Sunday, July 27, 2008

گلابی



امروز داشتم گلابی میخوردم یاد این شعر کتابهای کودکی افتادم:

به من میگویند شاه میوه ها
عجب تهمتی، پناه بر خدا!
من نیستم شاه، تاجی ندارم
من از این لقب خیلی بیزارم
گردن باریکم
خوش آب و رنگم
حتما دانستی، گلابی هستم!

گلابی یکی از چیزهایی هست که هیچوقت نتونستم باهاش کنار بیام. نه اینکه بگم گلابی دوست ندارم ها! نه. وقتایی که آدم خیلی تشنه باشه هیچ چیز مثل یه گلابی آبدار و بعدش یه لیوان آب نمیتونه تشنگی آدم رو برطرف کنه. اما یکی از چیزهایی هست کلا که هیچوقت نتونستم درکش کنم... گلابی! اصلا چرا اسم یک میوه باید باشه گلابی؟ نه به گل ربط داره نه به آبی! نه به گلاب!
شکلش هم یه جورایی عجیبه. نه گرده مثل سیب و هلو و شلیل. نه درازه مثل خیار. کلا چیز جالب و عجیبیه. البته جدای از گلابی که خیلی عجیبه به نظرم دسته میوه هایی که انگلیسی ها با پسوند berry صدا میکنند از همه میوه ها عجیبتر هستند. مثل توت فرنگی، شاتوت، تمشک...



زیرنویس: بهترین سرگرمی دنیا -> فوتبال دستی!

Tuesday, July 22, 2008

هیچکس نبود



چندخطی گاهی مشتاقانه فرار میکنند
به هیچ های هیچ
نبودهای نبود
یکی نبود یکی نبود
هیچکس نبود
خیال های خیالی
فرصتی برای خنده دیگران
فرصتی برای نبودن
هیچ هیچ
نبود نبود
چند خطی گاهی فرار میکنند
برای هیچ

Sunday, July 20, 2008

سیاه

گاهی وقتها خیال میکنی که خیلی مسخره باید باشه که واقعا کسی هنوز نژادپرستی توی خونش قل قل بزنه. اونم یه آدم عادی. وقتی از سیاه ها حرف میزنه یه جوری حرف بزنه که انگار همیشه گند میزنن به همه چی. وقتی فینال بازی منچستر چلسی سیاهه پنالتی رو خراب میکنه سرشو بندازه پایین با یه لبخند معنی دار تکون بده که یعنی آره این چون سیاهه خراب کرد. گاهی وقتا فقط خیال میکنی خیلی معضلات فرهنگی حل شده. در صورتی که نه تنها حل نشده بلکه بدتر. صورتش پاک شده و رفته پایین پایین توی اعماق باورهای انسانها جا خوش کرده. یه جوری که نسلهای بسیار باقی خواهد ماند... گاهی وقتها فکر میکنم اگر این حماقت های قومی، نژادی، دینی یا هر چی دیگه وجود نداشت برای هیچ دسته ای از آدمها انگیزه خاصی برای ترقی و پیشرفت باقی نمیموند. حالا هم اگر آدمها زور میزنند یه دلیل خیلی مهمش اینه که به بقیه ثابت کنن ما بهتریم از بقیه... فقط همین.

Saturday, July 19, 2008

درگذشتم، درگذشتی، درگذشت

اگر عادتت بشود که از بدنهای دست و پا داری که شکل آدم میمانند اما حرکت نمیکنند، پلک نمیزنند و نفس هم نمیکشند دیگر نترسی و قبول کنی که خیلی هم دیگر عجیب نیست که تا دیروز همه آن کارها را میکرد و حالا دیگر نمیکند، این درگذشتن خیلی هم اصلا چیز بدی نیست! گاهی وقتها که قدر یک دنیا درد داری به این نتیجه میرسی که مرگ هم فرایند طبیعی و خوبی است که آدمیزاد را از زندگی خلاص میکند. نه آنکه حالا زندگی و درد هم خودش چیز بدی باشد. به هر روی مرد را دردی اگر باشد حالا خوش که نیست ولی خیلی هم بد نیست!
نمیدانم چرا بچه که بودم همه اش فکر میکردم که این جسد سفید پوش که روی دست میبرند حالا خیلی ناراحت است برای اینکه مرده! و به همین خاطر کلی غصه میخوردم که دیگر نمیتواند حرکت کند و این حرفها! حالا فکر میکنم این درگذشتن جای خودش خیلی خیلی هم چیز خوبی است... روحمان هم هر غلطی خواست آن دنیا بکند به خودش مربوط است! به من چه؟

