Monday, March 31, 2008

!مرده شورم! را ببرند


صبح خیلی گشنه ام است...
به همین خاطر پشت ویترین کیک ها را هم نگاه میکنم. تا علاوه بر قهوه صبحگاهی! کیک هم بخرم. بعد یکیشان هست که خیلی توی چشم میزند... میکس بری! سه دلار اما! میگویی به جهنم حتما باید خیلی چیز خوبی باشد. کیک را میخری. بعد پای کامپیوتر مینشینی همانطور که داری خودت را برای Deadline های روزانه ات! آماده میکنی شروع میکنی به خوردن. بعد متوجه میشوی این کیک از نوع آن کیک هاست که همه سرو هیکلت و کیبورد و باقی چیزها را پر از خرده کیک میکند و بعدش باید خودت را حسابی بتکانی و انگشت بکنی لای کلیدهای کیبورد تا خرده کیک در بیاوری! بعد آرزو میکنی کاش میشد این کیک را اصلا نخریده بودم. یا شاید کاش اصلا تمام میشد. بعد یادت می افتد این همان کیکی است که وقتی خیلی گشنه بودی پشت ویترین انتخاب کردی... احساس میکنم داستان زندگی من یا خیلی کارهای زندگی ام یا شاید خیلی آدمهای دیگر داستان همین کیک خوردن است. هیچ وقت نشد مثل آدم! بتوانم از یک چیز لذت ببرم. به خاطر این نه از دست زندگی، نه از دست روزگار، نه حتی از دست احمدی نژاد! از دست خودم شاکی ام!



پی نوشت: یادم است یک مدت زمان کوتاه در آبجکت جی کار میکردم یک جاروی کوچکی بود که البته خیلی هم سفت نبود مثل جاروهای معمولی! برای خارج کردن ذرات بیسکویت از لای کلیدهای کیبورد استفاده میشد. یادم است رامتین که معرف حضور دوستان شریفی هست به این جارو میگف "حاچ خانوم". مثلا میامد تو میگفت حاچ خانوم اینجاست؟ لازمش دارم! الان که فکر میکنم میبینم این جارو جدا چیز به درد بخوری بود!

Saturday, March 29, 2008

کربلا دیگر منتظر هیچ کس نیست

هدفم از این نوشته هرگز مقایسه یا بی ارزش شمردن آرمانهای انسانهای بزرگ نیست. بیشتر دوست دارم تاثر درونیم را از پایمال شدن انسانهای بزرگ و آرمانهایشان تصویر کنم. (میم ح میم دال)
"دنیز گزمیش" گویا از فعالان سیاسی مارکسیستی ترکیه بوده در سال 1947 به دنیا آمده و در سال 1972 اعدام شده. گویا تلویزیون ترکیه هم در حال حاضر در حال پخش سریالی است که زندگی این فعال سیاسی را به تصویر میکشد. آقای گزمیش گویا اصلا کوتاه نمیامده و از آن مبارزان سرسخت بوده. از همان آدمهایی که وقتی میگویند آرزویت قبل از اعدام چیست میگویند یک سیگار بده بکشم. یا موزیک فلان بده گوش کنم. یا اینکه یک لیوان چای بده بخورم و این حرفها... ایشان هم مثل خیلی های دیگر برای پدرش نامه نوشته قبل از مرگ و متن نامه به شرح زیر است:

پدر اکنون که این نامه را میخوانی من مدت درازی است که رفته ام. میدانم که غصه خواهی خورد حتی اگر من از تو خواهش کنیم که ناراحت نباشی. اما من از تو میخواهم که قوی باشی. آدمها به دنیا می آیند، بزرگ میشوند، زندگی میکنند و میمیرند. مهم این است که در طول مدت زندگی هرچقدر میتوانیم به انجام رسانیم. به همین خاطر من از زود ترک کردن دنیا ناراحت نیستم. علاوه بر این دوستان من که قبل از من رفته اند هیچکدام هرگز از زیر بار مرگ شانه خالی نکرده اند و تو هم هرگز شک نکن که من نیز مانند آنها خواهم بود. پسرت بزدل و افسرده نیست در رویارویی مرگ! او این راه را به اختیار خودش انتخاب کرد و میدانست اینگونه تمام خواهد شد.عقاید ما ممکن است با هم متفاوت باشند اما من روی اینکه حرفهایم را میفهمی حساب میکنم. نه تنها تو، بلکه همه مردم ترک و کردی که در ترکیه زندگی میکنند. به وکیلم دستورات لازم را برای مجلس ترحیم داده ام. به مدعی العموم نیز اطلاع خواهم داد. این خواست من است که که کنار دوست مبارزم "تایلان اوزگز" که در سال 69 در آنکارا جان سپرد دفن شوم. تلاش نکن که بدن من را به استانبول ببری. وظیفه تسلیت گفتن به مادرم را به شما میسپارم. کتابهایم را به برادر کوچکم بدهید. از شما میخواهم که از او مراقبف ویژه کنید. میخواهم که او مرد علم باشد و به علم خدمت کند. به او یادآوری کنید که با علم هم میشود به بشریت خدمت کرد. در این لحظه آخر دوست دارم بگویم که از هیچ چیز پشیمان نیستم. شما و مادرم و برادر بزرگتر و کوچکترم، همه را در آغوش میگیرم با روح انقلاب.

