پی نوشت 1: تقدیم به برگ برگ کتاب سیصد صفحه ای تاریخ- یک
پی نوشت 2: این شماره جدید ارغوان درباره ساختمان جدید دانشکده چقدر کار قشنگی بود.
skip to main |
skip to sidebar
Wednesday, December 31, 2008تقدیم به برگ برگ کتاب سیصد صفحه ای تاریخ- دوگویا خط را سومری ها از گل آفریدند در دوران ما بعد تاریخ. و البته پیش از آن بابلی ها آورده اند که به نوعی خودشان را بروز میدادند اما نوشتن بلد نبودند. پیش از بابلی ها هم آدم ها وجود داشتند اما خبری در دسترس نیست از آنها چون گویا خودشان را اصلا نتوانسته بودند هیچ جوری بروز بدهند! و همه این داستانها هم که میگویند خدا خط را از گل آفرید و یا اینکه داروین از میمون آفرید همه اش کشک کشک است! اصل ماجرا همانی هست که اولش گفتم. در اصل خط را بابلی ها از آدمهای ما قبل تاریخ آموختند که اصلا هم بلد نبودند خودشان را بروز بدهند و بعد سومری ها از بابلی ها. و خدا هم این وسط بجز خلقت داروین که بعد میمون را خلق کرد تا با تکامل خود به انسان تبدیل شود هیچ نقش خاص دیگری نداشت... و گل هم هیچ نقش خاص اصولی و اساسی خاصی نداشت جز آنکه به مصرف سفالگری برسد... حالا بماند که گروهی بر این عقیده اند که نقش های خطی اولیه خود بر لوح گلی نگاشته شده اند. همانها که بابلی ها به سومری ها آموختند و بعد سومری ها از انسانهای ماقبل تاریخ...
پی نوشت 1: تقدیم به برگ برگ کتاب سیصد صفحه ای تاریخ- یک پی نوشت 2: این شماره جدید ارغوان درباره ساختمان جدید دانشکده چقدر کار قشنگی بود. Monday, December 29, 2008ما اینیمموسیقی بی کلام گوش میکنیم
صدا هم ندارد موسیقی مدرن بی کلام بی صدا گوش میکنیم توی مایه های نوار خالی سرمان را با افتخار میگیریم بالا کله کچل افغانی ماچ میکنیم توی زیرزمین با زنجیر بادبادک هوا میکنیم Tuesday, December 23, 2008تجربه جدیدامروز به یک تجربه جدید دست یافتم. و اونهم همانا برگه صحیح کردن از صبح تا شب با مشمنمنان در یک اتاق بود. و اصولا جالب اینه که اصلا خیلی هم بد نگذشت. در میانه روز جهت رفع خستگی مشمنمنان روش درست کردن قهوه اسپرسو با دستگاه مکانیکی را به من یاد داد. و طبق عادت معمول خودش که همه سوراخ سمبه های یک چیز را باید در بیاورد، تمام سوراخ سمبه های دستگاه را به من آموخت که به چه درد میخورند. و بعد هم مجبورم کرد همونجا تحت نظارت خودش یکبار اسپرسو برای خودم درست کنم. قهوه را هم بسیار تلخ و قوی و زهر مار میخورد استاد. بعدش هم خاطرات دوران کودکی اش را تعریف کرد که مادرش چطوری شبها قهوه آسیاب میکرده و هر روز صبح قهوه تازه میخورده اند. یک خاطره خیلی خفن هم تعریف کرد و آن اینکه یکبار یک دانشجوی سال چهارم علوم کامپیوتر سر کلاس ازش پرسیده یک بایت کلا چقدر است! و کلی هم خندید و این خاطره یکباره یادش آمد بی مقدمه نمی دونم چرا! و وسط نمره دادن همش نگران بود که نکنه اونایی که سوال دو شون رو نمره دادیم با اونایی که سوال سه شون رو نمره دادیم قاطی بشن و هی از من میپرسید. و من نقشه کل سوالهای نمره داده شده و نشده روی میز رو حفظ کرده بودم و هی بهش میگفتم چی به چیه. نهایتش من خیلی هم بد بهم نگذشت. با مشمنمنان هم میشه حال کرد تا حدودی!
Monday, December 22, 2008از کرامات شیخ ماشیخ ما، منظورم همین استاد جدید آقای مشنمنان است، هرچی درس گلاب ما گفته بودیم میخوایم بگیریم ترم بعد که یکم نفس بکشیم را با صراحت تمام رد فرمودند. شیخ ما ما را موظف ساختند در مورد سه درس در دانشکده تحقیق کنیم و ببینیم اینا چین و جای همه خالی یکی از اون درسا ماشین لرنینگ دو هست! به شیخمان گفتیم که این ماشین لرنینگ دو به خدا همش فرمول و اثبات است به درد ما نمیخوره. شیخ ما برافروخته بشد و فرمود چیییییی؟ این دیگه چه نوع دسکریپشن درسی هست که تو میدی آخه؟ فرمول و اثباته یعنی چه؟ خب باشه... ببین محتوای درس چیه! خلاصه نه اینکه شیخ ما بد بگوید اما مگر قرار است هر درسی محتوایش خوب بود من بگیرم؟ ای شیخ! شیخ ما الان ساعت دوازده شب است ایمیل فرموده اند کلید امتحان فاینال را. در ایمیل خود فرموده اند هول هولی نوشته ام و خیلی با دقت بخوان و کانفرم کن کلید را که فردا ساعت نه صبح که آمدی با هم برگه صحیح کنیم. ایمیل شیخ را ساعت دوازده شب شما اگر خواندید من هم خواندم! من هر شب راس ساعت نه میخوابم و اصلا و ابدا تا ساعت دو فیفا بازی نمیکنم. فردا صبح هم کی به کیه! فعلا...
