Saturday, November 29, 2008
تاملی در بحر حقیقت و واقعیت
من راستش مدتی است در بحر این حقیقت و واقعیت دارم غوطه میخورم! آخرش به یک نتیجه رسیدم امشب که اگر خیلی چرند بود زیاد به دل نگیرید چون اصولا حواسم خیلی سرجاش نیست الان! میگم به دید پرکتیکال حقیقتی که واقعیت پیدا نکند و از طرف دیگر واقعیتی که بویی از حقیقت نداشته باشد هردو به درد سطل آشغال میخورند! دو سر یک ریسمانند. بعد از مدتی زیاد فکر به این نتیجه رسیدم که حقیقت و واقعیت نه تنها به هم شباهت زیادی ندارند بلکه اینقدر باهم فرق دارند که به نظرم بیشتر متضادند! حالا هم همین من ترجیح میدم باقی عمرم رو جایی وسط ریسمان زندگی کنم اگر نتوانم حقیقت زندگی ام را زندگی کنم. مسلما هیچوقت هم نخواهم توانست چون همه چیز که دست خود آدم نیست... نه آنقدر ابله باید بود که به حقیقت دل بست و از واقعیت گریخت، نه آنقدر ناامید که از حقیقت گریخت و به واقعیت تن داد... بابت اینکه قضیه ارغوان این شماره جدی جدی شروع بشه یک نظر سنجی هم اون گوشه باز هست بعد از مدت زیاد... هرکس نظر بده ممنون ممنون میشم...
Thursday, November 27, 2008
!بعدش همین
بعد از پاییز زمستان میشود،
بعد از زمستان هم همیشه بهار،
اصلا مگر غیر از این هم ممکن است؟
حالا حساب شاسکول آباد جنوبی و شمالی را جدا کن...
ما که اهل شاسکول آباد نیستیم، هستیم؟
بعد از زمستان هم همیشه بهار،
اصلا مگر غیر از این هم ممکن است؟
حالا حساب شاسکول آباد جنوبی و شمالی را جدا کن...
ما که اهل شاسکول آباد نیستیم، هستیم؟
Wednesday, November 26, 2008
دنیاهای بالاتر
انتخابش با خودت است
اینکه معانی دنیاهای بالاتر را با موجودات این دنیا بفهمی
یا آنکه ناموجودات این دنیا را مربوط کنی به دنیاهای بالاتر
فقط امیدوارم متوجه باشی که موجودات دسته دوم دنیاهای بالاتر را بیشتر به سخره گرفته اند و میگیرند تا آدمهای نحس و نجس دسته اول...
اینکه معانی دنیاهای بالاتر را با موجودات این دنیا بفهمی
یا آنکه ناموجودات این دنیا را مربوط کنی به دنیاهای بالاتر
فقط امیدوارم متوجه باشی که موجودات دسته دوم دنیاهای بالاتر را بیشتر به سخره گرفته اند و میگیرند تا آدمهای نحس و نجس دسته اول...
پی نوشت: چاقوی زنجان یعنی چی؟ یعنی کشاورزی میکنی باهاش! خدمت میکنی! طرح تحول اقتصاد ملی بر پایه صادرات چاقوی زنجان به زودی در راه است...
Wednesday, November 19, 2008
اسستاااااااااااااد
به یک زبان مودبانه و غیر توهین آمیز نیازمندم که بتوانم به این استاد جدید بفهمانم که استااااااااااااااد رو مغزمی! به چند گزینه ممکن هم فکر کردم مثلا زبان عارفانه "استاد مر از زیارت شما حقیر را مجموع خاطر همی پریشان شود!" یا مثلا زبان عاشقانه "استاد من هروقت تورو میبینم گلهای خاطرم پرپر میشه!" یا زبان خودمانی "استاد میشه اینقدر گیر ندی؟" یا زبان جاهلانه "بینیم باااااا حال نداریم!" یا زبان ریاضی فیزیک "استاد راندمان کاری من هروقت میری رو مغزم میاد پایین!" و یک چند زبان دیگر که همه متاسفانه توهین آمیزند! خداوکیلی یاد و خاطره حاج رضا (ردا) کلگری بخیر! این آقای مشمنمنان نه تنها توی دانشگاه که حتی توی خیابون هم به آدم گیر میده. بعید نیست مثلا پس فردا بهم بگه برو ناخن هاتو کوتاه کن و از این حرفا...