کلا اینجور نامه ها را که آدم میخواند احساس میکند دارد یک چیز درست و حسابی میخواند. چون این آخرین چیزی بوده که طرف توانسته است که بنویسد! و مسلما هر حرفی زده است تلاش کرده است که حرف حساب باشد. از کل این نامه یک قسمتش برای من از همه جالبتر است و آن جایی است که به برادرش توصیه میکند راه علم برود و مثل او انقلابی نشود! یادم است توی نامه مایاکوفسکی هم که قبل از خودکشی اش نوشته بود یک چیز مشابه گفته بود:

به همه، من اکنون میمیرم و هیچ کس را متهم نمیکنم. سر پرگویی ندارم.
مادرم، خواهرانم، رفقایم مرا ببخشید. این راه گریز نیست. به هیچ کس این را توصیه نمیکنم!
اما برای من دیگر راهی نبود!
...

اصولا دلم میخواهد از سیستم ارزشی خارج شوم و این مسئله را بگذارم کنار که خودکشی آیا خوب است یا بد و آیا با مرگ یک مبارز انقلابی قابل مقایسه است یا نه! دوست دارم به کار هر دو اینها یک صفت مشترک بدهم: "سنگین!". هر دو این آدمها یک کار سنگین کرده اند. از آن جهت که از زندگیشان گذشته اند. حال هر دوشان به دیگرانی که ممکن است راهشان را بروند توصیه میکنند که این راه "سنگین" را نروند! و از راههای دیگر بروند. با این وجود در مواجهه با مرگ هراسی ندارند... این را میگذارم کنار سرودهای جناب "کربلا منتظر ماست بیا تا برویم..." و اینکه مرگ که تا چه حد میتواند برای یک انسان انقلابی یا مبارز بزرگ و باشکوه باشد برای برخی دیگر آب نبات شده است... در حدی که بدنشان به عنوان فرش بر روی میدان مین استفاده شود! بی هیچ مبارزه ای! و اینکه چقدر راحت با فریب حتی فرصت مرگ باشکوه هم از برخی که لیاقتش را داشتند سلب شده است. از کنار هم گذاشتن این دو یک اتفاقی در ذهنم می افتد... نمیتوانم بنویسمش. چون واقعا نمیدانم چه اتفاقی است! بیشتر حس سرگیجه است... امیدوارم توانسته باشم با این نوشته آن حس سرگیجه را منتقل کنم! اگر هم که نه، ناتوانی بنده را ببخشایید.
پی نوشت: تشکر از امین که کامنتش کمک کرد بفهمم کجای این متن میلنگد. از وقتی این متن را نوشتم این حس را داشتم که یک ابهامی هست. آخر متن هم اعتراف کرده ام خودم که حس میکنم تا حدودی در بیان آنچه خواسته ام بگویم ناتوان بوده ام.

Wednesday, March 26, 2008

!درتا و سهرا و عاصمون



دریا و صحرا رفتن پیش مامانشون از آسمون شکایت!
گفتن ببین مامان! این آسمون ستاره هاشو نمیده ما بازی کنیم باهاش!
آسمون صحرا رو نگاه کرد گفت تو یکی که خیلی خری هیچی نگو!
یه بار شده بذاری من سوار شترات بشم؟
صحرا یه دفعه دست پاچه شد گفت دریا! دریا! همش تقصیر این دریاس!
هیچوقت ماهیاشو نمیده من بهشون دست بزنم!
خدا گفت: با هم دعوا نکین دخترای خوبم... بشینین براتون میخوام قصه بگم...
یه روز... سه تا خواهر بودن...
اسماشون بود درتا و سهرا و عاصمون...



پی نوشت کاملا بی ربط: گاهی وقتا بعد از چند وقت که آدم تازه دوزاریش میفته مثلا ده سال پیش چه اتفاقی افتاد و فلانی چه کرد! دلش میخواد با لهجه بریتیش خیلی غلیظ از ته دل داد بزنه... بببببستد!!!

