Monday, June 30, 2008
دوباره آدم خوبه
Saturday, June 28, 2008
با خانواده ات چه میکنی؟
با خانواده ات چکار میکنی؟ یادمه چند وقت پیش این رو از یه کانادایی که قصد داشت بره نیوزلند کار کنه پرسیدیم. گفت اونا میتونن مراقب خودشون باشن! بچه که نیستن! غیر از این یک مورد. هیچوقت جواب قاطع خاصی به این سوال ندیده ام. برای یک کانادایی طبیعیه که اینطور جواب بده چون از وقتی تونسته کار کنه و پول در بیاره حسابشو از خانواده جدا کرده و خونه جدا گرفته و عادت کرده... اما ما چی میتونیم بگیم؟ انتخاب بین خانواده و موقعیت کاری همیشه انتخاب سختیه. آدمی با نوع شخصیتی من توی ایران اصولا هیچ کاری نمیتونه بکنه. اینو جدی میگم. بعید میدونم بتونم توی سیستم ایران حتی قدری پول در بیارم که زندگی روزمره خودمو بگذرونم. توی کانادا اما داستان فرق داره. حداقل میدونی هرچقدر خارجی باشی و موقعیتت از کانادایی ها کمتر باشه اگه خوب تلاش کنی به یه جایی میرسی. خانواده ات هم مسلما خوشحال میشن که راحت زندگی کنی و موفق باشی. میتونی بعد از چند وقت که موقعیتت درست شد خانواده ات رو هم بیاری کانادا اگر همه چیز طبق برنامه ریزی تو پیش بره. اما همیشه اینجوری میشه؟ معلومه که نه؟ و آخر روز دوباره این سوال رو از خودت میپرسی. یا وسط روز از وسط صحبت با یه آدم دیگه یهو بحث به اینجا میکشه که خانواده ات چی؟
یادمه اوایلش که اومده بودم. دردم تنهایی و سختی خودم بود. حالا که دیگه اون مشکلات رو ندارم چون دیگه عادت کردم. اما باز از خودت میپرسی پس خانواده ام چی؟ به قول خودمون ما دیگه اینقدر مرد (پوست کلفت) شدیم که دیگه هیچی هیچی، هیچ آسایشی توی زندگی برامون مهم نیست. شاید اینو مدیون هوای کلگری باشیم. اما کار به آدمهای دیگه که میکشه، نمیدونم. هر چند وقت یکبار یه چیزی توی مغزت زنگ میزنه که خانواده ام چی؟ فقط میشه امیدوار بود که همه چیز همیشه طبق برنامه پیش بره. همین.
حداکثر تا ده روز دیگه باید تزم تکمیل بشه. بعدش یک اسباب کشی سخت خواهیم داشت از کلگری به ونکوور. هنوز توی ونکوور خونه هم پیدا نکردیم. اما خب باز مهم نیست. این چیزا دیگه واسه ما شده عادت. اینا رو نمیگم که یعنی ناراضی هستم و این حرفا. خداروشکر. همیشه به کسایی که بین خارج رفتن و ایران موندن، ایران موندن رو انتخاب کردن یا براشون پیش اومده گفته ام که اینجا سختی خودشو داره. اما معمولا این حرف در حد تعارف تلقی میشه که ببین یارو خودش رفته کانادا حالا داره به ما میگه اینجا هم سختی خودشو داره. اینارو جدی میگم. زندگی کردن توی کانادا حتی برای خود خود کانادایی ها سختی داره چه برسه به ما که ایرانی هستیم. هر شش هفت ماه یکبار هم اگه فرصتی دست بده و دوستان دور هم جمع بشن چهارتا عکس میگیرن که میذارن توی اورکات یا فیس بوک و همه خیال میکنن که چه خبره! نه آقا، این فرصتا برای عکس گرفتن و اینا هر شش ماه یه بار دست میاد. اوضاع زندگی امثال ما توی کانادا چیزی نیست که کسی بخواد بهش حسودی کنه.
Thursday, June 26, 2008
بچه کانادایی ها
Wednesday, June 25, 2008
همونی
Tuesday, June 24, 2008
Sunday, June 22, 2008
سکوت کن
از اینجا جایی برای رفتن وجود ندارد،
که بوی خون ندهد...
پس سکوت کن...
دیگربار پرندگان سخن خواهند گفت،
تا آنوقت سکوت کن.
