاصی نمیفته. اگه حتی بین شب سیصد و بیست و هشتم و هفتصد و نود و دوم نه، ممکنه بین شب اول تا سیصد و یا بین شب هفتصد و نود و دو تا هزار کسی بمیره... یا اصلا ممکنه شب هفتصد و نود و دوم خودش اولین شب باشه واسه یه هزار قصه شب دیگه... به هر حال من تضمین نکرده ام! کسی ممکنه بمیره یا به دنیا بیاد یا کسی رو بکشه اما این اول و آخر هیچ قصه ای نیست. حتی اول و آخر قصه خودش. اینو توی گوشت فرو کن. قصه خیلی آدمها پیش از به دنیا اومدنشون شروع میشه و با مرگشون هم تموم نمیشه... آدمهای این قصه نه خوبن، نه بد... آدمهای قصه اما خیلی وقتها دچار سکوت میشن. گاهی یک سکوت ابدی پیش یا پس از مرگ. و توی این سکوت ابدی صداشون ادامه پیدا میکنه تا کمرنگ بشه. آره لوتی در جستجوی چیزهای ماندنی شاید تنها صداست که میماند اما خیلی هم روی ماندنش حساب نکن.

Monday, November 23, 2009

Find the Orange Seller!

There is a guy who cleans our hallways and labs after working hours. He is such a nice guy. After his work is done he starts taking to someone on the phone every single day and eats his snack. When I pass by we say hi to each other and sometimes he offers me fruit or sweets. I finally asked his name today and his name was Dany. Then he asked my name and I said Mohammad. He asked "are you Persian?" and I said Yes! Then he said "I thought you were Mexican!"






----------------
P.S1. Finally I met someone (not Dany!) for the second time in my life who remembered my name but I didn't remember his! It felt kind of good!

P.S2. This italic font is kind of cool!

P.S3. Isn't it?

P.S4. Today, I read the paper we submitted some time ago again. I got totally bored after reading few pages! For this obvious reason I think it will get accepted!

Friday, November 20, 2009

انگشتر عقیق


دیشب یاد انگشتر عقیقم افتادم. همانی که قبل از آمدنم از مشهد خریده بودم. حالا فعلا دستم کرده ام. اگرچه تایپ کردن را سخت میکند. دارم فکر میکنم چرا یاد انگشتر افتادم و چرا دلم خواسته حتی برای یک روز شده دستم کنم. فکر میکنم یک ربطهایی به "هومسیک" شدن داشته باشد! خیلی بی دلیل هفته گذشته اصلا حال و حوصله نداشتم. دلیلش یا بارندگی مداوم ونکوور است. یا تاریک شدن خیلی زود هوا. یا قطع شدن آب دو روز هفته. یا شاید یک ربطهایی به "هومسیک" شدن داشته باشد! اصولا اینکه حالم خوب است یا نه یک تابع ساده دارد. اگر اول صبح حوصله داشته باشم ریشهایم را بزنم معلوم است اوضاع بد نیست. اگر حوصله نداشته باشم اوضاع وخیم است. حالا بعضی ها هم میگویند اگر صبح از خواب بلند شوی و صبحانه خوب بخوری و ریشت را هم بزنی حالت خوب میشود. این را یکبار توی هواپیما که نشسته بودم و هواپیما هنوز پرواز نکرده بود یک نفر در ردیف کنار دستی داشت به کنار دستی اش میگفت. گاهی وقتها هم خیال میکنم حالم بد است چون چیزی را که یک نفر چند ماه پیش توی هواپیما به کناردستی اش میگفته یادم مانده و حتی قیافه طرف هم تا حدودی یادم است! حالا یا به خاطر این است یا یک ربطهایی باید به "هومسیک" شدن داشته باشد. خلاصه هرچه که باشد امروز که تصمیم گرفتم انگشتر عقیق را دست کنم حوصله ریش زدن را هم پیدا کردم. حالا یا به خاطر این است که امروز آب قطع نبود. یا حالم از اینکه حالم گرفته باشد به هم خورده بود یا شاید یک ربطهای اساسی به "هومسیک" شدن داشته باشد!!! این عکس بالا انگشتر من نیست ولی از این قیافه انگشتر عقیق خوشم می آید جدای از نوشته های رویش. یادم است خاتمی یک زمان از این انگشترها داشت. این البته ربطی به "هومسیک" شدن ندارد. وقتی ایران بودم هم از اینها خوشم می آمد ولی پیدا نکردم چیزی با طرح ساده بدون نوشته که اینطوری باشد!

Tuesday, November 17, 2009


نوشتن:

فکر میکنم گاهی هم به احساس زندگی برمیگردد. اینکه کسی دلش بخواهد همیشه زنده باشد. همین حس نمردن ابدی که در همه ما هست. چون مرگ را هرگز تجربه نکرده ایم و نخواهیم کرد!

----------


What if?

What if I entered the correct password and pushed the right keys followed by an enter but in a different language?