Monday, March 24, 2008

!زلزله؟ نه! نبود



با بدنی لرزان خانه اش را نگاه میکرد کنار دست من. عمق فاجعه اندازه ای بود که کسی کسی را نگاه نمیکرد. همه محو آنچه اتفاق افتاده بود بودند. پرسید: یعنی بیمه پولش رو میده؟ سرم را چرخاندم و بی تفاوت نگاهش کردم چند ثانیه ای. گفت بیمه! بیمه! یعنی به نظرت بیمه پولشو میده. نگاهی به دور و اطراف کردم و این همه خانه فروریخته. گفتم: بیمه؟ بعد پوزخند زدم و باز دوباره گفتم: بیمه! گفت: یک عمر پول بیمه دادم واسه این روزا! گفت: اینهمه تلویزیون گفت بیمه کنید. من خسارتمو از بیمه میخوام!
نگاهش کردم دوباره و با پوزخند گفتم: تلویزیون؟ هه!
هیچ کس نمیداند چه اتفاقی افتاد. زلزله نه. زلزله نبود. یعنی نمیدونم. اگر زلزله بود چطور ما همه امروز صبح کنار هم جمع شده ایم صحیح و سالم توی خیابان و همه مان زنده ایم؟ و نگاه میکنیم خانه خراب شدنمان را! همه را بهت و حیرت برداشته. بچه ها با تعجب پدرشان را نگاه میکنند و میپرسند: بابا خونمون چی شده؟ و پدرها انگار دروغهایشان دیگر برای بچه ها تمام شده باشد نمیدانند چه بگویند! همه دارند فقط نگاه میکنند و سعی میکنند بفهمند چه اتفاقی افتاده...



آنطرف یک مهندس ساختمان ایستاده و مغز چندتا از مردهای محل را کار گرفته و توضیح میدهد که چه اتفاقی افتاده... اما راستش این است که خودش هم نمیداند چه اتفاقی افتاده. فقط وانمود میکند که میداند. هیچ کس نمیداند! چندتا افغانی رد میشوند و میگویند آقا کارگر نمیخوای آجرها را بریزیم بار کنیم ببریم؟ پول هم نمیگیریم. هرچه از خرابه ها مانده مال ما... وانت آبی شهرداری از آنطرف میرسد. میگوید تا هفته بعد باید همه این خرابه ها را جمع کنید وگرنه اخطاریه میفرستیم در خانه تان... میگویم خانه؟ کدام خانه؟ میگوید: وقتی فرستادیم میفهمید کدام خانه!



لب جوی آب نشسته ام. انگار واقعا هیچ کار دیگری توی این دنیا برای انجام دادن نمانده. یاد جمله تایلر در فایت کلاب می افتم که میگوید: وقتی همه چیز را از دست دادی آنوقت است که آزادی هر کاری خواستی انجام بدهی... اطراف خودم را نگاه میکنم. آزادم چه کاری انجام بدهم؟ گشت ارشاد میرسد... شروع میکند به سوار کردن خانمها توی ماشین. میگوییم جرمشان چه بوده؟ میگویند بد حجابی! میگوییم لباس ندارند بپوشند همه زیر آوار مانده اینها هم لباسهای شب قبل تنشان است! میگویند میبریم که لباس بدهیم بپوشند! خانمی با چادر گل گلی را نشان میدهند که ایستاده. میگویند چطور این لباس داره بپوشه بقیه ندارن؟ اینا همش حرفه شما خودتون تنتون میخاره! وگرنه این چیزا ربطی به خرابی و آوار و اینا نداره! زیر آوار هم میشه با حجاب بود. یک زن مسلمان واقعی همین کار رو میکنه... بحث نکن برو کنار!



فکر این هستیم که شب را کجا سر کنیم. خودمان را کجا تمیز کنیم. این خرابه ها را چکار کنیم. همینجور فکر میکنم و سعی میکنم به یاد بیاورم که چه اتفاقی افتاده. اما نه... هیچ به یاد نمی آورم! من خوابیده بودم دیشب. مثل هرشب و یکهو چشم که باز کردم خودم را مقابل خانه خراب شده ام دیده ام... مثل خواب است. باز شک میکنم که نکند خواب باشم و اینها همه خواب باشند. دستم را میکشم به آسفالت خیابان، زبر است. چند تا سیلی توی گوش خودم میزنم. درد میگیرد از همیشه بیشتر درد میگیرد، انگار بیدارم خیلی بیدار! از مسجد صدای اذان می آید. ناگهان نگاه میکنم با تعجب میبینم که فقط ساختمان مسجد است که سالم مانده. گوشی موبایل را از جیبم در می آورم... باید به یک نفر زنگ زد. باید گفت. باید از جایی کمک خواست... به کجا میشود زنگ زد؟ پلیس صد و ده! میگوید این مورد به ما ارتباطی ندارد با اداره مربوطه تماس بگیرید... اورژانس! میگوید چون کسی صدمه ندیده ما مسوولیتی نداریم... هلال احمر؟ شماره اش اشغال است... نماز حالا تمام شده. صدای اخبار رادیو از بلندگوی مسجد می آید. گوشهایم را تیز میکنم که ببینم چیزی در این مورد میگوید یا نه... اخبار شروع میشود. رییس جمهور در ادامه سفرهای استانی خود از مردم محروم ... بازدید کرد. در این بازدید کلنگ پانزده پروژه عمرانی به زمین خورد و از محل اعتبارات... خبر بعدی، ایران و ژابلاس کلاگ با هم تفاهم نامه تجاری امضا کردند. در این تفاهم نامه که بر مبنای دوستی و نزدیکی دو ملت مسلمان تنظیم شده است ایران متعهد شد ده میلیارد دلار کمک بلاعوض... بعد یک مصاحبه اقتصادی با استاد دانشگاه. معیارهای اقتصادی تعریف شده در علم اقتصاد بر مبنای انسان بنا شده اند. حال آنکه این معیارها همچون کوه یخی که نیمه بیشترش در آب است و دیده نمیشود گول زننده هستند و فقط نماد ظاهری دارند. مهم این است که ما همه کوه یخ را مد نظر قرار دهیم و اقتصاد را بر مبنای ارزشهای الهی... تمام میشود. موزیک شروع میشود... کسی حرفی نمیزند. انگار هیچکس نمیداند. یا انگار مهم نیست...



