Thursday, October 30, 2008

!خسته

خسته ام از آرزوها
آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی
بالهای استعاری...

Saturday, October 25, 2008

دیوانه

اصلا به هیچ عنوان لازم نیست کسی تلاش کند که قانعم کند من یک مریض روانی هستم! من این حقیقت را مدتهاست با روی باز پذیرفته ام و از آن لذت میبرم! مثل خیلی چیزهای دیگر! ممکن است ظاهرم اندکی معقول به نظر برسد اما شما که خوب میدانید فریب ظاهر آدمها را نباید خورد!

Thursday, October 23, 2008

Nurd Baazi!

زبانم لال رویم به دیوار! استاد درس امروز آمد سر کلاس چنان زد توی سر SVM که نگو! گفت یک سری تکنیک داریم که خیلی از این بهترند و این اصلا پایه و اساس احتمالاتی ندارد و این حرفها! بعد برای اثبات حرفش یک پیپر در آورد که در آن دوتا تکنیک دیگر بهتر از اس وی ام کار کرده بود آن هم تازه به زور!!! برای دوستانی که با مقوله SVM آشنایی ندارند خیلی عرض کنم که دوران لیسانس ما یک چیزی بود به نام شبکه های عصبی یا Neural Network که مد شده بود مثل آدامس توی دهن همه میچرخید. ما هم خیال میکردیم ته علمه دیگه! بعدها متوجه شدیم که متاسفانه این شبکه های عصبی دیگه با عرض معذرت چاقال شده اند! و در حال حاضر کسی براشون تره هم خورد نمیکنه... از دلایل استفاده نشدنشون هم میشه عنوان کرد Overfitting و همچنین گیر کردن در Local optimum. خلاصه امر اینکه متوجه شدیم شبکه عصبی دیگه مالی نیست و اس وی ام در حالا حاضر بیشتر از همه چی استفاده میشه. گذشته از این حرفها این چیزی که استاد گفت رو من خودم هم قبلا تجربه کرده بودم عملا... یعنی خیلی وقتها میشه روشهایی پیدا کرد که از SVM بهتر کار میکنن بخصوص اگر تعداد متغیر ها کم باشه... نمیدونم چرا هرچی که معروف میشه میره جزو مقدسات و دیگه نمیشه رو حرفش حرف زد...

Monday, October 20, 2008

آخر نفهمیدیم


و ما بالاخره آخرش نفهمیدیم که آیا قسم خروس را باور کنیم یا دم حضرت عباس را؟ و در این نفهمیدن مان همینجور به خودمان خندیدیم و هنوز هم داریم به خودمان میخندیم... حالا اگر یکوقت شک کردید که ما چرا داریم میخندیم و نفهمیدید که دم خروس را باور کنید یا قسم حضرت عباس را؟ بدانید که ما به خدا تقصیر نداریم! مانده ایم که آیا قسم خروس را باور کنیم یا دم حضرت عباس را و هرچی فکر میکنیم میبینیم هیچکدامشان را نمیشود باور کرد! فقط همین.

Thursday, October 16, 2008

Emails on the mailing list after the exam!

Hi Prof.,

Could you bring to class the left over Homework 4s (and some candies to cheer people up [Good one!])

Thank you,
Student

--------------------------------------------
[Answer:]

If any of you are feeling bad - please know that the questions from Tommi Jaakkola (last 2)[70% of the total grade!!!!!!!] I borrowed from the class he teaches to MIT grad students... The exam was designed to be challenging, since most of you are nailing the homeworks, so there is not enough signal in homework grades for me to tell who really understands what. I realise time was short[!] That's life[!!! In other words: I am totally allowed to screw you since God has already done this by creating you!!!] Next time [for other people!!!], maybe I'll give a take home exam instead.

Prof.


P.S.1) I was neither the student nor the Prof! I have just added the stuff in square brackets!
P.S.2) I would really like to reply on this email and say Thanks prof., that really helped! but I can't!
P.S.3) Altogether I really like this prof. I don't know why!

Saturday, October 11, 2008

Biology!? Seriously!?

تمرین این درس بایوانفورماتیک رو نگاه کردم و چشم شما روز بد نبینه سه چهارم تمرین سوال بایولوژی هست. مثلا گفته آیا کد ژنتیکی برای همه یکسان هست یا نه؟ من بیلمیرم! حالا خدا پدر این ویکیپدیا رو بیامرزه! جدای اینکه بعد از حدودا ده سال که زیست شناسی و از این مزخرفات نخونده بودم حالا مجبورم بخونم، یه چیز دیگه ای هم برام جالب بود... وقتی یه چیزی رو میخونی که ازش هیچی نمیدونی هرچی بهت بگن مجبوری بگی خب باشه! چشم! مثلا بگن به ترکیب سه تا نوکلئوتاید میگن "کودان" و هر کودان یک آمینو اسید رو داره کد میکنه و به این میگن کد ژنتیکی! اگر گفته بودن به ترکیب هر چهارتاش میگن یه آمینو اسید که یه نوکلئوتاید رو کد میکنه هم خب من میگفتم باشه! چشم! این نشون دهنده اینه که در زمینه این علم به اندازه پشکل هم سواد ندارم! هفته دیگه دوتا تمرین باید تحویل بدم و یه امتحان بدم! حالم از این جور مواقع به هم میخوره! خلاصه اعصاب ندارم... خواستم صرفا کمی غر زده باشم. فقط همین.




پی نوشت: دلم نمیخواهد به کودکی بازگردم برای همیشه. اما اگر فرصتی میدادند که سالها را هرکدام به اندازه چند دقیقه دوباره لمس کنم بدم نمی آمد! گاهی حس میکنم خیلی گذشته! اونقدر که با کودکی خودم احساس بیگانگی میکنم. این رو دوست ندارم.

Thursday, October 9, 2008

کوچه های آشنا


یادم است که شب بود
و نورهای ضعیفی به چشم میرسید
وقتی از کوچه های آشنا عبور میکردم
بیش از این خاطرم نیست
حسی دارم مثل آنکه مدتهاست
مدتها گذشته است و من از کوچه های آشنا عبور نکرده ام
حسی شبیه حس کودکی که
همه آنچه کم است را در چشمهای عروسکش میبیند
حس میکنم گم شده اند در زمان
کی؟ کجا؟ چگونه؟ خبر ندارم
دلم برایشان تنگ شده است
بی آنکه بدانم دلم برای چه تنگ شده است
چیز زیادی یادم نیست، از چیز زیادی خبر ندارم!
فقط یادم است شب بود،
نورهای ضعیفی به چشم میرسید





P.S: Those of you who have been TA's and marked assignments. Have you ever noticed our judgement completely changes in the process of marking one assignment? the guy who marks the last assignment is not the one who marked the first assignment! I guess it tells us something! We are in no position to judge other people! because making a judgement is damn hard and lots of factors need to be taken into consideration.

Sunday, October 5, 2008

علم اندوزی



وقتی ذهن هیچوقت، هیچکجا علم را (بخصوص ریاضی!!!) با زبان خوش پذیرا نمیشود اساتید مربوطه آن را از طریقی دیگر وارد میکنند. معمولا هم ثابت شده است که جواب میدهد! چون اگرچه همه اولش مقاومت میکنند اما آخرش که تمام میشود اگر آدمش باشند لذت میبرند و باز هم به این علم اندوزی پرفشار تن میدهند!