Monday, November 17, 2008
آه میکشند
پای سخن برگها که بنشینی،
زیاد گلایه نمیکنند...
چشم هم ندارند که خودشان را ببیند و برگهای دیگر را...
حرف میزنند مثل آن دسته آدمهای پیری که یک عمر زندگی کرده اند، بی آنکه فکر کنند به فلسفه و باقی چیزها. آه میکشند نه از سر دلتنگی و نه از سر ناباوری... آه میکشند چون آه کشیدن هم یک فعل است مثل فعلهای دیگر. یک کاری است مثل کارهای دیگر. برای خودش شخصیت دارد اصلا! مثل آنکه بخواهند یک چیزی بگویند اما چون میدانند تو نمیفهمی نگاهت میکنند و آه میکشند...
نه زبان دارند، نه دهان، نه گلویی که آه از آن بکشند و نه چشم نه هیچ چیز دیگر. با این همه نگاهت میکنند آه میکشند...
کاش گوش داشتند بهشان میگفتم شاخه ها چه عریان شده اند و چه بیتاب تکان میخورند در باد وقتی نیستند...
کاش چشم داشتند آینه ای میگذاشتم روبرویشان ببینند چه زیبا شده اند...
کاش برگ بودم میفهمیدم حالا که دارند میروند برای همیشه کجا میروند.
زیاد گلایه نمیکنند...
چشم هم ندارند که خودشان را ببیند و برگهای دیگر را...
حرف میزنند مثل آن دسته آدمهای پیری که یک عمر زندگی کرده اند، بی آنکه فکر کنند به فلسفه و باقی چیزها. آه میکشند نه از سر دلتنگی و نه از سر ناباوری... آه میکشند چون آه کشیدن هم یک فعل است مثل فعلهای دیگر. یک کاری است مثل کارهای دیگر. برای خودش شخصیت دارد اصلا! مثل آنکه بخواهند یک چیزی بگویند اما چون میدانند تو نمیفهمی نگاهت میکنند و آه میکشند...
نه زبان دارند، نه دهان، نه گلویی که آه از آن بکشند و نه چشم نه هیچ چیز دیگر. با این همه نگاهت میکنند آه میکشند...
کاش گوش داشتند بهشان میگفتم شاخه ها چه عریان شده اند و چه بیتاب تکان میخورند در باد وقتی نیستند...
کاش چشم داشتند آینه ای میگذاشتم روبرویشان ببینند چه زیبا شده اند...
کاش برگ بودم میفهمیدم حالا که دارند میروند برای همیشه کجا میروند.
Thursday, November 13, 2008
The one who wanted to be the last one...
I had made my decision, this time I’m the last person who gets on the plane. I am going to sit here and read my short story collection. I am not going to fight to get on the plane earlier. I will be the last one...
5 minutes later:
----------------
No one has joined the line for a while now. Yes, I am the last one getting on the plane. I am going to have the pleasure of being the cool guy who smiles at the flight attendant with no rush holding a collection of short stories, walking slowly!
Can I see your ID and boarding pass please? And I give her my passport. Picture on the passport has nothing to do with me! (Thanks to Iranian passport office for stretching my picture!). She is a bit confused but it’s not a big deal. What kind of idiot would use a fake Iranian passport for a domestic flight in Canada anyways? Smiles and hands me the passport. I walk exactly like the cool guy I had pictured in my mind towards the gate!
2 seconds later:
----------------
Can I see your ID and boarding pass please? I hear the voice again! She couldn’t have asked me! She just checked my suspicious passport!