حالا چند ساعت گذشته... افغانی ها دارند خرابه های چند خانه را بار میکنند توی گونی میگذارند روی دوششان میبرند. معلوم نیست چند روز باید همینطوری ببرند تا خرابه ها تمام شود اما انگار توجهی به این ندارند! همینطور به کارشان ادامه میدهند!
آقای مهندس دارد با چند تا از مردم محل مذاکره میکند که چطور خانه شان را دوباره سازی کنند. خانم چادر گل گلی با شوهر و بچه هاش نشسته وسط خرابه ها آش پخته و میخورند! خواستم بپرسم آخه تو وسط این خرابی چادر از کجا آوردی؟ قابلمه؟ گاز؟ نخود؟ لوبیا؟ از کجا آوردی؟ بیخیال میشوم!
بچه ها توپشان را که از بازی دیشب توی جوی آب مانده برداشته اند. با آجرها دروازه گذاشته اند بازی میکنند. یک نفر مثل دیوانه ها آجرهای خانه اش را روی هم میچیند بدون سیمان که سرپناه بسازد... همه نگاهش میکنند... من هم نگاهش میکنم. آجرها میریزند روی دست و پایش. میخواهم بروم کمکش کنم اما انگار هرچقدر به خودم فشار می آورم نمیتوانم از جایم بلند شوم. همینجور زانوهایم را بغل کرده ام و نگاه میکنم.
پیرمرد درویشی از خیابان میگذرد. میگوید: جوان زانوی غم بغل نکن! اینها همه خواست حق است! ببین خوشحالم من چقدر که اصلا خانه ندارم! خوشا درویشی و خرسندی! این خانه ها را میسازند مردم و خراب میشود... رسم چرخ گردون همین است... خدا را شکر کن که تنت سالم است! یااااااااااااااااااا حقققققققق!



نگاهش میکنم. دلم میخواهد فریاد بزنم سرش آنقدر که گوشش کر بشود... که خانه چیزی نیست که نگاه کنی و خراب بشود و دوباره بشود ساخت... اما انگار هرچقدر به خودم فشار می آورم صدا از گلویم در نمی آید!

Friday, March 21, 2008

ساده باش و صبور




حدودا یک ماهی پیش بود که این بازی مقدس نامقدس را راه انداختم. گفتم هدفم هم این است که بدانم اطرافم دیگران چه فکر میکنند. من جوابی را که خواستم گرفتم. ازهمه آنها هم که نظر دادند ممنونم. نتیجه اش هم قرار نبود جز برای خودم برای کس دیگری به درد بخورد. حالا اگر خورد که به قول یارو گفتنی فبها اگر هم که نه که هیچی!