Wednesday, July 16, 2008

شناختی دیگر



همیشه فکر میکردم باید طبیعت و هستی را شناخت.
برای همین دقیق میشدم به جزئیات و تجزیه میکردم.
شکل کوهها، گربه ها، برگ ها، صدای آب و ...
حالا فکر میکنم،
تجزیه عناصر راهی به شناخت طبیعت نمیبرد.
فکر میکنم خیلی بیش از آنکه من بتوانم طبیعت را بشناسم،
طبیعت من را میشناسد!
به همین دلیل نوعی دیگر از شناخت را می پسندم،
که یکی شدن با طبیعت و غوطه ور شدن در هستی است با تمام هست هایش.
اگرچه کار ساده ای نیست. لازمه اش این است که خودت را از میان برداری تا هم باشی و هم نباشی...
هیچ ملایم...
و برای آدمیزاد این کار کار ساده ای نیست...
آخر روز اگر از تو بپرسند از این به چه شناختی رسیدی یا چه یاد گرفتی،
اگرچه لزومی به پاسخ دادن نیست.
اما پاسخش این است که خیلی چیزها که هنوز بلد نیستم بگویمشان.
یک نوع سفر است.
همیشه شاعرانی که من را یاد این نوع سفر می اندازند سهراب و فروغ بوده اند.
با همه احترام برای هردوشان و اینکه با وجود شباهت زیاد دو شاعر متفاوتند از دو جنس متفاوت با روحیات متفاوت.
فروغ اندکی بهتر و شاعرانه تر تا جایی که به جرات میگویم با نوشته های (نه فقط شعر) هیچ کسی به اندازه فروغ احساس نزدیکی نکرده ام. سهراب اما خصوصی تر، بیشتر انگار برای خودش مینویسد و به مخاطب کاری ندارد...
و همه چیزهایی که یاد گرفته اند و هنوز بلد نیستند بگویند و به همین خاطر از خودشان و دنیا راضی نیستند!
زمانی بیرون خواهند ریخت...
به شکل حجمی سبز یا تولدی دیگر...

Sunday, July 13, 2008

زندگی

پر از های و هوی
زندگی و روزهایش
روزها و ساعت ها
ساعت و لحظه ها
همه روزها و ساعت ها
زندگی و روزها
همه های و هوی
فدای یک لحظه
یک لحظه
فدای یک قطره اشک

Friday, July 11, 2008

شاهنامه

و ما بعد از این همه مدت حالا از خط پست مدرن و مدرن و دیگر نوشته های شاخ و شاکی زده ایم بیرون. هوس کرده ایم شاهنامه بخوانیم. متاسفانه یک شاهنامه آنلاین درست در دسترس نیست که هم شعر داشته باشد و هم معنی کلمات خفن و هم اندکی توضیح که رستم وقتی سگک کمربند اسفندیار را گرفت چنان که اسب تا زانو در خاک فرو رفت احیانا برای فضای داستان چه لزومی داشت که اسب تا زانو در خاک فرو برود! خلاصه کلام. ما داریم دنبال یک شاهنامه آنلاین درست و درمان میگردیم. هنوز توفیقی نیافته ایم. گفته ایم خواهرمان برود شهر کتاب اگر لوح فشرده ای چیزی دارند بگیرد برایمان. تا آن وقت اگر کسی یک شاهنامه آنلاین باحال با مشخصاتی نزدیک به آنچه گفتم سراغ داشت خبر بدهد دعایش میکنیم.
خیلی جالبه! هر وقت خوندن کتابی رو بی دلیل شروع کردم و فقط به این هدف که یه کتاب میخواستم بخونم و دیگران توصیه کرده بودند خیلی از خوندنش راضی نبودم. اما هروقت خوندن کتابی رو با انگیزه شخصی و بعد از اینکه حس کردم اون کتاب واقعا خوندنش برای من ضروریه شروع کردم از خوندنش شدید راضی بودم. من دیگه با این چنین گفت زرتشت گندشو در آوردم ولی اولین باری که کتاب رو خریدم اصلا هیچی ازش نفهمیدم و حدود یک سال توی کتابخونه خاک میخورد تا اینکه حامد اومد و یه بخشی از کتاب رو بعد یکسال برام خوند. به قدری برام جذاب بود که حس کردم حتما باید این کتاب رو بخونم. حالا اصولا در مورد شاهنامه یه همچین حسی دارم. خوندنشو از ابتدا دست و پا شکسته شروع کرده ام و بدی قضیه اینه که بعضی بیت ها در وبسایت ها ظاهرا اشتباه آمده و کلی انرژی صرف میشه تا آدم اینو بفهمه. مثلا در سایت شاهنامه این بیت آمده بود:
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیابد به من
هرچی فکر کردم اصولا نفهمیدم یعنی چی. بعدش یه جستجو که کردم دیدم بیت به صورتی دیگه جای دیگه نوشته شده:
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
و اصولا دومی به نظر من درست میاد نه اولی.


