گفت نشناختی؟
گفتم نه!
گفت منم دیگه! خودت!
خوب همه زیر و روی چهار حرفش را نگاه کردم. گفتم نه! تو من نیستی... اگر هم هستی من نمیشناسمت. برو پی کارت...
صورتم را صبح در آینه نگاه کردم چشمهایم گفتند ما توییم. چشمهایم اگرچه آشنا بودند اما هرچه تلاش کردم قانع نشدم که من باشند! بعد ریشهایم را نگاه کردم... باید بتراشم اینها را...
سرم پایین بود. پاهایم را دیدم که راه میرفتند. گفتند ماییم، ماییم. که تو با ما راه میروی!
بیشتر نگاه کردم... نه!
اما یک جفت کفش نو باید بخرم...
کتاب را باز کردم
نوشته بود روح فلان است و فلان
من روح نبودم... نه روح بودم نه جسد!
آدم بودم! از این یکی مطمئنم!
یک کتاب تازه باید بخرم...
اسمم من نیست...
اگر اسمم من است پس فلانی کی است؟
صورتم من نیست اگر من است پس فلانی که بود و فلانی که خواهد بود؟
پاهایم اگر راه میروند پس چرا خیلی جاهایی که من میخواهم بروم نمیتوانند بروند؟
کتاب اگر کتاب است چرا اینقدر خاک گرفته که دیگر نمیشودش خواند...
همه را دور که ریختم صحنه بدجوری ساکت شد. یک جور سکوت محض. منظره بدجور خالی شد. سیاه سیاه. با دستی که مال من نبود یک گچ سفید که مال من نبود را برداشتم. روی تن سیاه صحنه شروع کردم به خط کشیدن...
خط ها راه افتادند و حرکت کردند... دور دور دور شدند... همینطور نگاه کردم.
خطها مال من نبودند... همینطور خطهایی را که مال من نبودند نگاه کردم که دور شدند بی آنکه نگران باشم...
آخر کار فهمیدم همه چیز زیر سر خودم بود. همه دلهره های من، همه بدبختی های همه مردم دیگر دنیا... حتی توی آفریقا شاید! همه و همه زیر سر خودم بود. وقتی من نبودم همه چیز سرجایش درست بود...
تنها بدی اش این بود که نمیتوانستم همیشه نباشم!
اگر نباشم پس کی این ریپورت ها را بنویسد و کی نان بخرد و چاه توالت وقتی گرفت کی بازش کند؟
حالا اما از وقتی عادت کرده ام به این که نبودنم خیلی وقتها مشکلات را حل میکند، هروقت لازم شد خودم را سر به نیست میکنم تا باز همه جا سیاه سیاه بشود. بعد با گچ سفید خطخطی میکنم که راه میفتند و دور میروند و من باز به چشم خودم میبینم که همه چیز زندگی را باخته ام...
بعد از نیستی به دنیا که باز میگردم باز هستی ام را بیشتر دوست دارم تا مدتی...