Friday, May 30, 2008

نیستی

اسمم دیشب آمد به خوابم. گفت بلند شو! بلندشو! با چشم خواب آلود و متعجب نگاه کردم...
گفت نشناختی؟
گفتم نه!
گفت منم دیگه! خودت!
خوب همه زیر و روی چهار حرفش را نگاه کردم. گفتم نه! تو من نیستی... اگر هم هستی من نمیشناسمت. برو پی کارت...

صورتم را صبح در آینه نگاه کردم چشمهایم گفتند ما توییم. چشمهایم اگرچه آشنا بودند اما هرچه تلاش کردم قانع نشدم که من باشند! بعد ریشهایم را نگاه کردم... باید بتراشم اینها را...

سرم پایین بود. پاهایم را دیدم که راه میرفتند. گفتند ماییم، ماییم. که تو با ما راه میروی!
بیشتر نگاه کردم... نه!
اما یک جفت کفش نو باید بخرم...

کتاب را باز کردم
نوشته بود روح فلان است و فلان
من روح نبودم... نه روح بودم نه جسد!
آدم بودم! از این یکی مطمئنم!
یک کتاب تازه باید بخرم...

اسمم من نیست...
اگر اسمم من است پس فلانی کی است؟
صورتم من نیست اگر من است پس فلانی که بود و فلانی که خواهد بود؟
پاهایم اگر راه میروند پس چرا خیلی جاهایی که من میخواهم بروم نمیتوانند بروند؟
کتاب اگر کتاب است چرا اینقدر خاک گرفته که دیگر نمیشودش خواند...

همه را دور که ریختم صحنه بدجوری ساکت شد. یک جور سکوت محض. منظره بدجور خالی شد. سیاه سیاه. با دستی که مال من نبود یک گچ سفید که مال من نبود را برداشتم. روی تن سیاه صحنه شروع کردم به خط کشیدن...
خط ها راه افتادند و حرکت کردند... دور دور دور شدند... همینطور نگاه کردم.
خطها مال من نبودند... همینطور خطهایی را که مال من نبودند نگاه کردم که دور شدند بی آنکه نگران باشم...

آخر کار فهمیدم همه چیز زیر سر خودم بود. همه دلهره های من، همه بدبختی های همه مردم دیگر دنیا... حتی توی آفریقا شاید! همه و همه زیر سر خودم بود. وقتی من نبودم همه چیز سرجایش درست بود...

تنها بدی اش این بود که نمیتوانستم همیشه نباشم!
اگر نباشم پس کی این ریپورت ها را بنویسد و کی نان بخرد و چاه توالت وقتی گرفت کی بازش کند؟
حالا اما از وقتی عادت کرده ام به این که نبودنم خیلی وقتها مشکلات را حل میکند، هروقت لازم شد خودم را سر به نیست میکنم تا باز همه جا سیاه سیاه بشود. بعد با گچ سفید خطخطی میکنم که راه میفتند و دور میروند و من باز به چشم خودم میبینم که همه چیز زندگی را باخته ام...
بعد از نیستی به دنیا که باز میگردم باز هستی ام را بیشتر دوست دارم تا مدتی...
زیرنویس: عرض خاصی نیست!
زیرزیرنویس: همین یکم لوس بازی دیگه!

Wednesday, May 28, 2008

زبور تنهایی



اسفالت،
باران خورده،
مثل فلس ماهی ها،

از روشنی، گاهی،
بر هستی اشیا گواهی ها،

تنهایی ای
آن سان که حتی سایه ات با تو

گاه آید و گاهی نمی آید،
در بی پناهی ها.



زیرنوشت: روزی آفتاب قضاوت خواهد کرد!
زیرزیرنوشت: شعر از شفیعی کدکنی.

Tuesday, May 27, 2008

Not Funny! BloooooooooooD!

احساس میکنم همه کتابهای تاریخ را چلانده اند و در یک دوره فشرده به خوردم داده اند. حتی خودم را هم قاطی آدمهای کتاب گاهی میبینم و همین باعث میشود به خودم هم فحش بدهم خیلی...