زیرنویس1: اصولا الان داشتم دقت میکردم دیدم که اصولا چقدر از کلمه اصولا در این متن استفاده کردم. دیروز پریروز داشتم با مامانم حرف میزدم گفت این که گفتی یعنی چی؟ گفتم این یعنی همین دیگه تو فارسی زیاد استفاده میکنیم! گفت اصلا! همه آدمهایی که از دوتا زبون استفاده میکنن اصولا! بعد از یه مدتی به فاز قر و قاتی شدن زبانها میرسن. نه به این معنی که کلمه انگلیسی تو فارسی بپرونی یا فارسی تو انگلیسی. به این معنی که ترجمه فارسی حرفها و اصطلاحات انگلیسی رو بکار میبری و برعکس! این اتفاق برای بچه های خانواده های مهاجر در سن کودکی میفته و چون اون موقع ذهن آمادگی یادگیری زبانش بیشتره با این قضیه بعد از دوره دبستان کنار میان و هر دو زبون رو روان صحبت میکنن اما اصولا! خدا عاقبت ما رو به خیر کنه با این وضعیت که داریم همه چیز رو قاتی میکنیم.

زیرنویس2:
خرد گر سخن برگزیند همی ... همان را گزیند که بیند همی
...
به هستیش(هستی خداوند) باید که خستو(معترف) شوی
زگفتار بیکار یکسو شوی

Thursday, July 10, 2008

حسابگری احساسی

از لبه دیوار کوتاه قدم میزنم. تا نیمکتی که روبرو آنطرف است.
طول مسیر و زمانی که روی نیمکت نشسته ام. فکر میکنم مثل همیشه.
بیشتر به نگاهها!

نگاه آدمها. نمیدانم آیا آدم از نگاه خودش هم میتواند چیزی بفهمد یا نه.
چند بار در آیینه تلاش کرده ام اما چیزی دستگیرم نشده است. شاید چون آدم از درون خودش با جزئیات بیشتری از چیزی که در نگاهش نهفته است خبر دارد.
نمیدانم آنچه را که از نگاه آدمها میفهمم خیال میکنم؟ یا اینکه واقعا وجود دارند؟
اما یک چیز برایم مسلم است. دیگر هرگز نباید به نگاه آدمها اعتماد کنم. یا بهتر بگویم. نباید به چیزی که از نگاه آدمها میفهمم اعتماد کنم. اگرچه هرگاه اعتماد نکرده ام اکثر مواقع چندی بعدش به این نتیجه رسیده ام که باید به نگاهشان گوش میکردم! باز تناقض... یعنی اینکار را خیلی تمرین کرده ام. حدودا سه سال. همیشه خودم را زده ام به آن راه که یعنی نمیفهمم نگاه تو یعنی چه. و در همه طول این سه سال آدمها از دستم ناراحت شده اند و گفته اند فلانی آدم بی احساسی است و اصلا نمیفهمد و این چیزها...

با این وجود هر چه هم بر سر ما آمد همیشه از همین نگاه آمد... همیشه اگر سعی کنی آدم بی احساسی باشی یا احساسات خودت را پنهان کنی کمتر لطمه میبینی. مثل همان کاریکاتور که یادم است یکبار به برد آزاد دانشکده زده بودند. آدمی که قلبش را پشت سرش قایم کرده بود تا تیرها به جای قلبش به بدنش بخورند!