در جوار مسیر
به صدای چک چک آب
و صدای بی صدای پر پروانگان گوش فراده
گوش فرا ده
پرندگان دیگر بار سخن خواهند گفت
سکوت کن تا آن روز
که طنین هر صدایی جز صدای پرندگان
بیرنگ و دروغین است
بوی خشم میدهد، تعصب و بی حاصلی
سکوت کن
به نامه های کهن پناه آور
و سکوت کن
هنوز وقت نیست
Saturday, June 21, 2008
!هلند هم باخت
حالا بگو چرا؟
چند روز پیش بازی فرانسه – ایتالیا بود که من هردوتا تیم رو هم دوست دارم. راستیتش اول آرژانتین، بعد ایتالیا، بعدش هم فرانسه! حدودا چند هفته پیش رفته بودیم یه چرخی بزنیم. همینطور دیدم تی شرت فوتبالی دارن. گفتم آقا آرژانتین داری؟ گفت نه!
گفتم ایتالیا داری؟
گفت فقط سایز گنده داریم.
دیگه خلاصه مجبور شدم فرانسه بخرم!
همینطور که هر روز یه تی شرت میپوشم، یه روز خوب آفتابی در کلگری اون تی شرت فرانسه رو پوشیده بودم که بچه ها گفتن بریم بازی رو تو رستوران دانشگاه نیگا کنیم. گفتم بازی کی و کیه؟ گفتن فرانسه – ایتالیا!
چشمتون روز بد نبینه تی شرت فرانسه هم که تن ما. رفتیم توی سالن دیدیم حدودا تنها طرفدار اجباری فرانسه ماییم چون اگه میگفتیم نیستیم کسی باور نمیکرد! یه گروه هم از برادران ایتالیایی نشسته بودن ردیف جلو که به ایتالیایی هی حرف میزدن و لباس ایتالیا تنشون بود. باز چشمتون روز بد نبینه! همون اولا که رسیدیم یوهویی فرانسه یه اخراجی داد یه گل هم خورد. همه به ریش ما خندین. آخر بازی هم که میگفتم بابا من خودم ایتالیا رو از فرانسه بیشتر دوست دارم اصلا کسی باور نمیکرد. خلاصه برای اثبات وفاداری خود به ملت شهید پرور فرانسه فرداش هم همون تی شرت رو پوشیدم. خدا رو چه دیدی؟ شاید چون خیلی وفادار بودیم اومدن بهمون پاسپورت افتخاری فرانسه دادن! رفتیم باز غذای ویتنامی خریدیم از اون سس قرمز تند ها هم ریختیم روش. خلاصه سس قرمز ریخت رو لباس ما و مجبور شدیم بریم خونه تنها تی شرت تمیزمون که اون تی شرت نارنجیه بود رو بپوشیم!
یه چند روزی اینو پوشیدیم. تا اینکه امروز فهمیدیم بازی هلند و روسیه است. خداوکیلی، خداوکیلی! اصلا کسی فکرشو میکرد روسیه هلند رو ببره؟ خلاصه آخرای بازی رو دیدیم که روسیه برد و حالا هم اعصاب ندارم اصلا! چرا؟ چون میدونم ایگور که همیشه خدا ساعت هفت شب زودتر نمیاد دانشگاه فردا یا دوشنبه صبح اول وقت اینجاس که واسه بچه ها کوری بخونه و احتمالا در ادامه عکس هایی از مترو روسیه و معماری داخلیش نشون بده که چقدر از مترو نیویورک خفن تره! در مجموع اینطور برداشت میشه که من اگر تی شرتی بپوشم که رنگ لباس یکی از تیمها باشه اون تیم میبازه. دوستان از همین لحظه هر تیمی که دوست دارن ببازه اعلام کنن که بنده روز مسابقه تی شرتش رو بپوشم و در نهایت قهرمان مسابقات رو تعیین کنیم. والسلام. به قول ملا حسنی. من دیگر حرفی نمیزنم. شما هم دیگر کسی با کسی حرفی نزنه. خداحافظ! (با لهجه شیرین ترکی بخوانید)
Thursday, June 19, 2008
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
Tuesday, June 17, 2008
دایره المعارف شیطان
مردانگی: گاهی وقتها آنقدر خجالت بکشی از نامردی خودت که حتی جرات نکنی سرت را بالا بگیری و حرف بزنی. حرفهایت را در گوش کسی دیگر بگویی تا برای دیگران تکرار کند!
آزار روحی: یک ویدئو از روزگار طلایی بگذاری جایی که کسانی ببیند تا یاد حرمت هایی بیفتند که شکستند!