آدمها اصولا تعریف حقیقت را نمیتوانند به صورت فردی برای خودشان انجام بدهند چون مدتی تلاش کرده اند (اگر کرده باشند و از همان اول تسلیم گروهک ها و اجتماع نشده باشند) و نشده است! و سرخورده شده اند! به همین علت برای آنکه حقیقتی ایجاد کنند به چند دسته مختلف تقسیم میشوند مثلا فلسطینی ها و اسراییلی ها! یا ایرانی ها و عربها! یا مثلا آلمانی ها و هلندی ها! کانادایی ها و یا آمریکاییها! ترکها و یا ارمنی ها! ترکها و یا عراقی ها و یا کردها!


هر دسته از این آدمها در جامعه کوچک خویش شروع به ایجاد عادتهایی میکنند. حرف میزنند. یکدیگر را تایید میکنند و در نهایت همه با هم به این نتیجه قطعی میرسند که آنها درست میگویند و دیگران هستند که حرامزاده اند و اشتباه میکنند! در میان هرکدام از آن جوامع هم زیر جوامع کوچکتری یافت میشود که همین مشکلات را در سطحی کوچکتر با هم دارند. مثلا در هر کشور مردم یک ناحیه در مورد مردم ناحیه خاص دیگری جوک و این حرفها درست میکنند. و چقدر فکر میکنم که این جوک خودش به خودی خودش ابزار احمقانه ای بوده است برای ایجاد تفرقه میان انسانها. نهایتا حس حماقت طلبی بشر با هیچ چیز قابل ارضا شدن نیست جز به قول حاجی با Blood و همیشه در پی حماقت ها و خواست ها و بلند پروازی های بشری ما There will be blood.



این آقای پیتر حالا نه اینکه خیلی هم مکتب خاصی داشته باشد. پای صحبتش که بنشینی مثل خیلی خارجی های دیگر شروع میکند و میگوید I was a messed up kid!. اما یک داستان جالبی میگفت. میگفت Once upon a time یک سری فلسطینی و اسراییلی مجبور میشوند با هم در سرزمینهای یخبندان شمال کانادا زندگی کنند. شرایط سخت زندگی چنان این دو دسته را به هم پیوند میدهد که همه چیز را فراموش میکنند و نهایتا موقع خداحافظی همدیگر را در آغوش میگیرند و گریه میکنند! فلسطینی ها و اسراییلی ها! فکرش را بکنید! همیشه آنچه دشمنی های ما آدمها را با هم تعریف میکند شرایط و اتفاقات زندگی هستند. شاید اگر چیزها جور دیگری رقم خورده بودند کسانی دوست کسانی دیگر و کسانی دشمن کسان دیگر بودند! کنار باید گذاشت دوستی ها و دشمنی های احمقانه را... دوستی باید برپایه چیزهای دیگری تعریف شود نه منافع مشترک... اما دشمنی را نمیشود کاریش کرد. همیشه به علت تقابل خواست های بشر بوجود می آید. بهترین کاری که میشود با دشمن انجام داد مداراست به قول حافظ نه چیز دیگر...



افسانه دو گیتی تفسیر این دو حرف است ... با دوستان مروت با دشمنان مدارا



زیرنویس1: البته این حرفهایی که زدم خیلی زیادی ایده آل گرایانه بود آنقدر که امکان به واقعیت پیوستنش در یک جامعه بزرگ به صفر میل میکند... اما در حیطه شخصی خودمان به جای اینهمه شعر که میخوانیم این روزها و اینهمه حرف که میزنیم. بیایید به همین یک بیت حافظ، فقط و فقط به همین یک بیت حافظ اندکی فکر کنیم اگر خواهان آسایش دوگیتی که پیشکش! خواهان آسایش همین یک گیتی هستیم! ما ایرانیها مدت زیادی است که این را فراموش کرده ایم... یعنی مدارا را! از بچگی شنیده ایم که گفته اند برووووووو بروووووووو جلو بچه! برو حقتو بیگیر! چرا مث ماست اونجا واستادی؟ تو صف نون ازت زد جلو؟ خاک تو سر بی دست و پات کنن بزن جولو! بورووووو تو صف... بوروووووو بوروووووووو حقتو بیگیر بیچچچه!
زیرنویس2: اصلا هم مهم نیست که طرف واقعا در صف نان جلوتر بوده یا نه!!! مهم این است که همیشه در فرهنگ ما آنچه میخواهیم حق ماست!