اما آنجوری همانطور که گفتم یک ایراد دارد. آدمها پشت سرت حرف درست میکنند که آدم بی احساسی است! حرف آدمها به جهنم؟ متاسفانه همیشه نمیشود این را گفت! فکر میکنم بعد از اندکی تجربه همه حالا این را میدانند که نمیشود گفت حرف آدمها به جهنم. آدمها مگر مریضند پشت سر کسی حرف درست کنند؟ بعضی هاشان مریضند وقتی حوصله شان سر برود این کار را میکنند. بعضی هاشان هم منافعی دارند. یا از دستت عصبانی هستند به هر دلیل حق یا ناحق. آدمها یعنی آنقدر کثیف هستند که برای منافعشان پشت سر کسی حرف درست کنند؟ آری بعضی آدمها آنقدر کثیف هستند که این کار را بکنند... کار سختی نیست که وانمود کنی آدم خوبی هستی و بعد پشت سر کس دیگری حرف بزنی. هست؟

پس دیگران چکار میکنند که نه بی احساس شناخته میشوند و نه ضربه احساسی میخورند؟ کافی است تظاهر به احساس کنی. گوش یکی را بی مقدمه گاز بگیری یا قربان صدقه اش بروی. کسی زیاد نمیفهمد، پسرها شاید، دخترها خب بعید است بفهمند. اما تجربه نشان داده حتی اگر بفهمند با همان قربان صدقه دروغینش هم حال میکنند! ضرر که نمیکنی میکنی؟ اسمش میشود حسابگری احساسی!
اما اینجوری که خیلی دروغ است، به آدم نمیچسبد. بهتر است آدم اگر از خودش احساساتی بروز میدهد حقیقی باشد یا اصلا ندهد. اما آنجور متهم میشوی به بی احساسی... نمیدانم خلاصه قضیه ساده نیست. احتمالا در این زمینه هم مثل زمینه های دیگر تقصیر من است که از زندگی توقع زیادی دارم...
باز ممکن است بگویید من آدم بدبینی هستم و دارم ابراز احساسات انسانها را فیلم بازی کردن تعبیر میکنم. در پاسخ باید بگویم خموش! سه ماه تمام بیرون ریختن نهفته های احساسی ما آدمها کافی بود بفهمیم روی چه لایه ای از گه داریم قربان صدقه همدیگر میرویم!
از نیمکت بلند میشوم...
برمیگردم به کنار دیوار مثل یک باتری که در حال دشارژ شدن است همه افکارم را میریزم دور. برمیگردم سر کارم. اما خب شما که میدانید. تلاشم در دشارژ کردن باتری بی حاصل بوده است. در غیر این صورت این را ننوشته بودم!

Sunday, July 6, 2008

برزخ

متنفرم از زندگی کردن توی برزخ! متنفر.
بهشت هم که پیشکش قدسیان عالم ملکوت، نخواستیم.
از برزخ که متنفرم. بهشت که مال از ما بهترونه!
میمونه جهنم!
به عنوان داوطلب شماره 1 از همینجا تقاضا می کنم...
ما میریم جهنم که زودتر عادت کنیم...
خدا هم که قربونش برم، صد رحمت باز به خاتمی!

زیرنویس: دری وری های وقت تز نوشتن!

زیرنویس2: یعنی ثواب دنیا و آخرت فقط و فقط مال کارگردان و بازیگران این فرندزه! من با اینکه دیگه نگاه میکنم خودم خجالت میکشم چون دیگه یادم رفته بار چندمه داره اینارو میبینم! ولی هنوز یک اپیزود فرندز یعنی میتونه روز آدم رو از این رو به اون رو کنه.