فهم ادبی: چیزی که خیلی ها ندارند و با خواندن عنوان متن سعی می کنند حتی نفهمی ادبی خودشان را به دیگران هم انتقال دهند!
Monday, June 16, 2008
انانیت
کار آن است. اما هرکه از این جنس هستی و انانیت آغاز کرد که من چنین و من چنان. مغزش نباشد.
مقالات شمس
Sunday, June 15, 2008
نرخ نان
--------
و چهره شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت
"حق با کسی است که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید؟
من من که هیچگاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بام های مه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه قبرستان
موشی به نام مرگ جویده ست."
و چهره شگفت
با آن خطوط نازک دنباله دار سست
که باد طرح جاری شان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب می ربودشان
و بر تمام پهنه شب می گشودشان
همچون گیاه های ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد:
"باور کنید
من زنده نیستم"
من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم آه ولی او...
او بر تمام این همه می لغزید
و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت.
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرئت نکرده ام که در آیینه بنگرم
و آن قدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمی کند
آه
آیا صدای زنجره ای را
که در پناه شب به سوی ما می گریخت
از انتهای باغ شنیده اید؟
من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گم شده ای کوچ کرده اند
و شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی
از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خسته خواب آلوده
با هیچ چیز روبه رو نشده ام
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده است."
خاموش شد
و پهنه وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد
"آیا شما که صورتتان را
در سایه نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یاس آور
اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند؟
گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب- این کتیبه مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند-
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مداوم مسکن ها
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطه زوال کشانده ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیره نا مسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن باد پا سوارنند؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش؟
پس راست است راست که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند؟
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خواب های سحر گاهی
احساس می شود
آیینه ها به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشاله بیداری
و به هجوم مخفی کابوس های شوم
تسلیم می کنند.
افسوس
من با تمام خاطره هایم
از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور غروری که هیچگاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم:نه صدایی
و خیره می شوم:
نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
"دیگر غبار مقبره ها را هم
بر هم نمی زند."
لرزید
و بر دوسوی خویش فرو ریخت
و دست های ملتمسش از شکاف ها
مانند آه های طویلی به سوی من
پیش آمدند
"سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد بر جنازه مرد خویش
زاری کنان نماز گزارد؟"
شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمد
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد:
"خداحافظ"
Saturday, June 14, 2008
اکسیر
هیچ کس هم آنقدرها خوب نیست.
ما آدمها با کارهایمان است که تعریف میشویم و دیده میشویم.
اما کارهایمان نیستند که ما را تعریف میکنند.
نیات ما هستند که ما را تعریف میکنند.
چرا که همیشه برای کارهایی که میکنیم اختیار تام نداریم.
معادله هستی پیچیده است و در این معادله بزرگ خیلی اگر تلاش کنیم ضریب یکی از میلیاردها متغیر درجه چندم هستیم. اکسیری وجود دارد که حتی اگر به اشتباهات یا بدیها بتابد آنها را تبدیل به خوبی میکند. و کلید دست یافتن به این اکسیر نیت خیر است. هیچوقت نمیتوانیم همه آدمها را راضی کنیم که دوستمان بدارند یا از دستمان راضی باشند. اما همیشه میتوانیم نیتمان را خیر کنیم. مهم این است که آدم خودش ته دلش از خودش راضی باشه. و با زندگی با ترس برخورد نکنه. همیشه در جهت رضایت دل خودش قدم برداره.
خب این چیزایی که گفتم چند وقت پیش بلد نبودم. تازه یاد گرفتم. از همه کسایی که به من در یادگیری این چیزا کمک کردن ممنونم.
Wednesday, June 11, 2008
وقفه
تقدیم به خواهرم حدیث که همیشه نگران من است. تا رنگ غم در این وبلاگ میبیند سراغم می آید. بودنت برایم یک دنیاست خواهرم. دلم برایت به اندازه یک ابر تنگ شده.