Monday, November 16, 2009

نوشتن

بارها میشود که فکر میکنم که شاعر چطور میتواند شعر بسراید وقتی زیر بار حقیقت عریان قرار میگیرد. شعر گفتن در چنان شرایطی یا حتی نوشتن چیزی شجاعت خاصی میخواهد یا یکجور بریدن خود از دنیای اطراف. از سویی هم برایم تصمیم به نوشتن در چنان شرایطی غیر صادقانه می آید. شاید شبیه به عکس گرفتن از منظره درحالی که میتوانی از خود منظره لذت ببری. شاید یکجور نقش تاریخ نگار را بازی کردن وقتی تاریخ خودش دارد اتفاق می افتد. یکجورهایی برمیگردد به اینکه دلیل نوشتن چه باشد. گاه میتواند احساس دین باشد. گاه میتواند صرفا دیده شدن باشد. احساس لذت شخصی از نوشته و نوعی خودپسندی میتواند با خواست دیده شدن در هم آمیخته باشد. گاهی وقتها هم شاید احساس دین توجیهی باشد برای دلیل دوم. که این صرفا محدود به نوشته نیست. گاه هم میتوان اینطور نگاه کرد که نوشتن خود به عنوان بخشی از تجربه عریان خاص وارد ماجرا میشود. بی آنکه تصمیم مشخصی با توجیهات عقلی پشتش قرار گرفته باشد. حس شخصی من این است که نوشته های ماندگار از نوع آخر هستند. بعضا تمایز دادن نوشته های اینچنینی از نوشته های تصمیمی کار ساده ای نیست. در حد نوشتنهای دست و پا شکسته خودم برایم جالب است که گاهی دیگران نوشته هایی از من را که به عقیده خودم از نوع تصمیمی هستند بیشتر دوست دارند. برای این یک توجیه پیچیده دارم که اصلا فکر نمیکنم در هیچ صورتی توان توضیح دادنش را داشته باشم چه تصمیمی و چه غیر تصمیمی!

Online Algorithms

Every Monday morning I go to the weekly meeting with my prof with a better understanding of online algorithms! Of course the ones discovered in the shower one hour before the meeting!

Wednesday, November 11, 2009

شنگول و منگول و حبه انگور

من هرچی فکر کردم امروز یادم نیومد آخر قصه شنگول و منگول چی شد! بعد اما بیشتر به این فکر کردم که چرا یک گوسفند باید اسم بچه اش رو بذاره حبه انگور؟ باز هم به نتیجه خاصی نرسیدم. من تا اونجاش یادمه که گرگه هی میگفت منم مادرتون و بقیه اش یادم نیست! این هم شد یک روز پروداکتیو کاری! بفرما!


-------------------
پی نوشت: من این ایده تز دکترای خودم رو تا حالا واسه دوتا شرکت ارائه کردم. همشون کلی حال میکنن که این خیلی ایده باحالیه و اگر بشه خیلی حال میده. بعد که میگیم حالا شما بیا کمک کن فلان چیزو بده به ما که سریعتر انجام بشه میگن این چیزی که شما لازم داری واسه پروژه ات خیلی بعیده وجود داشته باشه! ولی پروژه ات خیلی باحاله اگه بشه خیلی خوب میشه!

Tuesday, November 10, 2009

ترس و لرز

ما همه با ترسهایمان زندگی میکنیم. قهرمانهای داستان هم گاهی از ترس از دست رفتن قهرمانیشان یا پیر شدن خودشان را به قهرامانانه مردگی میزنند! آدمی نه تنها جسمش که روحش هم در زوال است. اصلا چه دلیل دارد کسی قهرمان افسانه باشد وقتی خدا هم خودش آنقدرها که قرار بود خوب نیست؟ شهود پیرانه ای پشت درک ما از دنیاست که هر روز پیرتر میشود. احساس دانستن بیشتر امروز از پس دیروز. دانستن از پس زخم است گاهی. و ترس بیشتر از پس دانستن گاهی. نگاه که میکنی میبینی امنیت خاطرت بیشتر شده با دانستنهای بیشتر. و راه موفقیت متاسفانه از مسیر حسابگری میگذرد. امنیتی که از قدم زدن در خیابانهای مطمئن و آرام حاصل میشود. و هرگز هیجان و سرزندگی آن خیابانهایی که در آنها زخم خورده ای را ندارند. بزرگترین کارهای دنیا را کسانی میتوانند انجام دهند که چیز زیادی درباره عواقب احتمالی کاری که انجام میدهند نمیدانند. وقتی کسی از سختی ها و عواقب احتمالی کاری آگاه است و با این وجود اقدام به انجام آن کار میکند معنایش چیزی است که به آن ایمان گفته اند. و ایمان تضمینی برای موفقیت به دست نمیدهد. این یک تعبیر از ایمان است. تعبیری که در مسیر تعریف میشود مستقل از چیزهای دیگر. به عقیده من میتوان به زبان خدا را قبول نداشت ولی ایمان داشت. میگویند یک روز از یکی از امامان پرسیدند خدا چیست؟ و گفت همان چیزی که هنگام غرق شدن در دریا از آن کمک میطلبی. یا امامی دیگر گفته است اگر آخرتی نباشد ما که به آخرت اعتقاد داریم ضرر نمیکنیم اما اگر باشد شما که به آخرت اعتقاد ندارید ضرر میکنید. اینگونه پاسخها و توجیهات به عقیده من زاییده همان شهود پیر ترسو هستند. داستان ابراهیم اما متفاوت است. شاید ابراهیم افسانه است. افسانه ای برای آدمیان که بدانند تا پای مرگ و فاجعه با پای خود به اتکای ایمان میتوان رفت و جان سالم به در برد. بی آنکه مسیر تضمینی از جان به در بردن داده باشد. این را اکثریت انسانها درک نمیکنند. و این دردناک است.

Sunday, November 8, 2009

نزدیکی

گاهی وقتها حس میکنم به داستانهای کوتاه خیلی نزدیکم. مثلا آن وقتها که مهمانها همه رفته اند، همخانه ای ات به ساعت نگاه میکند و میگوید ساعت دو و چهل و دو دقیقه، چه وقت مضحکی! بعد از آنکه سکوت چند دقیقه ای حاکم بوده است و طرف گفته است قرار است تا استرالیا برود تا شاید احتمالا یکوقت جسیکا که یکدفعه تصمیم گرفته بعد از فارغ التحصیلی برود دور دنیا را بگردد تصمیم بگیرد به جای دور دنیا راضی شود... و بعد میگویی فاک و فکر میکنی یک داستان کوتاه خوب از این در میامد. ولی من مست تر از این حرفها هستم. سرش زنگ میزند و سکسکه کنان به اتاقش میرود. من همانطور ساکت روی صندلی توی اتاق نشیمن نشسته ام.