سایه ها و عمق اقیانوس

سایه ها از مرز آبهای کم عمق اقیانوس گذشته اند...
بی آنکه حتی اندکی تر شده باشند...
و ما هنوز اما، از ترس سردی آب ایستاده ایم در ساحل...
بی آنکه تنی به آب زده باشیم...

Monday, May 26, 2008

چند وقت پیش

چند وقت پیش دیوانه شده بودم
انبوه آدمها را میدیدم که دور سرم میچرخند
و شکلک در می آورند...
حالا اما خدا را شرک
حالم خلی بهتر شده است!


زیرنویس: و کلگری شهری است که در آن همواره پس از هفت هشت نه ماه! برف و منفی سی چل پنجاه درجه دو ماه تمام باران میبارد!

Saturday, May 24, 2008

نفس





زیرنویس1: شعر از میم ح میم دال

زیرنویس2: فکر کنم کلیک کنید رو عکس شعر بزرگتر بشه... این عکس کردن شعر هم یک نوع لوس بازی جالبی بود در نوع خودش

زیرنویس3: باورم نمیشه که تونستم 11 روز تمام وبلاگ ننویسم! واقعا رکوردی بود واسه خودش
زیرنویس4: من از بچگی همیشه دیکته 19 میشدم

Tuesday, May 13, 2008

!اتفاق عجیبی نیفتاده... ولادیمیر مایاکوفسکی درونم بود که خودکشی کرد... همین



ولادیمیر مایاکوفسکی شاعر فوتوریست و انقلابی روس...
این را یکبار نوشته بودم برای ارغوان...
دیگر تکرار نمیکنم...
به دنیا می آید... در سن جوانی با نقطه یک گلوله در مغزش خودکشی میکند...
به دیگران توصیه میکند این کار را نکنند...
اما میگوید برای او راهی نبود...
راهی نبود؟
چرا؟
من هم معتقدم برای مایاکوفسکی راهی نبود...
چرا؟
چون زیستن با آن درجه از صداقتی که مایاکوفسکی داشت ناممکن بود...
رومن گاری با آن همه کوله بار افتخارات هم برای همین خودکشی میکند آنهم در سن هفتاد و شش سالگی؟ چرا؟ همه میگویند خب تو که هفتاد و شش سالت بود... چند سال صبر میکردی خودت میمردی!
این دلیل اصلی است...
برای آنکه با نقطه یک گلوله در مغزت خودکشی نکنی...
گاهی وقتها مجبوری با نقطه یک گلوله خیالی مایاکوفسکی درونت را بکشی...
همین...
ولادیمیر مایاکوفسکی هر چند سال یکبار متولد میشود...
و هرگز چاره ای جز آنکه با نقطه گلوله در مغزش خودکشی کند ندارد...
آسوده بخواب مایاکوفسکی... خاطره ات و شعرهایت در دلم همیشه زنده خواهند بود...

آی آسمان! بردار کلاهت را... دارم سان میبینم!

و عکست بر دیوار اتاقم آویخته خواهد شد...

--------------------------




پی نوشت1: شهامت مردن خیالی خودخواسته را داشته باشید... پیش از آنکه بمیرید... شهامت جهیدن از دیوارهای قفس را داشته باشید پیش از آنکه یک عمر گوشه قفس بپوسید...

پی نوشت 2:حتی از اشتباهات بزرگان هم گاهی میشود درس گرفت!