فقط یک حرف مانده بگویم. آنهم اینکه هرجایی را که گشتم فقط و فقط یک خدا بود که توانست من را قانع کند که خداست. آن خدا هم خدای خودم است. توصیفش هم سخت است خیلی. خدای هیچ دینی یا مکتبی رنگ خدای من نبود. یعنی هر چقدر خواستم تلاش کنم خدایم با خدای دین یک جور در نیامد. خدای من مثل یک دست میماند که چشم دارد. آنقدر بیریخت نه که حالا تصور کردید! یک دست مثالی است پر از ادراک. گاهی وقتها مثل پدر و مادر ها که زمین خوردن بچه شان را نگاه میکنند یا بچه شان را پشت سر جا میگذارند خدایم فقط من را نگاه میکند تا اندکی گیج بخورم و حساب کار بیاید دستم. گاهی وقتها دستم را میگیرد یا نوازشم میکند. همینقدر میدانم که وقتی لمسش میکنم خیلی گرم است. همیشه هست اما انگار همیشه صلاح نیست که دست نوازش باشد... بعضی کلمه ها اینقدر بازیچه شده اند که معنی شان دیگر معلوم نیست. واقعا تعریف کردن کلمه مقدس کار ساده ای نیست. از آن سخت تر کلمه عشق است. نمیتوانم بگویم عاشق خدایم هستم. چون وقتی میگویند عشق بیش از آنکه یک معنی در ذهنم بیاید اول مکث میکنم و بعد یک صفحه سفید. ترکیب دوست داشتن رابیشتر از کلمه عشق دوست دارم! همینقدر ساده بگویم که خدایم را دوست دارم همانطور که بچه شکلات یا پاستیلش را دوست دارد... شاید این چیزی که من از خدا میبینم پروجکشن یا ویو همان خدای واحد باشد روی دنیای خودم... نمیدانم برایم اصلا مهم نیست. برایم همین مهم است که خدای خودم را با شهود و درک خودم پیدا کنم و بشناسم...


*************


گاهی خیال میکنی فایده ندارد
هر چقدر هم که به این آسمان زل بزنی
صدایش در نمی آید
صبر میکند تا هر وقت دلش خواست
آنوقت تو هم بهتر است صبر کنی
وگرنه هرچقدر هم که بالا بپری
سرت میخورد به سقف همین آسمان
و بیشتر درد میگیرد
بعدش یک روز یکهو از خواب بلند میشود
هرجور دلش خواست توی گوشت داد میزند
اینقدر که گوشت کر میشود
...
صبرش زیادی زیاد است
من اصلا این یواش مسلکی خودم را
از همین آسمان یاد گرفتم!
صبر، صبر، صبر
صبر را بیاموز!
تا پخته شوی...
و خودت را رها کن از پیچیدگی های نالازم
ساده باش و راست
خودش میبردت هرجا دلش خواست...

Wednesday, March 19, 2008

ضعف

یکی از چیزهایی که هیچوقت نفهمیدم اینه که آیا آدم وقتی یه اتفاقی میفته و یهو ضعف میکنه باید آب قند بخوره یا باید نمک بخوره؟ و اینکه اگه آدم هردوشو با هم بخوره درسته که خیلی ضحلم! میشه ولی آیا تاثیر خاصی میذاره یا نه؟ بهتر میشه یا بدتر؟

میگن عیده

میگن عیده. شب عید ما داشتیم امسال به این فکر میکردیم که چطور میشه aggregate function و nested query رو در XQuery با هم قاطی کرد که فردا سر کلاس مثال حل کنیم. راهی که پیدا کردم این بود که اول یک XQuery ساده بزنم و با هم Join کنم دوتا متغیر رو و همه شرط ها رو هم چک کنم. نتیجه حاصله از این Query رو بعد توی یک فرمت XML بفرستم به موحله بعد. در مرحله بعد میشه از let clause استفاده کرد و روی نتیجه مرحله قبل for زد و بدین صورت اگر شرط مورد نظر رو که روی یک aggregate function هست اینجا چک کنیم. مثلا بگیم Where count($x/researcher) >10 فقط اون تگ هایی برمیگرده که این شرط رو داره. اینجوری میشه که هم نستد کوئری! و هم اگریگیت فانکشن باهم قاطی میشه تا ما بتونیم به اون کوئری زیبا که پرسیده بود نام تمام دانشگاههایی را پیدا کنید که حداقل ده تا پژوهشگر لوکال! در آنها فعالیت میکنند را در XQuery بنویسیم... قصه تمام.
اوه... ببخشید یادم رفت. میگن عیده و این حرفها. عید ما که دیدی چه خبره! عید شما مبارک باشه. امیدوارم سال جدید خوش باشین که خوش بودن و خوشحال کردن در لحظه فعلی به نظرم در زندگی یه جورایی از همه چیز مهم تره...

Monday, March 17, 2008

آدم خوبیه خودم هواشو داشتم

اون که تو دنیا مثل توپ صدا کرد... همون که این لامپ ها رو اختراع کرد... خدا بهش گفت دیگه پایین نیا... برو بهشت یه راست پیش انبیا... وقتو تلف نکن توماس زود برو به هر وسیله ای اگر بود برو... از روی پل نری یه وقت میفتی... میگم هوایی ببرند و مفتی... باز حاجی ساکت نتونست بشینه! گفت که مفهوم عدالت اینه؟ توماس ادیسون که مسلمون نبود! این بابا اهل دین و ایمان نبود! یه رکعت هم نماز شب نخونده با سیم میماش شبو به روز رسونده...
منم باز با یه چیزی حال کردما!!!

