از لبه دیوار کوتاه قدم میزنم. تا نیمکتی که روبرو آنطرف است.
طول مسیر و زمانی که روی نیمکت نشسته ام. فکر میکنم مثل همیشه.
بیشتر به نگاهها!
نگاه آدمها. نمیدانم آیا آدم از نگاه خودش هم میتواند چیزی بفهمد یا نه.
چند بار در آیینه تلاش کرده ام اما چیزی دستگیرم نشده است. شاید چون آدم از درون خودش با جزئیات بیشتری از چیزی که در نگاهش نهفته است خبر دارد.
نمیدانم آنچه را که از نگاه آدمها میفهمم خیال میکنم؟ یا اینکه واقعا وجود دارند؟
اما یک چیز برایم مسلم است. دیگر هرگز نباید به نگاه آدمها اعتماد کنم. یا بهتر بگویم. نباید به چیزی که از نگاه آدمها میفهمم اعتماد کنم. اگرچه هرگاه اعتماد نکرده ام اکثر مواقع چندی بعدش به این نتیجه رسیده ام که باید به نگاهشان گوش میکردم! باز تناقض... یعنی اینکار را خیلی تمرین کرده ام. حدودا سه سال. همیشه خودم را زده ام به آن راه که یعنی نمیفهمم نگاه تو یعنی چه. و در همه طول این سه سال آدمها از دستم ناراحت شده اند و گفته اند فلانی آدم بی احساسی است و اصلا نمیفهمد و این چیزها...
با این وجود هر چه هم بر سر ما آمد همیشه از همین نگاه آمد... همیشه اگر سعی کنی آدم بی احساسی باشی یا احساسات خودت را پنهان کنی کمتر لطمه میبینی. مثل همان کاریکاتور که یادم است یکبار به برد آزاد دانشکده زده بودند. آدمی که قلبش را پشت سرش قایم کرده بود تا تیرها به جای قلبش به بدنش بخورند!
اما آنجوری همانطور که گفتم یک ایراد دارد. آدمها پشت سرت حرف درست میکنند که آدم بی احساسی است! حرف آدمها به جهنم؟ متاسفانه همیشه نمیشود این را گفت! فکر میکنم بعد از اندکی تجربه همه حالا این را میدانند که نمیشود گفت حرف آدمها به جهنم. آدمها مگر مریضند پشت سر کسی حرف درست کنند؟ بعضی هاشان مریضند وقتی حوصله شان سر برود این کار را میکنند. بعضی هاشان هم منافعی دارند. یا از دستت عصبانی هستند به هر دلیل حق یا ناحق. آدمها یعنی آنقدر کثیف هستند که برای منافعشان پشت سر کسی حرف درست کنند؟ آری بعضی آدمها آنقدر کثیف هستند که این کار را بکنند... کار سختی نیست که وانمود کنی آدم خوبی هستی و بعد پشت سر کس دیگری حرف بزنی. هست؟
پس دیگران چکار میکنند که نه بی احساس شناخته میشوند و نه ضربه احساسی میخورند؟ کافی است تظاهر به احساس کنی. گوش یکی را بی مقدمه گاز بگیری یا قربان صدقه اش بروی. کسی زیاد نمیفهمد، پسرها شاید، دخترها خب بعید است بفهمند. اما تجربه نشان داده حتی اگر بفهمند با همان قربان صدقه دروغینش هم حال میکنند! ضرر که نمیکنی میکنی؟ اسمش میشود حسابگری احساسی!
اما اینجوری که خیلی دروغ است، به آدم نمیچسبد. بهتر است آدم اگر از خودش احساساتی بروز میدهد حقیقی باشد یا اصلا ندهد. اما آنجور متهم میشوی به بی احساسی... نمیدانم خلاصه قضیه ساده نیست. احتمالا در این زمینه هم مثل زمینه های دیگر تقصیر من است که از زندگی توقع زیادی دارم...
باز ممکن است بگویید من آدم بدبینی هستم و دارم ابراز احساسات انسانها را فیلم بازی کردن تعبیر میکنم. در پاسخ باید بگویم خموش! سه ماه تمام بیرون ریختن نهفته های احساسی ما آدمها کافی بود بفهمیم روی چه لایه ای از گه داریم قربان صدقه همدیگر میرویم!
از نیمکت بلند میشوم...
برمیگردم به کنار دیوار مثل یک باتری که در حال دشارژ شدن است همه افکارم را میریزم دور. برمیگردم سر کارم. اما خب شما که میدانید. تلاشم در دشارژ کردن باتری بی حاصل بوده است. در غیر این صورت این را ننوشته بودم!