Monday, May 12, 2008

بورخس و خودش

دیگری ، دیگری که نامش بورخس است ، همان است که اتفاقها برایش می‌افتند. من در خیابانهای بوئنس آیرس راه می‌روم و لحظه‌ای می‌ایستم ، شاید بی‌اراده ، تا به طاق سردر ورودی سرسرا و طرح مشبک دروازه نگاه کنم. بورخس را از نامه‌ها می‌شناسم و نامش را در فهرست نام استادان یا در فرهنگ مشاهیر می‌بینم. من ساعت شنی ، نقشه ، چاپ حروفی قرن هجدهم ، مزه قهوه و نثر استیونسون را دوست دارم. او هم دوست دارد ولی چنان خودپسندانه که آنها را تبدیل به ویژگیهای یک بازیگر می‌کند. با کمی اغراق می‌توان گفت رابطه ما خصمانه است. من زندگی می‌کنم و می‌گذارم به زندگیم ادامه می‌دهم تا بورخس ادبیاتش را پیش ببرد و این ادبیات نشان می‌دهد که حق دارم. راحت می‌توانم اعتراف کنم که او اوراق باارزشی فراهم آورده است ، ولی این اوراق نمی‌توانند مرا نجات دهند ، شاید چون چیزی که خوب است به هیچ‌کس حتی به خود او تعلق ندارد ، متعلق به زبان و سنت است. وانگهی ، من به حکم تقدیر باید از بین بروم ، قطعا ، و فقط لحظه‌ای از من می‌تواند در او دوام بیاورد.کم‌کم همه چیز را به او می‌سپارم ، گرچه خوب می‌دانم که لجوجانه عادت دارد همه چیز را تحریف کند و در همه چیز اغراق کند. اسپینوزا می‌دانست که هر چیزی می‌خواهد همیشه همان که هست بماند. سنگ می‌خواهد که همیشه سنگ باشد و ببر همیشه ببر. من در بورخس خواهم ماند نه در خودم(اگر واقعا کسی باشم) ، ولی خودم را کمتر در کتابهای او می‌یابم تا در کتابهای بسیار دیگری یا در دلنگ ناشیانه یک گیتار. سالها پیش سعی کردم خود را از چنگ او خلاص کنم و از اساطیر اطراف و اکناف شهرها به سراغ بازی با زمان و بی‌نهایت رفتم ، ولی اکنون آن بازیها مال بورخس است و من باید چیزهای دیگری مجسم کنم. برای همین ، زندگیم یک فرار است و من همه چیز را می‌بازم و همه چیز می‌ماند برای فراموشی ، یا برای او.
نمی‌دانم کداممان این مطلب را نوشته‌ایم. (بورخس)

------------------------

وقتهایی در زندگی هستند که هر کاری میکنم سر از حقیقت پشت پرده چیزها در بیاورم نمیتوانم... آنوقت است که مینشینم روی زمین با لباس های خاکی... حسم در آن لحظه ها به هیچ عنوان حس شادی نیست... اما حس زیبا و دردناکی است که از شادی بیشتر دوستش دارم... مینشینم آسمان را نگاه میکنم... و احساس رضایتی عمیق به من دست میدهد... از آن جهت که میفهمم هنوز هم میتوانم برای خاطر ندانسته هایم ایمان داشته باشم... (میم ح میم دال)

Sunday, May 11, 2008

مکاتب الهی و شخصی

بعد از بازی مقدس نامقدس... حالا نوبت بازی مکاتب بود... راستش من خودم معتقدم اگر قرار باشد دور مکاتب مربع بکشیم و محدوده شان را با حرفها تعیین کنیم و از هم جدا کنیم، برخی مکاتب هستند که بر برخی دیگر برتری دارند... مثلا معتقدم اسلام مسلما بر مسیحیت برتری دارد به این دلیل خیلی مهم که رابطه انسان با خدا در اسلام بی واسطه تعریف میشود... اما مثلا به هیچ عنوان نمیتوانم ادعا کنیم که آیین اسلام بر آیین زرتشت برتری دارد یا برعکس... با این وجود شخصا به هیچکدام از مکاتبی که الهی خوانده میشوند اعتقاد و التزامی ندارم...


از میان همه و همه و همه آدمهایی که توی عمرم دیده ام... یک آقایی بود به نام پیتر... که با آن پیتر پدرسگ خیلی تفاوت داشت... گاه گاهی همینجا توی دانشکده میدیدمش... و حرف که میزد احساس میکردم من دارم حرف میزنم... کانادایی اما ایتالیایی الاصل بود... از آن دسته آدمهایی که خیلی خیلی خیلی راحت میتوانند دهانشان را باز کنند و بگویند پول؟ پول برای چه؟ آدم پول همانقدر نیاز دارد که نیاز دارد نه بیشتر... و توی پنجاه سالگی وقتی زندگیشان را زندگی کنی میبینی که واقعا دارند همینطور زندگی میکنند... البته این شاید اندکی مربوط باشد به دیدگاه کلی کانادایی ها نسبت به زندگی که خیلی با مسائل راحت برخورد میکنند... همان نوع نگرشی به زندگی که باعث میشود آمریکایی ها بهشان بگویند dumb ass. حالا وقتی مهلت این رای گیری تمام شود بیشتر درباره پیتر و مکتب شخصیش که خیلی شباهت به مکتب شخصی من دارد صحبت خواهم کرد...