Tuesday, November 3, 2009

گاهی وقتها


گاهی وقتها خیال میکنم یک چیزی هست که باید بخوانم. یک چیزی یک جایی هست که باید بخوانم. همه سایت های روزمره ام را زیرو رو میکنم بعد به این نتیجه میرسم چیز خاصی نبوده شاید. شاید یک عادت که سرم مانده از همان وقتها که بالاترین را پنج دقیقه یکبار چک میکردیم که ببینیم چه بلای جدیدی سر کدام بنده خدا آمده. گاهی وقتها خیال میکنم باید یک چیزی بنویسم، میروم توی دایرکتوری مربوط به نوشته های جدید یک فایل باز میکنم و اسمش را مثلا میگذارم "گاهی وقتها" ولی چون چیز خاصی به ذهنم نمیرسد برای نوشتن میبندم. گاهی وقتها فراموش میکنم تکه ای از خودم را جایی جا گذاشته ام. این فراموشی گاهی وقتها آزارم میدهد. گاهی وقتها به یاد می آورم این را که تکه ای از من جا مانده شاید خیلی جاها و از اینکه این جا ماندنش فراموشم میشود ناراحت میشوم. از دست خودم نه. از دست کسی نه. گاهی وقتها آدم بی دلیل ناراحت میشود. از آن دسته ناراحتی ها که در ظاهرت معلوم بشوند نه. از آن دسته ناراحتی ها که مدتی تو را مشغول خودشان میکنند نه. شاید بیشتر یک جور دلتنگی. برای یک لحظه زودگذر، تا به خودم در لحظه بعدش بقبولانم گاهی وقتها کار خاصی نمیشود کرد و فقط باید قبول کرد. چیزهایی را یادم می آید، جاهایی را، اتفاقاتی را و حس و حالی را که وجود داشته اند، زنده بوده اند و به هر دلیل خاص یا عام حالا دیگر وجود ندارند و اصولا امکان زنده شدن دوباره شان هم وجود ندارد. گاهی وقتها چنان غرق خیال میشوم که خیال میکنم این تنها من هستم که چنین چیزهایی را تجربه میکند. که خیال میکنم فقط من هستم که خیلی چیزها برایم دیگر زنده شدنی نیستند. و بعد خاطر می آورم همه آدمها در این احساسات با آدم شریکند در همه این دلتنگی ها. گاهی وقتها یادم می افتد که یک کلمه وجود دارد به نام مرگ. فکر اینکه بتوانم دلتنگی های و سختی های آدم های دیگر را درک کنم و آنها هم چنین توان متقابلی را برای درک من داشته باشند گاهی وقتها تسکین بخش است. گاهی وقتها دایرکتوری نوشته های جدید را باز میکنم و فایلها را یکی یکی باز میکنم تا خاطر بیاورم هرکدامشان را. گاهی وقتها تعداد فایلهای خالی از همه بیشتر است. بعضی از فایلهای خالی آنهایی هستند که خیلی دوست دارم بنویسمشان اما نمیدانم چرا نمیتوانم. گاهی وقتها هم خالی نیستند. یک چیزی نوشته شده. تلاشی. اما آنچه میخوانم آنچه باید باشد نیست. گاهی وقتها خیال میکنم کم حوصله شده ام. یادم می آید قدیمها تا بخواهم بنویسم چیزی سفر میکردم پای پیاده به مخفیگاهی در پارک نیاوران. وسط علف ها مینوشتم. در راه بازگشت روی جدولها راه میرفتم و نوشته را توی ذهنم بازخوانی و باز نویسی میکردم. گاهی وقتها باور میکنم که رفته اند آن لحظه ها. و این دردناک است. این فقط دنیا و آدمهای دیگر نیستند که عوض شده اند. من هم عوض شده ام. گاهی وقتها خیال میکنم شاید اگر دوباره همان کارها را بکنم خاطره شان زنده شود بعد میفهمم پیش خودم که تکرار کردنشان دروغی بیش نخواهد بود و ترجیح میدهم خاطره شان را خراب نکنم. یک سری آدمها هستند که دلم برای دیدنشان لک زده. احساس میکنم عکس کسانی روی در و دیوار این خاطره ها آویخته شده که دیدن دوباره شان میتواند همه این حس و حال ها را راست راست در من زنده کند. گاهی وقتها سر باز میزنم از قبول اینکه خیلی چیزها تغییر کرده. گاهی وقتهای دیگر به خاطر می آورم بهترین راه نجاتم آشتی کردن با سرنوشت است. گاهی وقتها خیال میکنم این فقط من هستم که از این خیالها میکنم و این چیزها را حس میکنم. گاهی وقتهای دیگر یادم می آید روی همه این نوشته را میشود با خودکار قرمز خط زد و نوشت دلتنگی.

Shut Up!

What do you say to the experiment which is still running on your machine after you have submitted the paper?

Saturday, October 31, 2009

Bright Side

Surprisingly enough, there exist some great people living on earth... That you have no clue until you get to know them. Maybe this is the reason...