Saturday, March 15, 2008

باورت میشه؟


انگاری همین کناره...
همین بغل...
وقتی وسط خونه تکونی اسباب اثاث خونه که ریخته بود وسط خونه دیوار دفاعی بود و من از پشتش با توپی که از کاغذ تو کیسه پلاستیک درست کرده بودم ضربه ایستگاهی میزدم. بعد مامانم داد میزد که من اونور رو گرد گیری کرده بودم همه گرد و خاک رو دوباره بلند کردی...
انگاری همین دیروز بود که مامانم برامون عیدی خریده بود و من و خواهرم با هم رفتیم دزدکی دیدیم برامون چی خریده... احساس میکنم نزدیکه. همین نزدیکا...
روز بعد از سیزده یادته؟ چقدر روز کوفتی بود؟ توی سرویس مدرسه ساعت شش و نیم صبح چقدر حال همه گرفته بود؟
انگار خیلی نزدیکتر از این حرفها بود که میرفتیم چهارشنبه سوری پیش بچه های آجودانیه وحید و سیروس و ماهی و مهدی و محمد و کامبیز و شهرام. مامان بزرگ وحید همیشه آش پخته بود، بهترین آش دنیا، آش میخوردیم و بعدش ساندویچ هایدا... وحید و سیروس آواز ترکی میخوندن و فیلم گرفتن. انگار خیلی نزدیکه این چیزا. نزدیک تر از این حرفا. راستی کسی فیلمشو نداره؟
همین چند روز پیش بود انگار که روز چندم عید تصمیم گرفتیم بریم پارک چیتگر... هوا یهو زیر و رو شد. بعدش دوباره خوب شد. و تصمیم گرفتیم یهو که بریم جوجه بخریم جوجه بخوریم. کسی یادشه چقدر آقاهه که مثلا مسوول پارکینگ بود گیر داد بهش یه سیخ جوجه بدیم. عکسشو مطمئنم یه جا دیدم ولی نمیدونم چرا هرچی میگردم پیدا نمیکنم. حتی یادمه موقع عکس گرفتن لب رودخونه یه نفر داشت میفتاد تو آب.
اصلا اینا رو بیخیال. یادشه کسی پارسال واسه اینکه عیدمون عید بشه رفتیم ماهی خریدیم و خونه کیوان سبزی پلو با ماهی خوردیم. یعنی یک سال پیش بود؟
چرا همش اینقدر نزدیکه؟ نزدیک! چرا هرچقدر دستمو دراز میکنم به این چیزای نزدیک دیگه نمیرسه؟ چرا؟

Wednesday, March 12, 2008

آزادی یا چاردیواری



سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد. و ایستادم تا دلم قرار بگیرد، صدای پرپری آمد. و در که باز شد. من از هجوم حقیقت به زمین افتادم... (مسافر- سهراب سپهری)

تو آدمی و آدم بودن تنها کاری است که میتوانی بکنی. فقط خودت هستی و خودت بودن تنها چاره ای است که داری. گاهی وقتها اسیری و اسارت کلمه ای بوده همیشه با بار منفی اما چندان هم که به نظر میرسد سخت نیست. یک چاردیواری است. با محدودیتهای یک چاردیواری. دایره امکانات محدود است. و حقیقت کوچک به اندازه همان چاردیواری. تنها مشکلت حسرت بیرون رفتن است از دیوارها. گاهی وقتها آزادی و حسرت نداری اما بیرون از تو دنیا چاردیوار نیست. هجوم صداست. هجوم آسمان. هجوم دریا. حجم آسمان و دریا زیاد است. در تو نمیگنجد. حقیقت مجموعه همه آن چیزی است که هست. حقیقت حرف نیست. فلسفه نیست. کتاب نیست. حقیقت عین عین همه دنیاست. حقیقت جاهایی است که تو حتی وقتی آزادی بهشان دسترسی نداری. هرچقدر بیشتر قدم میزنی و جلو میروی در فضای لایتناهی حقیقتت بزرگتر میشود. احتمال جنون را دست کم نگیر. انتخاب با خودت است. بمانی یا بروی. قید وسعت دریا و آسمان را بزنی و باز گردی به چاردیواری و حتی خودت را از حسرت آزادی هم محروم کنی. یا بمانی و از هجوم حقیقت به مرز جنون برسی. نهایتش این است که فقط آدمی و آدم بودن تنها کاری است که میتوانی بکنی. خودت هستی و چاره ای جز خودت بودن نداری... ظرفی که در آنی همیشه با تو کاری میکند که اختیارش زیاد با تو نیست. تنها یک اختیار داری. آنکه ظرفت را انتخاب کنی. آنکه بمانی یا بروی...