------------------------
رودی است بینهایت
که از سرچشمه می آید و به سرچشمه میریزد
و در میانه راه جایی، وقفه ای است
شاید سدی... بهر آنکه بستر رود آرام گیرد
جریان وحشی را میستاند
و آرامشی مبهم و مرموز
نثار بستر حقیقت رود میکند
حقیقت نوشته است
در لا به لای قطره های پرجنبش رود
که مسیر را از خود میدانند و بیخبر
که این رود است که گاه وحشی و گاه آرام میرود
نوشته است حقیقت جایی در دل رود
جایی ندیدنی و نخواندنی
که ماهی ها بهر شکارش عمیق شنا میکنند
(و حتی گاهی دیده ام به چشم خود خلاف مسیر رود میجهند)
تا شاید خطی از سکوت حقیقت بخوانند
رودی است بینهایت میان سرچشمه و سرچشمه
و حقیقت در دل رود جایی آرام و بی صدا جریان دارد
آنقدر بی صدا که صدایش نه به گوش قطره ها میرسد و نه ماهی ها
وقفه ایست زندگی
جایی در مسیر رود
شاید سدی... بهر آنکه بستر رود آرام گیرد
وقفه ای میان میلاد و مرگ
وقفه ای مبهم و مرموز و حقیقتی ناخواندنی
و سکوتی شنیدنی
و در این وقفه مبهم و مرموز
بی وقفه لحظه هایند که میگذرند
Tuesday, June 10, 2008
میون واقعا شاد بودن و خندیدن تفاوت زیاده، خیلی زیاد
هرکی تو عکس خندید معنیش این نیست که شاده
میون آدم خوبی بودن با آدم خوبه بودن تفاوت زیاده، خیلی زیاد
هرکی وانمود کرد که آدم خوبیه لزوما آدم خوبی نیست
میون حقیقت و اونچه میبینی تفاوت خیلی زیاده
هرچی دیدی، یا هرچی بهت گفتن لزوما حقیقت نیست
زیرنویس: من نه آدم مذهبی هستم. و نه قصد دارم در شرایط حاضر مقدس بازی در بیارم. دیدگاههای من در مورد دین و قرآن و اسلام همیشه واضح و مشخص بوده کافیه پست های قدیمی همین بلاگ رو بخونین. همیشه گفتم قرآن رو به عنوان یک کتاب میخونم و از بعضی جاهاش خیلی لذت میبرم. این یکی از جاهاشه که خیلی ازش لذت میبرم.
زیرزیرنویس: منظور از نوشته این نیست که من واقعا آدم شادی هستم و بقیه دروغ میگن. منظور این نیست که من آدم خوبی هستم و بقیه آدم بد. منظور این نیست که من حقیقت رو میبینم و دیگران نه!
زیرزیرزیرنویس: هرکی خیلی ادعاش میشه و کارش خیلی درسته، مثل من عکسشو بذاره اون بالا. اسمشو بذاره اون بالا و یک وبلاگ هم بیشتر نداشته باشه. توی همون یه وبلاگ همه حرفاشو بزنه. مرد باشه و پای همه چیزش وایسه. راستی حالا وبلاگ Fake به کنار!!!! این قضیه که توی پروفایل یکی دیگه حرف بزنی یا یکی دیگه به جات حرف بزنه با عرض معذرت از جماعت همجنس باز، خیلی خیلی خیلی گیه!
زیرزیرزیرزیرنویس: منظورم از زیرزیرزیرنویس این نیست که من کارم خیلی درسته و یا اینکه خیلی مردم و این حرفا. کلا گفتم فقط سعی میکنم نقابم یکی باشه. از چیزی هم نمیترسم حتی از ضایع شدن! همیشه هم همینطور بوده از همون روزی که 4 صفحه نوشتم زدم به بورد آزاد دانشکده تا امروز. همیشه وقتی حرف زدم پای حرفم وایسادم.
زیرزیرزیرزیرزیرنویس: متاسفانه احساس میکنم هر حرفی که میزنم باید یه خروار هم دنبالش توضیح اضافه کنم.
زیرزیرزیرزیرزیرزیرنویس: فکر میکنم حق با رفیق رفقای غیرشریفی ما باشه. ما شریفی ها خیلی آدمهای ضایعی هستیم... خیلی!!! البته همیشه تعارف یا لطف میکنن میگن تو خودتو از این قضیه بذار کنار... اما خب بذار خودمو نذارم کنار. ما خیلی آدمهای ضایعی هستیم!
Sunday, June 8, 2008
نادر ابراهیمی
Saturday, June 7, 2008
یک شب، یک خاطره
دنیای امروز ما آدمها فضای تاریک و ترسناکیست. جایی است که نه انسانهای جوامع شرقی پس مانده اش آزادند و نه انسانهای پسمانده اجتماعی جوامع غربی اش! (میم ح میم دال)
اینجا هم همه بدنبال رهایی میگردند. اینجا در قلب غرب غربی غربزده!
روزگار کمال ادیان الهی دیگر گذشته است...