----------
P.S: just sent an email to my supervisor and made a typo. Instead of writing "there was a mistake in my previous email" I wrote "there was a mistake in my precious email" :D

Wednesday, October 28, 2009

Stairways to Heaven

ذهنم زیاد کار خاصی جز مقاله بازی نمیتونه بکنه تا این لامصب بالاخره به سرمنزل مقصود برسه. یه مصاحبه کوتاه کردم با مایکروسافت که خودم فکر میکنم خوب بود. البته آنچه ما فکر میکنیم خیلی مهم نیست. آنچه اون آقاهه فکر میکنه مهمه و ممکنه به علت اینکه تا فارغ التحصیل شدنم خیلی مونده شانسم خیلی خوب نباشه. یه ایراد بدی که دارم اینه که در موقع مصاحبه همیشه میزنم به کانال اعتماد به نفس مضاعف و فکر نمیکنم این خوب باشه. همینطوری غیر ارادی اتفاق میفته و تا حد خوبی مطمئنم که چیز بدیه! یکی دوبار با آقای مصاحبه کننده در حد عاقل اندر سفیه برخورد کردم در این حد که این چه سوال ابلهانه ایه که میپرسی؟ این که بدیهیه! امیدوارم به پاچه ام نره! آهان کلا فقط آهنگ زیاد گوش میکنم. میخوام همه دهه هفتاد رو بترکونم فعلا. هرچقدر فکر میکنم به نظرم این آهنگ Stairaways to heaven از همه خفن تره یک جورایی. البته با عرض ارادت به کویین و بیتلز و پینک فلوید و سایرین. از آهنگ های دهه طلایی هفتاد اگر چیز خاصی چشمتونو گرفته ما رو بی نصیب نذارین. مخلصیم.

Saturday, October 24, 2009

All the flowers and stitches didn't matter!

I think I saw some people,
Some desperate and some happy people,
In the world of magnets and miracles,
That nothing mattered to them
As long as they were there!
It wouldn't last long maybe until the end of the song!
I believe their smile was real...
But the true smile wouldn't last very long!
The grass was as green, for a short period of time!

Friday, October 23, 2009

جریان چیه؟

آقا دیدین بعضی وقتها بانوان بی دلیل با آدم مهربون میشن؟ این قضیه جریانش چیه؟ لطف کنین بگین چون من در این موارد شدیدا به وحشت میفتم. احساس میکنم قراره یه بلایی سرم بیاد!

Wednesday, October 21, 2009

Music

نمیدونم شماها چه جوری آهنگ گوش میکنین. من نه در زمینه کتاب خوندن و نه در زمینه آهنگ گوش دادن هیچوقت دوست ندارم افراطی عمل کنم. بیشتر دوست دارم یه آهنگی که ازش خوشم میاد رو صد بار گوش کنم تا اینکه صدتا آهنگ مختلف که لزوما دوست ندارم رو هرکدوم یه بار! گاهی وقتها شروع میکنم از یه آهنگ که دوست دارم روی یوتیوب و لیست آهنگ های مشابهش رو میبینم از تیریپ هرکدوم خوشم اومد گوش میدم. اگه زیاد خوشم نیومد دوباره از لیست آهنگهای مشابه انتخاب میکنم! البته الگوریتم مشکل داره کمی ولی خب بیخیال :دی خلاصه هرچند وقت یکبار با یک خواننده جدید ملاقات میکنم که احتمالا قدیمی بوده و حالا یا مرده یا پیر شده و از آهنگش خوشم میاد. این آقای سمت راست صفحه به نام Jim Croce هم از اونهایی هست که اصلا خبر ندارم چقدر معروفه ولی چند روز پیش باهاش آشنا شدم. اصولا از دوتا آهنگش خوشم اومد که یکی اسمش بود I got a name و دیگری I'll have to say I love you in a song. لیست بعضی آهنگاشو میتونین از اینجا گوش کنین. گویا اون آهنگ اولی البومش چند روز قبل از اینکه در سن سی سالگی در سانحه هواپیمایی از دنیا بره تموم شده بوده. خلاصه خدا رحمتش کنه من با این آهنگش خیلی حال کردم. البته از چلوندن بقیه آهنگاش فقط همون دومی در اومد که بدک نیست. همین یک آهنگ کافیه که من نسبت بهش ارادت داشته باشم. جالبیه مسئله اینه که گاهی وقتها با آدمهایی آشنا میشی که مدتهاست رفته اند حالا یا از طریق نوشته هاشون یا آهنگهاشون یا تصویرشون حس میکنی درکشون میکنی. گاهی وقتها حس میکنم زمان هرچقدر نقش تعیین کننده ای داشته باشه باز هم در زمینه خیلی مفاهیم اصلی به قولی Marginalize out میشه که دوستانی که با احتمالات آشنایی دارن میدونن منظورم چیه. کسایی هم که آشنایی ندارن خیلی مهم نیست بخش آخرو ندیده بگیرن.

Sunday, October 18, 2009

Not Sure

What happened to my religion?

Not sure where I lost it, not sure if I found a new one!
Not even sure that I lost it!
Can one really have no religion? not sure!

Thursday, October 15, 2009

اینجوری قبول نیست

اینجوری که بده به خدا! یه روز از صبح تشریف بیارین!

Tuesday, October 13, 2009

بند کفش


­­­یک روز بند کفشهایم را خواهند بست

کسی کسی را صدا خواهد کرد

و من فکر خواهم کرد شاید...

کسی هنوز سهراب را صدا میزند

و یا شاید فرشته ای فرشته ای را

به زبان فرشته ها

تا بند کفشهایم را ببندد

کفشهای نامرئی ام را

و من شاید خیال خواهم کرد

که باید به دنبال کفشهایم بگردم!