Thursday, March 6, 2008

Rise and Fall




من شبهایی که قراره صبحش یک جایی برم مسافرت معمولا خواب درست و حسابی ندارم... نه اینکه استرس و اینها داشته باشم ها! نه! من و استرس؟ محاله! معمولا یا دارم تمرین نمره میدم یا کارای نیمه تموم رو دقیقه نود تموم میکنم... الان مثلا حدود ساعت دو نصفه شب قصد دارم تازه ریپورت هفتگی بنویسم بفرستم برای استادم. جدا شما اگر استاد بودی و دانشجوت ساعت دو نصفه شب برات ریپورت میفرستاد چی خیال میکردی؟ حالا بگذریم که استاد من احتمالا خودش الان بیداره و داره با یک نفر آنلاین چت علمی میکنه!
واقعا اینقدر زندگی این روزها روزمره است که نگو که اصلا حسم به مزخرفی همین پستهای اخیر بلاگ است! همینجور روزمره! نه درختی نه گربه ای نه هیچی! هیچوقت نفهمیدم وقتی چهار ساعت بیشتر وقت برای خواب ندارم بهتر است بخوابم یا نه؟ ببخشید تصحیح میکنم. سه ساعت با احتساب زمان لازم برای آماده شدن فردا صبح. با احتساب ریپورت دو ساعت و چهل دقیقه... با احتساب این پست حدودا دوساعت و نیم! وقتی آدم فقط دوساعت و نیم وقت داره بخوابه آیا بهتره بخوابه یا نه؟ یک مقداری اگر این سوال رو از خودم بپرسم اصولا دیگه وقتی واسه خواب نمیمونه... صبح هم که بعد از دوساعت خواب بلند میشی اینقدر حسش زهر ماره که مجبوری یه راست بری زیر دوش تا خواب بپره. زیر دوش هم مدام داری به خودت فحش میدی که چرا دیشب یه مقدار زودتر همه چیز رو تموم نکردی. یا حداقل دیگه اون پست کوفتی بلاگت چی بود؟ بگیر بخواب! خواب! خواب! همیشه از همه چی مهمتره خواب! وقتی خوابت میاد با هیچی عوضش نمیکنی و هیچ منطقی شکستش نمیتونه بده! مگر اینکه مجبور باشی بیدار شی!

امروز هم رفتیم در این جلسه محاکمه و تلاش کردیم اتهام رو یک درجه خفیف کنیم... علاوه بر اون حدود دویست و پنجاه بار این کلیپ بالا رو نگاه کردم... با ویدئو بسیار حال میکنم. بخصوص اونجاش که توپ بیلیارد و میکنه تو سوراخ. گاهی وقتها یا شاید بگم همیشه اتفاق های زندگی اینقدر به نظرم ساختگی میان یا به عبارت دیگه اتفاق نمیان که متقاعد میشم یک نفر داره اینارو کنار هم میچینه... و اتفاق اتفاق! مثل اینکه عمدا بخوای یک نفر رو ببینی و وانمود کنی که اتفاقی بوده... این اتفاقها به نظرم هیچکدوم اتفاق نیستن... اینم یه کمی حس... راضیم... شب بخیر.



Sometimes in life you feel the fight is over
And it seems as though the writing's on the wall
Superstar you finally made it
But once your picture becomes tainted
It's what they call, The rise and fall

Tuesday, March 4, 2008

من از روز ازل خلافکار بودم




"خلاف نمک زندگی است. هر کس در زندگی اش آنقدر بچه مثبت باشد که خلاف نکرده باشد باید بر او تفو کرد!" (از بیانات گهربار میم ح میم دال در نهج الخلافه)

یا در جای دیگر جناب مارمولک میفرماید خداوند اگر با گناه مشکل داشت خودش اصلا آلت گناه را خلق نمیکرد و این حرفها...

باورت میشه ما توی کانادا هم خلاف کردیم؟ نه باورت میشه؟ کم کم داره باورم میشه من جدا یک مشکلی دارم. آقا داستان از این قراره که دوستان در اتاق نشیمن در حال قلیون کشیدن بودند! و در این ساختمان خراب شده ای که ما زندگی میکنیم کلا دود کشیدن ممنوعه! ما هم که بر طبق عادت معهود کلا هیچی در زندگی به هیچ جای مبارکمون نیست. تا حالا صدبار از ملت دیگه شنیدم که میگن ما قلیون داریم ولی تو خونه که نمیشه کشید. و ما هم با سربلندی و افتخار جواب میدادیم که کی گفته نمیشه کشید؟ ما میکشیم هیچی هم نمیشه!

هیچی نمیشه نمیشه بیا حالا رفت تو پاچگانمان اینجوری! هنوز نمیدونیم که دختره گیس بریده واسه چی در خونه ما رو زد... اما وقتی زد گویا همان موقع رفیق شاعر ما پویا در حال اجرای عملیات هنری از گلوی خودش بوده با دود قلیون و دختره گیس بریده دیگه وقتی اینو میبینه پیش خودش حتما میگه بابا تو دیگه کی هستی... دست شیطونو بستی و از این حرفا... این همان و پویا هم در همان حال ملکوتی دنبال دختره راه افتادن همان که آبجی شما رییست کیه؟ خودت کیی؟ واسه چی در خونه ما رو زدی؟ و طرف هم لج میکنه و میره رییسشو میاره!