Then I look back. Damn it! There is no way to be anything in this world! Even the last person...
20 minutes later:
-----------------
Sir! Would you like a drink? Tea please. Flight attendant seems to have liked my choice, smiles and asks “Cookies to go along with that?”
Yes, I answer.
Gives me another smile and appreciates my choice of drink and snack one more time. One of those smiles you can read word by word! Meaning this is the best combination one could make with our shitty service!
40 minutes later:
------------------
I am in Vancouver now.
P.S. Reading short stories in English could seriously damage your brain! Be careful!
Tuesday, November 11, 2008
Good Memory!
I hate it when I make people say "WOW, Good Memory!"
Then I look down and answer: Yeah! Good Memory!
P.S.1 All the difficulties and frustrations aside, teaching is the best job one can have! When you hear them say "You know what? That class really came handy!"
P.S.2 I have the best friends in the world. (M.H.M.D)
Saturday, November 8, 2008
...
پر است از مومنان بی ایمان
فقط حرفها حرف میزنند
فقط صداها
سخن را در پستوی خانه نهان باید
سکوت را در پستوی خانه نهان باید
Wednesday, November 5, 2008
ایرانی - خارجی
گاهی وقتها دلم برای این خارجی هایی که با ما ایرانی ها سر و کار دارن البته بجز عربها و بنگلادشیهاشون میسوزه... جون شما! حتی برای انگلیسی هاشون با اون همه داستان و ماجرا و سیاست و اهم و تلپ!
Saturday, November 1, 2008
عبور
دیگر نه انسانم، نه ترجمه شب
در امتداد جدولهای دراز
سفید و سیاه
زرد و سیاه
حتی قرمز و سفید
یادم نمی آید! رنگهای دیگر و رنگهای دیگر!
آرزوهای من دگر تجسد وظیفه ای نیستند!
مثل زانوهایم که از صندلی اتوبوس برداشته ام،
وقتی چکمه های خیس پایم بود
و مواظب بودم تا صندلی گلی نشود
مثل دستهایم که از حاشیه پلاستیکی پنجره
مثل نگاهم که از عابران
اندک انگیزه ای هنوز شاید،
اما هیچ اشتیاق غریبی مرا به نشستن کنار پنجره
و تماشای عابران نمیخواند
(کوچه برلن، تفنگ پلاستیکی، نم باران، اتوبوس شلوغ، راه دراز)
دیگر نه سحرگاه به بوسه ای متولد میشوم
نه شامگاه از بوسه ای میمیرم
دیگر فراموش کرده ام
که من از عابران کوچه نیستم
دیگر فراموش کرده ام
که نمایش عابران فقط برای تماشاست!
در امتداد جدولهای دراز
سفید و سیاه
زرد و سیاه
حتی قرمز و سفید
یادم نمی آید! رنگهای دیگر و رنگهای دیگر!
آرزوهای من دگر تجسد وظیفه ای نیستند!
مثل زانوهایم که از صندلی اتوبوس برداشته ام،
وقتی چکمه های خیس پایم بود
و مواظب بودم تا صندلی گلی نشود
مثل دستهایم که از حاشیه پلاستیکی پنجره
مثل نگاهم که از عابران
اندک انگیزه ای هنوز شاید،
اما هیچ اشتیاق غریبی مرا به نشستن کنار پنجره
و تماشای عابران نمیخواند
(کوچه برلن، تفنگ پلاستیکی، نم باران، اتوبوس شلوغ، راه دراز)
دیگر نه سحرگاه به بوسه ای متولد میشوم
نه شامگاه از بوسه ای میمیرم
دیگر فراموش کرده ام
که من از عابران کوچه نیستم
دیگر فراموش کرده ام
که نمایش عابران فقط برای تماشاست!
پی نوشت: خاطره ای دور است و رنگی دور و مثل هر خاطره حسی را زنده میکند. بوی مادرم را میدهد و همین کافی است.