از جزئیات نمیخواهم بگویم

از جزئیات واقعی

زمان و مکان

و چیزهای بی اهمیت از این دست

که برایم مهم نخواهند بود

شعری به یادگار خواهم گذاشت

و گم خواهم شد

میان کلمه ها و کلام ها

های کهنه و تازه

ریز و درشت

حس و حالم مثل روزهای رفتن

صبح زود

گیج و منگ

بی آنکه فرصتی داشته باشی

برای فکر کردن

به رفتن

رسیدن

بی آنکه تصویری داشته باشی

ز مقصد

بی آنکه چیز زیادی بدانی

از مسیر

بی آنکه کاری بتوانی بکنی

جز پذیرفتن

بی آنکه وقت زیادی داشته باشی

برای چیزی

جز لبخند

یک لبخند ساده

کوچک

و همانقدر که خودت میدانی

گنگ و بی معنی

یک روز بند کفشهایم را خواهند بست

و شعری به یادگار خواهم گذاشت

با خودکار نامرئی

روی باد

یا اگر باد نیامد روی هوا

شاید کسی بخواند بعدا

کسی که مرا میشناخته است



Saturday, October 10, 2009

رویا

هیچ کجای آن خیالی که در گذشته از آینده خودم داشته ام خودم را اینجایی که هستم نمیدیده ام. این معنیش آن نیست که بخواهم بگویم از اینی که هستم ناراحتم یا فکر میکنم آنچه در گذشته خیال کرده بودم بهتر است. همین. فکر میکنم رویاهای آدم اصلا آنقدر هم که خیال میکند مهم نیستند. همین. منظورم این نیست که آدم نباید رویا داشته باشد. منظورم این است که آدم چه بخواهد و چه نخواهد تصویری از آینده خودش در ذهن خودش دارد. این تصویر هرچقدر آدم به بلوغ ذهنی بیشتری رسیده باشد به آینده واقعی اش نزدیکتر است و هرچقدر خام تر باشد امکان تحققش کمتر است. در هر دو حالت مهم نیست آدم به آن تصویر ذهنی که خودش به نظرم یک مرتبه از رویا واقعگرایانه تر است برسد یا نرسد. مهم این است که برای تحققش تلاش کند. تلاش کند اما خودش را نکشد. همین. و همه زندگیش را به تحقق یک رویا گره نزند. همین. گاهی وقتها هرچقدر هم پخته باشی باز اتفاقهای عجیب و غریب می افتند. مهم این است که آنقدر پخته باشی که توقع هر چیز غیر منتظره ای را داشته باشی. همین.

-----


پی نوشت: یک نفر بعد از یک سال زنگ میزنه میگه معذرت میخوام این یک سال سرم خیلی شلوغ بود و نشد هم رو ببینیم. میخوای یک وقتی هم رو ببینیم؟ من برای این آدم خیلی خیلی زیاد ارزش قائلم بسیار بیشتر از کسی که میگه یکسال گذشته دیگه بیخیال دوستی و رفاقت!

Monday, October 5, 2009

اس وی دی

به استاد گفتم این اس وی دی خیلی شاخ است. پوزش به این سادگی ها نمی خورد. گفت حالا چقدر شاخ است؟ روی تخته عددش را نوشتم. گفت اوه! آخه چرا؟ گفتم چراشو نمیدونم! ولی خیلی شاخه! گفت حالا نمیشه با یه چیز دیگه مقایسه کنیم؟




-----------
پی نوشت: واژه رنگ زندگی بود...

Friday, October 2, 2009

دری وری

مریض شده ام بد. دیروز همه اش تب و لرز داشتم. خلاصه از سوپ و شلغم و پرتقال و آب و هزار جور مایعات دیگر بستم به خودم که حالم امروز کمی بهتر شده. کل دیروز را به صورت تصادفی میخوابیدم و به صورت تصادفی از خواب بلند میشدم. همینطور هم تصادفی ساعت پنج صبح بلند شدم گفتم نیمه دوم بازی استقلال پرسپولیس را ببینم. مجری تلویزیون یوسفی داشت حرف میزد و به وضوح در صدایش نگرانی بود و مسابقه پیام کوتاه! طرفدار استقلال هستید یا پرسپولیس؟ همین یک روز که فکر میکنم هیچ کس طرفدار هیچ تیمی نبود حتما باید همین مسابقه برگزار میشد. بعدش صحبت با افشین قطبی که حس کردم واقعا ابعادش کوچکتر شده و خودش هم این را میداند. بعد هم یک آقای دیگر که حسم این بود که از امثال آن آدمهایی است که ابعادشان کوچک است اما این را نمیدانند! بعد هم بازی و تساوی. و تماشاچی ها که چند بار صدای یاحسین، میرحسینشان آمد و بعد هم گفتند تبانی و مزدک میرزایی که به طرز ابلهانه ای گفت تماشاچیان به تبانی بین "بازیکنان" دو تیم برای تساوی اعتراض میکنند که فکر نمیکنیم اینطور باشه! نکته خیلی جالب توجه دیگه حضور یک مشت آدم بود در استودیو که دور قطبی و یوسفی و اون یارو نشسته بودند و در و دیوار رو نگاه میکردند و به صورت واضحی حوصله شون هم خیلی سر رفته بود! من واقعا سوال دارم! هدف از حضور اینها چی بوده؟ یعنی وقتی آدم یک چنین چیزی رو میبینه به این نتیجه میرسه که شاید ما زیادی اینها رو جدی میگیریم. این برادران ما واقعا شاید از خیلی از کارهایی که میکنن هدف خاصی ندارن! دیدن اینها من رو یاد کلاس تاریخ و جغرافی و دینی و اینا میندازه که مجبور بودی مثل مجسمه بشینی حرف هم نزنی، هیچ کاری هم نکنی. یه حس اول مهری بد بهم داد این مریضی و دیدن این آدما با هم. یاد کلاس دینی افتادم بعد زنگ نماز که بوی گلاب نامرغوب و جوراب میومد توی کلاس! این هم یک مشت دری وری! مریضم دیگه. آدم مریض دری وری میگه!