Friday, May 9, 2008

تکه هایی از نرودا



تکه اول:

کوشیده ام سنگ خود را با دست خود پی افکنم...
عاقلانه، خام خردانه، هوس بازانه،
از سر خشم و با ملایمت در همه اوقات
سرزمین شیران را،
و معبد ناآرام زنبوران را،
لمس کردم،
چنین بود که وقتی آنچه را دیده بود، دیدم،و زمین و گل و سنگ و کف خودم را لمس کردم
و طبیعت را که قدمهایم راز کلماتم را میشناسد
و گیاهان پیچانی که دهانم را بوسیدند
لمس کردم
گفتم اینک من در نور برهنه شدم
دستانم را به دریا وانهادم
و وقتی همه چیز شفاف شد
زیر زمین آرام گرفتم

امروز آنچه را به تو میگویم باور میکنی...
فردا به انکار نور برمی آیی...

من آن کسم که رویاها را حاضر میکند
و در خانه ام که از پر و از سنگ است
با کارد و ساعت
ابرها و موج ها را میبرم
و دست خطم را
با این عناصر سرمشق میدهم
و موجوداتی را که تا کنون
نتوانسته اند زاده شوند
آرام آرام میپرورانم...

آرزویم برای آنها آن است که تو را دوست بدارند...
و آرزویم برای تو آن است که از مرگ چیزی ندانی...

----------------------------------------


تکه دوم:


وقتی دوباره دریا را ببینم دریا مرا دیده یا ندیده؟

چرا امواج از من همان را میپرسند که من از آنها میپرسم؟

و چرا با اینهمه اشتیاق عبث خود را بر صخره میکوبند؟

آیا از تکرار اعلامیه خود برای ماسه ها خسته نمیشوند؟

چه کسی میتواند دریا را قانع کند که عاقل باشد؟


(پابلو نرودا)



پی نوشت: کسی هرگز نتوانسته است و نخواهد توانست دریا را قانع کند که عاقل باشد... اما مگر میشود دریا را دوست نداشت... اما مگر میشود به دریا نگاه نکرد و حیران نشد... (میم ح میم دال)

Thursday, May 8, 2008

اسکواش

بعد از دو هفته اسکواش...
دفعه قبل گذاشتم هرچقدر خواست کتکم بزنه حریف مثل بوکسور ها که حالشون خوب نیست وسط رینگ بوکس و اینقدر کتک میخورن بدون دفاع از خودشون تا بفهمن چه مرگشونه... امروز بازم باختم! حریف خفنه! از اون عربهای چقر! که جونشون واسه دویدن از اسب هم بیشتره... تازه میفهمم تیم ملی چرا جلوی این عربها کم میاره...
خلاصه بازم امروز باختم اما بهتر بازی کردم...
از همه مهمتر اینکه اینبار چند شب قبل از اسکواش توی هتل از اون خوابهای شب اول قبری ندیدم...
و شب هم که بخوابم فکر نمیکنم قرار باشه خواب بدی به بهونه اسکواش یا هر چیز دیگه منو از خواب بپرونه...


پی نوشت:خبر تازه ای نیست اما کلگری داره برف میاد وگویا قراره تا فردا صبح بیست و هفت سانت برف بشینه رو زمین...

چطور باید شناخت

کودک که بودم آدمها را از روی حرفهایشان میشناختم...
بزرگتر که شدم معتقد شدم آدمها را نه از روی حرفهایشان که باید از روی کارهایشان شناخت...
حالا معتقدم آدمها را نه از روی کارهایشان، نه از روی حرفهایشان...
باید از روی تاثیری که در ما میگذارند بشناسیم...

Wednesday, May 7, 2008

انکار نمیشود

چند سال پیش
گفتند اگر راست میگویی انکار کن
خواستم
با تمام وجودم خواستم
که انکار کنم
اما نشد...

دیدم که انکار نمیشود...
خواستم ببینم...
خواستم
با تمام وجود خواستم
که ببینم
اما نشد...

دیدم که انکار نمیشود، دیدن نمیشود...
خواستم بسازم...
خواستم
با تمام وجود خواستم
که بسازم
ساختم...
بت پرست شدم...