روزگار کمال عرفان شرقی گذشته است...
روزگار کمال موسیقی کلاسیک و نغمه های دقیق گذشته است...
همه اما هنوز بدنبال رهایی میگردند. یک لحظه رهایی... از چه؟ خودشان نمیدانند هنوز...
در قلب غرب غربی غربزده!
در قلب شرق شرقی غربزده!
فرقی نمیکند! همه بدنبال رهایی میگردند...
پدری با پسر کوچکش در محوطه بسته روبروی سن، همانجایی که وقتی کنسرت شروع بشود آدمها همدیگر را دست به دست روی دست ها خواهند داد تا پرت کنند روی سن، تا شاید برسند زیر پای خواننده یا نوازنده تا شاید خیال کنند یک لحظه رها شده اند، ایستاده است... مزیت آمدن یک همچین جایی و دیدن بتهای سالیان سال موسیقی هوی متال روی صحنه این است که مثل استادیوم آزادی رفتن و تماشای فوتبال از نزدیک میماند... اینکه میفهمی تلویزیون چه دروغ قشنگی است که همه چیز را چه طور افسانه ای میکند که فکر کنی با چیزهای واقعی واقعا تفاوت میکنند!
و مردم که داد میزنند Maiden, Maiden, Maiden…
و صدایی در گوش من میخواند: بیا بالا قهرمان آسیا... بیا بالا قهرمان آسیا... بیا بالا قهرمان آسیا...
و یادم می آید که آن روز بعد از ده ساعت نشستن روی صندلی های استادیوم و آفتاب سوختگی همه جا آخر بازی استقلال جای دیگرمان هم چه قشنگ سوخت...
همه به دنبال رهایی میگردند... یک لحظه رهایی، فقط یک لحظه!
اگر خودش هم نشد شاید خیال رهایی...
در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
کجایی سهراب؟ آهای سهراب! سهراب کجایی؟
بیا ببین اینجا هم چه بوی علفی می آید!
روزگار کمال و کمال الملک و میکل آنژها گذشته است... داستان حالا داستان جوامع پسمانده شرقی و انسانهای پس مانده اجتماعی جوامع غربی است که بدنبال رهایی میگردند. یک لحظه رهایی... فقط یک لحظه!
و من که نشسته ام روی صندلی انسانها را نگاه میکنم و صحنه را نگاه میکنم و نه هد میزنم نه فریاد نه دستم را متال کرده ام و گرفته ام بالا و فقط لبخند میزنم به چشمشان غریبه می آیم...
کنار دستی ام از بچه های کول Down Town بالا و پایین میپرد، رو به من میکند و سرم داد میزند که با آهنگ بخوان... من هم برای آنکه دلش را خوش کرده باشم چهره ای در هم میبرم و دادی میزنم، دستی متال میکنم و پایی میکوبم... در قلب غرب غربی غربزده، من که از جوامع پسمانده شرقی می آیم... میان انسانهای پسمانده اجتماعی جوامع مترقی غربی... اینجا تاریک است. دنیا تاریک است. میان انسانهایی که میترسند از تاریکی. که حس عجیبی دارند همه، ترسی از آن که در میان تاریکی ها چه به انتظارشان نشسته است... بدنبال رهایی میگردند... همه بدنبال لحظه ای رهایی...
آهای سهراب! کجایی؟
بیا صدای من است...
من بودم که صدایت کردم...
بیا این کفشهایت، پیراهن تنهاییت را توی چمدان بگذار... بیا و ببین...
اینجا هم عجب بوی علفی می آید!
زیرنویس: کیفیت این کنسرت به مراتب بالاتر از کنسرت راجر واترز بود که پارسال شرکت کردیم! گویا روزنامه های کلگری هم نوشتند که چنین چیزی در تاریخ کلگری بی سابقه بوده است! کنسرت امسال Iron Maiden در سیدنی را هم روی یوتیوب دیدم. کاملا همون مایه ای که برای سیدنی گذاشته بود همینجا توی کلگری گذاشته بود. نمیدونم باید گفت دم Maiden گرم یا باید گفت دم چاههای نفت آلبرتا گرم!
زیرزیرنویس: وقتی خوابت نمیبره، بالش رو هم اگه گاز بگیری فایده ای نداره!