----------------
پی نوشت: خیلی مسائل از دیدگاه خود آدم نسبت به خود و باقی مسائل ناشی میشه! و در ادامه قوره و مویز و اینا! من برخلاف استاد عزیزم معتقدم همه چیز خیلی هم فازی است!

Tuesday, September 29, 2009

!درد دارد

یک طوری میگوید شما را چه به این کارها؟ جای این حرفها بروید مشروب بخورید پارتی بگیرید، شما که درد نمیفهمید یعنی چه! انگار درد را از باسن آسمان در کرده اند برای ایشان! یکی نیست بگوید دید چشمهایت اگر به دو قدم آنطرف تر میرسید میدیدی اکثر جنبش های موفق و موثر اجتماعی را همین بچه های عرق خور اروپایی و آمریکایی رقم زده اند. یک جور هم ناله ادبی میکند که خیال کنی باز قلمش را از باسن آسمان برایش فرستاده اند! از این ناله ها هم کم نشنیده ایم، نوحه کلاش اهل ریا را که بگذاری گوش کنی هم یک همچین حس هایی بهت دست میدهد. دو قران هم اصالت ندارد حتی به اندازه باسن آسمان! آره همین است، داستان همه کسانی که از باسن آسمان آمده بودند ما را ببرند بهشت رو به آخر است. حتما خاطرت هست حاج آقا محسنی که آمده بود از مکه مهمانی داده بود باقالی پلو و جوجه کباب چرب و چیل وسط شام هم حاج آقا عباسی به عربی یک چیزی بلغور کرد و آقای نراقی هم با همان ته ریش وقیافه نجیبش به آرامی زیر لب گفت شقنبل ا... و همه تان دور هم خنیدید. بعد باز حاج آقا محسنی گفت بفرمایید خواهش میکنم. سرد میشه... همانطور که هنوز میخندید و بعد همه با هم از محاسن آقای نراقی حرف زدید... آری باسن آسمان قرار است بسته شود. قرار است چشممان برسد به خود آسمان. میدانم دلتان برایش تنگ میشود! من میان شماها دلم از همه بیشتر برای نجابت آقای نراقی میسوزد!

Sunday, September 27, 2009

How can you find yourself without first losing yourself?

Friday, September 25, 2009

Radiohead

I can't believe I am so afraid of radiohead. I go insane when I listen to them... It's a weird feeling. I've never felt this way about any other music band. I would love to listen more and more but then I am at the same time afraid of going crazy more and more...!

فلسفه

یک همخونه ای آمریکایی دارم که مال تگزاسه. توی فیسبوکش هم نوشته که طرفدار محافظه کاراس. دیروز نشسته بودیم حرف میزدیم میگفت مجبوره یه درس فلسفه بگذرونه برای اینکه بتونه رشته مورد علاقه اش رو بخونه. بعد گفت فلسفه خیلی ابلهانه است! گفتیم چی؟ گفت آره فلسفه خیلی ابلهانه است! گفتم چرا؟ گفت همش باید بشینی همه چیز رو ببری زیر سوال و سوال بپرسی! من نمیدونم این آیا به محافظه کار بودنش ربطی داره یا نه ولی اصولا جالب بود برام که یه همچین کاری به نظرش احمقانه میاد! یعنی کسی اگر واقعا بتونه اینطوری زندگی کنه به نظرم زندگی خیلی ساده ای خواهد داشت! البته به این مساله خیلی وقته فکر میکنم. آیا واقعا زیر سوال بردن مسائل و ارزشها کیفیت زندگی آدم رو میبره بالا یا نه؟ مسلما پیچیدگی زندگی آدم رو بیشتر میکنه. چیزی که برام بدیهیه اینه که موجوداتی مثل برادران مثلا جان برکف ما زاده یک طرز فکر بسته هستند. یعنی حتی آدمهای بسیار باهوشی رو دیده ام توی شریف که عاقبتشون این بوده. به همین دلیل یه جورایی به نظرم ربط خیلی مستقیمی بین هوش و حماقت یا شاید بهتر بگم عدم حماقت نمیبینم. بین حماقت و طرز فکر بسته چرا. به عبارت دیگر میتونم برای خودم نتیجه گیری کنم که فلسفه چیز بسیار مهمی هست. حتی اگر به نتیجه قابل اثبات ملموسی نرسیده باشه. میشه گفت که کارکرد مهمش باز کردن دید انسانهاست به مسائل مختلف.

Tuesday, September 22, 2009

من متن زندگی را
با شعر های ساده آغاز کرده ام
پا به پای مادرم
از دفتری پر آسمان
یک آسمان نگین و
یک دفتر پر ستاره
با صفحه های بیرنگ
بی حرف، بی زمان
نور خورشید ملایم
روی آبی های دریا
میخزد تصویر نابی پرشکوه و پرتماشا
آنطرف چندین پرنده
روبرو تیغی زکوه است
ابرها خاموش و سنگین
آب دریا کم خروش است
باد می آید زجایی
میرود یک جای دیگر
با سکوتی مبهم و گنگ
میشوم مهمان راهش
کودکی خندان و آرام
بی سبب با من رفیق است
چشمهایش جستجوگر
صورتی دارد ز لبخند
دستهای ناز و پاکش
میبرد اسباب بازی
میشود نزدیک و با من
میشود مشغول بازی
حرف چندانی ندارد
نازنین همبازی من
زندگی هم میتواند
مثل او باشد سراسر
ساده و خالی ز فریاد
بی صدا و بی هیاهو
زندگی گر سهل و گر سخت
زاده ای از اتفاق است
خواستی سختش بگیر و
خواستی بنشین و بنگر
کره الاغ کدخدا
یورتمه میرفت تو کوچه ها
تو اردکی یا غازی
میوه نخور نشسته
به من میگویند شاه میوه ها
عجب تهمتی پناه بر خدا
حتما دانستی گلابی هستم
نکنه تو هم عسل میخوای؟
پس چی که میخوام
...