پی نوشت1: چو خود را یافتی خوش میرو... اگر دیگری را یافتی دست در گردن او انداز... اگر دیگری را نیز نیافتی دست در گردن خویشتن انداز... (از مقالات شمس – البته تا جایی که یادم مونده! حوصله ندارم برم کتاب رو چک کنم-)

پی نوشت 2: توی گوگل میزنی Idol که یک عکس بذاری اون بالا... هرچی عکس میاره از American Idol میاره... ما هم بیخیال عکس میشیم!

Tuesday, May 6, 2008

از خطخطی های گذشته


به من هنوز دروغ بگویید!
دروغهایتان را دوست دارم
که میگویید
انسان را از گل سرشتند
و به گناه از بهشتش برون کردند
که میگویید
خدا مرد و چشم براه ابر انسانی باید بود
دروغ بگویید که دروغ گناه است
من گناه را دوست دارم و دروغهایتان را
وقتی حس سرشاریتان را
به لطف قصور زبان با دروغ می سرایید
دروغهایتان را دوست دارم
که میگویید
انسانها با هم برابرند
یا میگویید
مسیح پسر خدا بود
ناتوانیتان را از اثبات دروغهایتان دوست دارم
دوست دارم روحهایی را که با وجود همه شکی
که به دروغهایشان دارند،
هنوز در پس دروغهایشان در پی راستی میگردند
دروغ بگویید
دوست دارم لبخند تلختان را
وقتی سر بر میگردانید
و به فریادهایتان از پس دروغ
با چشمان تسلیم شده می نگرید
دروغهایتان را، و ناتوانیتان را
و فریادهایتان را، و لبخند تلختان را
دوست دارم
راستی نهفته در پس دروغهایتان را
دوست دارم!


Monday, May 5, 2008







Saturday, May 3, 2008

یکی معلم میشه و یکی میشه خونه بدوش

در اینجا چهار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندین هجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر
از این زنجیریان یک تن زنش را در تب تاریک بهتانی
به ضرب دشنه ای کشته است
از این مردان یکی در ظهر تابستان سوزان
نان فرزندان خود را بر سر برزن
به خون نان فروش سخت دندان گرد اغشته است
از اینان چند کس در خلوت یک روز باران ریز
بر راه رباخواری نشسته اند
کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی نیم شب در گورهای تازه دندان طلای مردگان را می شکستند
من اما هیچ کس را در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام
من اما راه بر مرد ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام

در اینجا چهار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و
در هر نقب چندین هجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر
در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب
زنی در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد
من اما در زنان چیزی نمی یابم گران همزاد را روزی نیابم
ناگهان خاموش ...
من اما در دل کهسار رویاهای خود جز انعکاس
سرد اهنگ صبور این علفهای بیابانی
که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند
با چیزی ندارم گوش
مرا گر خود نبود این بند شاید بامدادی همچون
یادی دور و لغزان می گذشتم از تراز خاک سرد پست
جرم این است
جرم این است...

Thursday, May 1, 2008

بیایید جواد باشیم

دو وجب زمین خریده ام
میان نیستی
با پول خیالی
که یک شهر جواد بسازم

چند بقالی که بوی پنیر و ترشی میدهند
چند نجاری که نجارشان مداد کوچک بچه مدرسه اش را میگذارد پشت گوشش
چندتا آهنگر سبیل کلفت
چند راننده تاکسی لنگ به دوش
چندتا آقای سلمانی با سبیل مثلثی و موهای خیس که خوابانده اند یک سمت سرشان
چندتا خانوم آمپول زن که یک خال گنده ترسناک هم گوشه لبشان دارند
چندتا نقاش با لباس رنگارنگ از همه رنگ!
چند معلم با کت گچی که یک کلاسور زیر بغلشان است با یک چوب که دورش لنت برق پیچیده اند...
چند تا سپور نارنجی که کلاهشان فقط نیمه بالای سرشان را میپوشاند و نیمه بالای کلاهشان هم خالی است، اندکی هم کچ شده...
(فهمیدی منظورم چیه؟ یا تصویر سازی کلاه خوب نبود!)

و یک سری چیزهای جواد دیگر مثل همینها...
آهان یادم رفت آهنگ جواد یساری توی تاکسی راننده ها...
و به قول یارو گفتنی،
دیگر هیچ...