حالا چیکار کردیم؟ قلیون رو که سریع پنهان کردیم در انباری... رییس هم که آمد گفت پس فردا نامه میگیرید که بیایید جلسه بذاریم ببینیم چکار کردید... و ما چجوری حالتونو بگیریم... پویای عزیز هم کنار نمیامد... که آقا الا و بلا این دختره اومده در حیطه شخصی ما وارد شده و این حرفا... ما قلیان میکشیدیم درست. اما این ریپورتی که یارو نوشته بر علیه ما وقتی امروز خوندم جدا چندتا اشکال اساسی داره که انشاا... تعالی مطرح خواهیم کرد و حال طرف رو خواهیم گرفت اگر حال خودمون زیادی گرفته نشه! اصولا همان روح ننر دختر کانادایی که سراغ داریم بر این ریپورت حاکمه و یک غیر حرفه ای گری شدید! نه اینکه چون حال ما گرفته شده اینارو بگم ها! جون شما نه... مثلا نوشته من وقتی رسیدم در خونه اینها راهرو طبقه دودآلود بود! یکی نیست بگه آخه ... اگر راهرو دود آلود بود پس چرا این آژیر خطر توی خونه ما که اول هر ترم ساعت شش صبح تست میکنین مارو از خواب میندازین سرمای منفی سی درجه باید بریم بیرون اون صدای کوفتیش در نیومد؟

به هر صورت در حال حاضر این وظیفه ماست که حق مسلمین رو از چنگال این کفار در بیاریم و به این یارو بفهمونیم که شما مگه سپاه پاسداران یا بسیج هستی که ساعت دوازده و نیم نصفه شب در خونه مردمو میزنی؟ این ریپورت ها که هیچی... ما اینقدر کله خریم که از قطعنامه سازمان ملل ککمون نمیگزه! حالا واسه ما ریپورت مینویسی؟ تنها سپاه پاسداران یا بسیج آنهم به دستور شخص مقام معظم رهبری آنقدر کلفت است که در خانه ملت را بزند و حال ملت را بگیرد! قلیون میکشیدیم که میکشیدیم! خلاف کردیم که کردیم! خب تو هم برو قلیون بکش... چرا حسودیت میشه؟ (رو که نیست سنگ پای قزوینه!) به هر حال خوشبختانه این خلاف کلفتی نیست و بنده هم از تجربه کردنش چندان ناراحت نیستم...

اینا هیچی. دیروز دوتا زیر هیجده تو خیابون جلوی ما رو گرفتن گفتن میشه واسه ما بووووز بخری؟ بنده هم یک لحظه دنیای گذشته ها پیش چشمم زنده شد... همه پیامبران... پیتر، سعید، رازمیک، میناسیان، هربرت، داریوش، کاظم و همه و همه از مقابل چشمم گذشتند... همه در یک لحظه با نگاهی پرتمنا میگفتند: بخر! بخر! بخر! از آنطرف شیطان میگفت آخه ابله چندتا خلاف در یک هفته؟ همینجوری هیچی به هیچ جات نیست که اینجوری میشه دیگه! شیطان داشت اینها را میگفت که یکهو یاد فیلم "سوپربد" افتادم و همه این بدبختیهایی که این بچه ها کشیدند تا به بوووز برسند. بخصوص آنجایی که بوووز را ریخت توی دبه مایع شوینده و اینها. شما بودی چیکار میکردی؟ منم همون کارو کردم! واسشون بووووز خریدم... یه جورایی جدا دیگه داره باورم میشه. من یه خلافکارم. همه چیز رو اعتراف میکنم. همش تقصیر خودم بود... حداقل تو ایران مارو نگرفته بودن. البته اگه میگرفتن خب عواقبش در ایران کجا و اینجا کجا؟ خلاصه کلام اینکه توی کانادا هم کسی با کسی شوخی نداره... ممکنه در خونتو بزنن و حالتو بگیرن. فرقش اینه که جرم با خلاف تناسب داره...



پی نوشت1: یاد آن شب طوفانی بخیر که شیخ در طوفان و باد و باران میراند و جمعی مشتاق منتظر... خاطره اش یه جورایی زیاد روشن جلوی چشممه... که اصلا باورم نمیشه خاطره شد... باورم نمیشه...


پینوشت2: صاحب عکس بالاهم همین رفیق شاعر! ماست در یکی از شبهایی که ما را با قلیان دستگیر نکردند و خیلی خوش گذشت و عیشمان کور نشد!