-----------

پی نوشت: امیر جان زحمت دادیم. دستت درد نکنه

Friday, September 18, 2009

...

همین که همه ما در گذرگاه تاریخ هیچ نیستیم نه آنکه دردناک نباشد اما التیام بخش هم هست. اگر تو را نمیشناختم امشب فقط مجبور بودم به انگلیسی بگویم زندگی ... است و بس. گاهی وقتها آدم از اینکه بعضی آدمها را در زندگی اش شناخته احساس دین میکند. این را کسی گفته بود به من یک روز بلند. من احساس دین میکنم. همه اینها دلیل نمیشود که زندگی ... نباشد! هنوز گاهی وقتها حس میکنم من همان سوسک نیم مرده ام و کسی با مگس کش بالای سرم ایستاده است! حالم بد است... راست و حسینی به خدا هم زیاد امیدی نیست. لااقل توی این دنیا. دنیای دیگر را هم که خدا بزرگ است!

Tuesday, September 15, 2009

cooking the story (2)

Not that easy! I had nightmares about all sorts of formulas last night... and today in the gym I was about to fall of the treadmill thinking about it! I always get too involved thinking about things and that is part of my personality! I can't help it at all. So involved that I forget I am on a treadmill and I am supposed to run!

Monday, September 14, 2009

cooking the story

Hiked the grouse grind finally! short but really steep. I would say the steepest I have ever hiked in my life! and I am going to be writing paper for the next three weeks... Apparently my supervisor is very interested in discussing how to cook the story in the paper and that's what we are gonna do in our tomorrow meeting! I love cooking, stories, stories about cooking, cooking while reading stories and cooking stories even in cs papers! Should be fun!

Sunday, September 13, 2009

کدام؟



شراب ناب نیست
که عربده بد مستی ات
گوش خلق را کر کرده
کاش سراب
که مردابی متعفن است
دریایی که بدان دل بسته ای


Wednesday, September 9, 2009

مرد قهوه به دست از روبرو




«جایی درکوچه پس کوچه های خاطر ما موجوداتی زندگی میکنند که مدتهاست حضورشان را از یاد برده ایم» (میم ح میم دال)
----------


از در کافی شاپ که وارد میشود کس خاصی را نمیبیند. بجز دخترک کافه چی. قهوه اش را سفارش میدهد. بر میدارد. با طمئنینه به سمت شیر و شکر میرود. باقیمانده لیوانش را با شیر پر میکند. اندکی هم شکر. هم میزند. هم میزند. هم میزند. هم میزند. هم میزند. سریع، سریع، سریعتر. بعد قاشق از دستش رها میشود. برای لحظه ای سرش را میگذارد میان دستهایش و هر دو آرنجش را روی میز. به چشمهایش فشار می آورد. آب دهانش را قورت میدهد. قهوه اش هنوز توی لیوان پلاستیکی در حال چرخیدن است. برمیدارد و خارج میشود.

کنار در یک نفر نشسته است دارد نقاشی میکند. یکی از همان بوم های نقاشی هم روبرویش است. از رنگ استفاده نمیکند. فقط مداد سیاه. دلیلش این است که کارش کشیدن نقاشی رهگذاران است. قبل از اینکه از دیدش آنقدر دور شده باشند که دیگر نتوان دیدشان. فرصت برای چیزی غیر از مداد سیاه نیست!

نام نقاشی را میگذارد «مرد قهوه بدست از پشت»، دستهایش واقعا در طرح دیده نخواهند شد. ولی آنقدر وقت نخواهد داشت که برای انتخاب نام بهتری صرف کند. باید سریعا مشغول کشیدن طرح مرد قهوه به دست از پشت شود. البته همیشه میتوان در آینده نام نقاشی ها را تغییر داد. ولی او اینکار را نمیکند. چون معتقد است نامی که در حضور واقعی موضوعات نقاشی اش انتخاب کرده باشد همیشه معتبرتر خواهد بود از نامی که بعدا انتخاب کند. به این حقیقت کاملا واقف است که وقت زیادی برای تصمیم گیری درباره نام نداشته است و در نتیجه ممکن است بهترین نام را انتخاب نکرده باشد. اما این را هم میداند که هیچوقت برای تصمیم هایی از این قبیل وقت کافی نیست و آدمی گاهی محکوم است به انتخاب در لحظه. همه اینها که میگویم چیزهایی است که قبلا به آنها فکر کرده، یا بعدا به آنها فکر خواهد کرد. من از زمان دقیقشان آگاه نیستم. تنها چیزی که حتمی است این است که احتمالا حالا زمان فکر کردن به این چیزها را ندارد. یا اصلا شاید هم زمانش را داشته باشد. به دلیل اینکه زمان در این موارد زیاد اهمیت خاصی ندارد. بهتر بگویم برای سیگنالهای برق آسای مغزی که در یک ثانیه میتوانند عبور کنند و هزار فکر و تصویر را همراه خودشان ببرند زیاد مطرح نیست. مداد را سریع بر میدارد و شروع میکند لبه های طرح را کشیدن. پیش از آنکه مرد قهوه به دست دور شده باشد. بعدا وقت کافی خواهد داشت برای پر کردن زمینه که همان در و دیواره و پنجره های کافی شاپ هستند.

