هدفم از این نوشته هرگز مقایسه یا بی ارزش شمردن آرمانهای انسانهای بزرگ نیست. بیشتر دوست دارم تاثر درونیم را از پایمال شدن انسانهای بزرگ و آرمانهایشان تصویر کنم. (میم ح میم دال)
"دنیز گزمیش" گویا از فعالان سیاسی مارکسیستی ترکیه بوده در سال 1947 به دنیا آمده و در سال 1972 اعدام شده. گویا تلویزیون ترکیه هم در حال حاضر در حال پخش سریالی است که زندگی این فعال سیاسی را به تصویر میکشد. آقای گزمیش گویا اصلا کوتاه نمیامده و از آن مبارزان سرسخت بوده. از همان آدمهایی که وقتی میگویند آرزویت قبل از اعدام چیست میگویند یک سیگار بده بکشم. یا موزیک فلان بده گوش کنم. یا اینکه یک لیوان چای بده بخورم و این حرفها... ایشان هم مثل خیلی های دیگر برای پدرش نامه نوشته قبل از مرگ و متن نامه به شرح زیر است:
پدر اکنون که این نامه را میخوانی من مدت درازی است که رفته ام. میدانم که غصه خواهی خورد حتی اگر من از تو خواهش کنیم که ناراحت نباشی. اما من از تو میخواهم که قوی باشی. آدمها به دنیا می آیند، بزرگ میشوند، زندگی میکنند و میمیرند. مهم این است که در طول مدت زندگی هرچقدر میتوانیم به انجام رسانیم. به همین خاطر من از زود ترک کردن دنیا ناراحت نیستم. علاوه بر این دوستان من که قبل از من رفته اند هیچکدام هرگز از زیر بار مرگ شانه خالی نکرده اند و تو هم هرگز شک نکن که من نیز مانند آنها خواهم بود. پسرت بزدل و افسرده نیست در رویارویی مرگ! او این راه را به اختیار خودش انتخاب کرد و میدانست اینگونه تمام خواهد شد.عقاید ما ممکن است با هم متفاوت باشند اما من روی اینکه حرفهایم را میفهمی حساب میکنم. نه تنها تو، بلکه همه مردم ترک و کردی که در ترکیه زندگی میکنند. به وکیلم دستورات لازم را برای مجلس ترحیم داده ام. به مدعی العموم نیز اطلاع خواهم داد. این خواست من است که که کنار دوست مبارزم "تایلان اوزگز" که در سال 69 در آنکارا جان سپرد دفن شوم. تلاش نکن که بدن من را به استانبول ببری. وظیفه تسلیت گفتن به مادرم را به شما میسپارم. کتابهایم را به برادر کوچکم بدهید. از شما میخواهم که از او مراقبف ویژه کنید. میخواهم که او مرد علم باشد و به علم خدمت کند. به او یادآوری کنید که با علم هم میشود به بشریت خدمت کرد. در این لحظه آخر دوست دارم بگویم که از هیچ چیز پشیمان نیستم. شما و مادرم و برادر بزرگتر و کوچکترم، همه را در آغوش میگیرم با روح انقلاب.
کلا اینجور نامه ها را که آدم میخواند احساس میکند دارد یک چیز درست و حسابی میخواند. چون این آخرین چیزی بوده که طرف توانسته است که بنویسد! و مسلما هر حرفی زده است تلاش کرده است که حرف حساب باشد. از کل این نامه یک قسمتش برای من از همه جالبتر است و آن جایی است که به برادرش توصیه میکند راه علم برود و مثل او انقلابی نشود! یادم است توی نامه مایاکوفسکی هم که قبل از خودکشی اش نوشته بود یک چیز مشابه گفته بود:
به همه، من اکنون میمیرم و هیچ کس را متهم نمیکنم. سر پرگویی ندارم.
مادرم، خواهرانم، رفقایم مرا ببخشید. این راه گریز نیست. به هیچ کس این را توصیه نمیکنم!
اما برای من دیگر راهی نبود!
...
اصولا دلم میخواهد از سیستم ارزشی خارج شوم و این مسئله را بگذارم کنار که خودکشی آیا خوب است یا بد و آیا با مرگ یک مبارز انقلابی قابل مقایسه است یا نه! دوست دارم به کار هر دو اینها یک صفت مشترک بدهم: "سنگین!". هر دو این آدمها یک کار سنگین کرده اند. از آن جهت که از زندگیشان گذشته اند. حال هر دوشان به دیگرانی که ممکن است راهشان را بروند توصیه میکنند که این راه "سنگین" را نروند! و از راههای دیگر بروند. با این وجود در مواجهه با مرگ هراسی ندارند... این را میگذارم کنار سرودهای جناب "کربلا منتظر ماست بیا تا برویم..." و اینکه مرگ که تا چه حد میتواند برای یک انسان انقلابی یا مبارز بزرگ و باشکوه باشد برای برخی دیگر آب نبات شده است... در حدی که بدنشان به عنوان فرش بر روی میدان مین استفاده شود! بی هیچ مبارزه ای! و اینکه چقدر راحت با فریب حتی فرصت مرگ باشکوه هم از برخی که لیاقتش را داشتند سلب شده است. از کنار هم گذاشتن این دو یک اتفاقی در ذهنم می افتد... نمیتوانم بنویسمش. چون واقعا نمیدانم چه اتفاقی است! بیشتر حس سرگیجه است... امیدوارم توانسته باشم با این نوشته آن حس سرگیجه را منتقل کنم! اگر هم که نه، ناتوانی بنده را ببخشایید.
پی نوشت: تشکر از
امین که کامنتش کمک کرد بفهمم کجای این متن میلنگد. از وقتی این متن را نوشتم این حس را داشتم که یک ابهامی هست. آخر متن هم اعتراف کرده ام خودم که حس میکنم تا حدودی در بیان آنچه خواسته ام بگویم ناتوان بوده ام.