Thursday, June 5, 2008
در امتداد شب
ادامه شب را از پشت بام
تا پس چراغهای ساکت حقیقت
که بوی شام میدهند
چشمانت وقتی عبور کنند
میرسی به سکوتی مطلق
در ادامه شهر
که در تاریکی دورش
نه در جاده های مارپیچی
ماشینی به اندازه قوطی کبریت چراغ میزند
نه مثل تاریک نزدیک
همسایه ای با همسایه ای شوخی آخر شب میکند
و آخرش هم:
- بفرما!
- نوکرتم، خیلی مردی! (های الکی)
چشمت را خیره میکنی به آن تاریک دور
همینطور مات نگاه میکنی
تا وقتی مورچه ای
سوسکی
صدای مادرت، زنگ تلفنی، چیزی
بوق کامیونی
چشمت را دوباره بازگرداند به واقعیت
Tuesday, June 3, 2008
دردی است غیر مردن
چه سود؟
چه سود؟
چه سود؟
وقتی خوب و بد را تنها و تنها خودم برای خودم میتوانم تعریف کنم...
وقتی خوب و بد دسته جمعی را تنها و تنها با قانون میشود تعریف کرد...
به این می اندیشم که مرا یارای بیش از آن نیست که خطی بر دفتر زمانه کشم و عبور کنم از قشلاق زندگی به ییلاق مرگ یا شاید از ییلاق زندگی به قشلاق مرگ... کسی چه میداند؟
جز از زندگی کردن حرفهای دیگر را چه سود؟
وقتی فقط درجه دیگ را برده ایم بالا تا نهایت و داریم مثل مولکول های آب میجوشیم و خود را به در و دیوار میزنیم؟ بی آنکه بدانیم تنها راه عبور از مجرای دیگ مرگ است و مرگ!
جوشیدن را چه سود؟
قضاوت را چه سود؟
وقتی راست خیلی هم راست نیست...
و کج خیلی هم کج نیست...
و راست را اگر از زاویه ای دیگر بنگری کج مینماید و کج را اگر از زاویه ای دیگر بنگری راست...
حتی منحنی را اگر در تابع مناسب ضرب کنی همیشه خط راست میشود؟
وقتی حالا دیگر همه حکومت ها و سیاست ها و این روزها همه آدمها هم یاد گرفته اند که تابع را چطور میشود با فرمول مناسب پیدا کرد! و بعد فرمول را خوب میریزند توی غذای من و تو تا هضم کنیم!
من به نغمه های هستی گوش میسپارم...
شر شر بارانها و لرزیدنهای درختها در باد...
به هم خوردن دندانها در سرما...
گرمای خورشید در تابستان و زردی برگها در پاییز...
اینها را هنوز میتوان گوش به صداشان سپرد اگر آن روبات لعنتی که پایش را گذاشت روی فلان سیاره (ساخته دست یک سری آدم که من دارم خودم را میکشم تا دکتری بگیرم تا شاید فقط بتوانم ادایشان را در بیاورم) چند سال دیگر اینها را هم خطخطی نکند...
و همه این تناقضات تا وقتی در دیگ دست و پا میزنم با من خواهند بود...
Sunday, June 1, 2008
همین گوشه کنارا
همین دوروورا...
همین بغل مغلا...
توی یکی از همین کوچه موچه ها...
یا شاید توی یکی از این اتاق متاقا...
لای همین چمن ممنا...
بالای این دیوار میوارا...
شاید زیر این میز پیزا...
حتی انگار تو لوله این تفنگ مفنگا که سربازا میگیرن دس مستتشون...
پشت پیشخون این مغازه پغازه ها...
که قدیما بهشون میگفتن بقالی مقالی...
حالا بهشون میگن سوپر موپر...
توی قلب ملب این آدم مادما...
قاتی پاتی این صدا مدا ها که از دور مورا میاد...
همراه اون قطره مطره های آب که از شیلنگ میکنگا میان بیرون...
و آقاهه تابستون که میشه باهاشون گل ملا رو آب میده...
وسط مسط همین بازار مازارا و این حرف مرفا...
زندگی هنوز یه جورایی خوب جریان داره...
نه نه خودمو گول نمیزنم...
زندگی هنوز یه جورایی خوب جریان داره...
درسته که خیلی بهشت نیست... اما خیلی هم جهنم نیست...
اگر جز این بود حوصله موصله ما که اساسی سر میرفت...
فکر میکنم باید خدارو حسابی شکر کنم که به من یه زندگی پر مخاطره داده...
باید خدارو شکر کنم...
زیر نویس: ترس چیز بدیه! خیلی چیز بدیه! ترس ترس! از ترس خیلی میترسم!