لیوان قهوه در دست از در خارج میشود. آنقدر در احساساتش غرق است که بی توجه به اطرافش از کنار در رد میشود. چند قدم دور میشود. ناگهان احساس میکند چیزی غیر معمول کنار در دیده است. کسی که نقاشی میکرده است. سرش را برمیگرداند. پشت سر را نگاه میکند. احساس میکند چیزی را برای یک لحظه برق آسا کنار در قهوه خانه دیده است. چیزی مثل یک تصویر گنگ از یک آدم نشسته با بوم نقاشی مقابلش. یک پیراهن صورتی پر رنگ. یک شلوار جین روشن. و یک کلاه کابوی بر سر. اما چیزی نمیبیند. کسی آنجا ننشسته. قبلا هم موقع ورود کسی را کنار در ندیده است. برای چند ثانیه فکر میکند اما به نتیجه مشخصی نمیرسد جز اینکه چون غرق در احساسات و افکارش بوده چنین خیالی کرده است. بر میگردد. دور میشود.

مرد نقاش که چند ثانیه ناقابل برایش کافی است تا طرح اولیه را تکمیل کند خوشحال از آنکه پسر سرش را بازگردانده و قهوه به دست مقابلش قرار گرفته، به سرعت نام قبلی را خط میزند و نام نقاشی را تغییر میدهد به "مرد قهوه به دست از روبرو" و طرحش را در چند ثانیه میکشد. بوم نقاشی را میگذارد توی جیبش. نقاشی را با دقت میگذارد لای دفتری توی کیفش. لباسهایش را عوض میکند. بلند میشود و به راه می افتد.

مرد قهوه به دست در حال رفتن است. از کنارش به سرعت رد میشود. برای یک لحظه حس میکند تصویر آشنایی به چشمش خورده. سرش را بر میگرداند. هرچقدر فکر میکند یادش نمی آید پسر را کجا دیده. ناگهان جرقه ای در ذهنش شکل میگیرد. در کیفش را باز میکند. میان نقاشی ها نقاشی «مرد قهوه به دست از روبرو» را در می آورد. گوشه بالای نقاشی اول نوشته شده «مرد قهوه به دست از پشت سر» بعد خط خورده و نام تغییر کرده به «مرد قهوه به دست از روبرو». تاریخی روی نقاشی پیدا نمیکند. ولی پیش خودش فکر میکند اگر قرار باشد شبیهترین آدم به مرد قهوه به دست نقاشی اش را پیدا کند بی شک او باید همین پسر باشد. پسر که از کنارش رد میشود نگاهی به او می اندازد و نگاهی به نقاشی. به او سلام میکند. پسر سرش را بلند میکند. برای چند ثانیه مات و مبهوت نگاه میکند. ته مایه ای از ترس در نگاهش نهفته است. و بعد میگوید سلام. مرد نقاش کلاه کابویش را از سر بر میدارد. دستی بر شانه چپ پسر یا همان مرد قهوه به دست میزند. میگوید از دیدارتان خیلی خوشوقتم مرد قهوه به دست. پسر نمیداند باید چه جوابی بدهد. مرد نقاش حس میکند به مناسبت این اتفاق فرخنده حتما باید یک قهوه بخورد. به سمت کافی شاپ باز میگردد. در کافی شاپ را باز میکند. کسی را آنجا نمیبیند جز دخترک کافه چی. قهوه اش را میخرد. مشغول ریختن شیر و شکر است. بعد هم میزند. با طمئنینه. همینطور که هم میزند به این فکر میکند که چرا نام نقاشی را تغییر داده است. اصلا چیزی به خاطرش نمیرسد. میداند که عادت ندارد نام نقاشی ها را پس از آنکه انتخاب کرد عوض کند.

از در خارج میشود. برای یک لحظه احساس میکند کسی را مقابل در دیده است. سرش را برمیگرداند. کسی را نمیبیند. برای چند ثانیه همانجا می ایستد و نگاه میکند. فکر میکند چون ذهنش مشغول نام نقاشی بوده است چنین خیالی به سرش زده. سرش را بر میگرداند. به راه خودش ادامه میدهد. مرد نقاش کنار در نشسته است. نام نقاشی را از «مرد کلاه کابوی به سر از پشت سر» تغییر داده است به «مرد کلاه کابوی به سر از روبرو». نقاشی را تمام کرده است. بوم نقاشی را توی جیبش میگذارد. نقاشی را به دقت توی کیفش لای دفتری میگذارد. لباسهایش را عوض میکند. بلند میشود...

(میم ح میم دال)

-------

پی نوشت: و حضور گرانبهای ما هر یک چهره در چهره جهان، این آینه ای که از بود خود آگاه نیست مگر آن دم که در او در نگرند. (احمد شاملو)

Monday, September 7, 2009

در مرکز همیشگی انفجار


آنقدر در برابر باد ایستاده ام

کز نسجهایم

بوی زهم گسستن خاگ و گیاه می آید.

...

روحم مغاک صاعقه های نهفته است،

و اژدهایی از آتش فشرده

در خویش خفته دارد کز یک نفس

صد استوا به دور زمان

میتواند گسترد.

...

آه آدمی چگونه در این مرکز همیشگی انفجار میزید

و ساده و خاموش میماند؟

...

از هیبت نهفته اندیشه اش گریزانند

افواج واژه ها با این همه لبانش را

آرام میگشاید

و غولهای ذهنش را

در تارهای آوایش رام میکند.

...

آنشفشان خاموشی است

کز خاک و درد میگذرد

ویران و تکه تکه در اقصای خاک

میگردد و گناه عالم را

بر دوش میبرد،

و چهره اش با خنده میگشاید،

و انفجارش انگار تا دامن قیامت

باید ادامه یابد

...

آه ای زمانه بر لبه این مغاک

چندان درنگ کرده ای

کز ژرفنایش

چشم عمیق مرگ هراسانست

...

نفرین به من که تاب میارم

و روی میگردانم

و لحظه شکافتن این سدوم را

هر دم نظاره میکنم

و بیم سنگ شدن دیریست

از خاطرم گریخته است.

(محمد مختاری)