مشکل فلسفی

بارها به چشم خود دیده ام
که قورباغه آواز ابوعطا میخواند،
و آب سربالا نمیرود!
دنیا را چه میشود؟

Saturday, July 5, 2008

خبری هست که نیست


از دیروز صدا گرفته است از دیروز
از دیروز هوا گرفته است
خبر آورده اند:
آهای، آدم خره!
این خبرها نیست!
خبرهای دیگری هست!
از دیروز خبر آورده اند
خبری نیست جز از خبرهایی که فکر کردی نیست
و خبری نیست از خبرهایی که فکر کردی که هست
از دیروز خبر آورده اند و گفته اند به من
آهای، آهای، خره!
تاکید کرده اند، خیلی زیاد روی خره!
گفته اند حساب کار دستت باشد
این نوشته های خوش خیال را
بده به باد...
دلت زیادی خوش است
خدا هم به باغ بهشتش اینقدر خوش خیال نیست
تو خواب کجا را دیده بودی؟
از دیروز خبر آورده اند
صدا گرفته است
هوا گرفته است
خبرها همه تکذیب شده اند
خبرهای تازه آورده اند ...

Thursday, July 3, 2008

سیفون توالت

سرصبحی در میزنند...
باز میکنی یک خانم جوانی پشت در است.
میگویی بعله؟ بفرمایید!
میگوید برای تعمیر سیفون توالت درخواست داده بودید آمده ام!
میگویم پیش خودم، آدم توقع ندارد شما را برای تعمیر سیفون توالت بفرستند!
بعد میگویم میشه بری چند دقیقه بعد بیای من باید همین الان از توالت استفاده کنم!
میگه باشه...

Wednesday, July 2, 2008

Memento


اینبار هم کشتمش...
غم را میگویم...
اینبار هم کشتمش...
هنوز اما میترسم، بار دیگر اگر بیاید...
نکند بماند و لنگر بیندازد...

زیرنویس1: میم ح میم دال، سوپر سوپر بیزی است این روزها. تز خودمان کم دردسر بود، یک ددلاین پیپر هم داریم آخر هفته و کلی تمرین که باید امشب نمره بدهم... و دیگر کلی سکوت جز این مزخرفاتی که اینجا مینویسم و مجبورم!!! جاهای دیگر بگویم...


Tuesday, July 1, 2008

...هرکی به گل دست بزنه

همیشه لازم نیست گل بچینی!
گاهی وقتها سرت را که خم کنی روی بوته گلها، بویشان هم که بیاید مست میشوی...
از همان معماهای کشف نشده کودکی ام است. هنوز همان بو را میدهند این گلها. و آن روزها خیلی فکر میکردم که این بو از کجا می آید! حالا میدانم حتما یک دلیلی باید داشته باشد دیگر، یک مولکولی، اتمی، ویروسی کوفتی زهرماری چیزی هست که میرود توی دماغت و با سلولهای دماغت ترکیب میشود و نهایتا شاید کلرید سدیم یا آب آزاد میشود + هورمونهای بوی خوب در مغزت و حس میکنی که بوی خوبی آمده! اصلا حالا ولش کن. درست است که همه چیز را از نظر علمی خیلی خوب تحلیل کردم! اما بگذار خیال کنیم من زیربنای علمی مسئله را که همانا ترشح هورمونهای بوی خوب در مغز است نمیدانم!

میگویم همیشه لازم نیست گل بچینی!

گاهی وقتها همینکه بوی گل بیاید کافی است. از همین بوهای خوب بی دلیل که از بچگی می آمد. دستت را که دراز کنی بچینی هم خارش میرود توی دستت هم هرچقدر زور بزنی که تر و تازه نگهش داری گل تا چند روز بعدش دوباره خشک میشود...
آدمها که این چیزها حالیشان نیست. مرده همینند که بچینند بگذارند توی جیب کتشان یا روی میز کارشان. بعد از چند وقت هم خار میرود توی دستشان، نه گلی روی بوته میماند نه روی میز کار نه توی جیب. همه حرام میشوند. هر وقت هم یک گلدان بخری که بخواهی با ریشه ببری و نگهداری کنی همچین پیتیکو پیتیکو پیتیکو از پشتت می آیند که ببینم ببینم چی داری؟ تا حواست پرت شد همه شاخه ها را میشکنند حرام میکنند...




زیرنویس: کم ندیدم آدمهایی که میگن پالپ فیکشن یه فیلم حوصله سربره. نمیدونم چرا؟ اما من اینطوری فکر نمیکنم. از این ویدئوهای پالپ فیکشن با برداشتهای شخصی خودم از مفهومی که قراره برسونن به مخاطب یه چندوقت میذارم این کنار...