Thursday, December 18, 2008رگباریعاقبت یک روز زیر رگبار تخت خوابم را پهن میکنم رهگذر اگر پرسید چرا گریه میکنید، میگویم گریه نیست، آب باران است! پرسید چرا چشمهایتان سرخ است، میگویم از بی خوابی است! پرسید چرا نمیخوابید، میگویم رگبار نمیگذارد! پرسید چرا خانه نمیروید، میگویم خانه ام را رگبار شست، من اما بودنم شسته نمیشود! پی نوشت: یکی از فرقهای این دانشگاه جدید این است که وقتی یک چیزی ارائه میکنی و دوتا سوال هست که نگرانی نکند ملت آنها را بپرسند، دقیقا ملت همان دوتا را میپرسند!!!
Tuesday, December 16, 2008تموم شدآره لوتی! درست فهمیدی... این ترم تموم شد، حکایت اما همچنان باقی است. ماشین لرنینگ تموم شد! تازه سرم خلوت شده. حالا وقت اگه گفتی وقت چیه... وقت هزار قصه شبه... که تا صبح میخوام فیفا بازی کنم ده تا تورنومنت اینقدر تا آرژانتین بالاخره قهرمان بشه... آره لوتی! یوهوووووووووووووو! ترم تموم شد :دی پی نوشت: این خل وضعی را بر من ببخشایید ای کسانی که ایمان آوردید. خیلی تحت فشار بودم! خیلی!
Saturday, December 13, 2008کسی که درد را زندگی میکند به این سادگی ها دردش نمیگیرد! (میم ح میم دال) پی نوشت بیربط: بخشهایی از نامه بسیج دانشجویی شیراز به دفتر خط خطی اشاره داشت! :دی شهید مطهری می فرمایند: دنیا دارای دو مدرسه است. مدرسه حق و مدرسه باطل. مدرسه اسلام و مدرسه ضد اسلام. مدرسه شهادت و مدرسه ضد شهادت. مدرسه ولی فقیه و مدرسه ضدولایت فقیه. خط خود را مشخص کنید. در کدام مدرسه هستید؟ حتی جرج بوش هم این مساله را فهمیده بود و می گفت یا با مایید و یا بر علیه ما! خط شما کجاست؟ به خدا آن خطی که شما از آن دم می زنید در هیچ دفتر خط خطی دیده نمی شود. به خدا که آن آرمانهایی که امام داشت و آن صحبت هایی که درباره ی ولایت مطلقه ی فقیه و استبداد زدایی ان از کشور می فرمودند این ها نبود. اینجانب در همینجا اعلام میدارم آن خطی که آنها ازش دم میزنند در این دفتر خطخطی هم دیده نمیشود!
Thursday, December 11, 2008دیوانه تردیشب میان همه خستگی ها دفتر نوشته های ماقبل تاریخ (دوران دبیرستان) را درآوردم شروع کردم به خواندن... از اینکه چند وقت پیش اینجا ادعای دیوانگی کرده بودم شرمنده ام! من در سلامت و صحت عقلی کامل به سر میبرم! آنوقتها واقعا دیوانه بودم!
Monday, December 8, 2008...و آنگاه چندین بارو آنگاه در چندین صور دمیده شد
ترانه ها همه از خواب برخاستند و هویت سرایندگانشان را انکار کردند و ترانه سرایان عرق سرد پیشانیشان را پاک خداوند با لبخند موزیانه ای اطراف را نگاه کرد چکش عدالت را بر میز کوبید و گفت: برای امروز کافی است، فردا هیتلر را محاکمه میکنیم! Thursday, December 4, 2008Truth or Facts? Machine Learning Approach!The truth wasn’t Gaussian either! Or maybe Gaussian wasn’t the truth... I don’t know! Anyways, Machine Learning is no “Magic Bullet” but it’s a way of guessing the truth behind the observed facts... (M.H.M.D) -------------------------------------------------------------- این درس Machine Learning بالاخره قراره ده روز دیگه تموم بشه چه ما بخوایم و چه نخوایم! این برادر کوین مورفی که استاد درسه گاهی وقتها البته به زبان علمی جملات فلسفی خیلی باحالی میگه. یا شاید کلا ذات این درس چون به یادگیری و این حرفها مربوط میشه یه کمی فلسفیه. اصولا معروفترین تابع توزیع احتمالی که همیشه استفاده میشه تابع Gaussian هست به دلایل مختلف از جمله اینکه از همه کار کردن باهاش راحت تره! بعد از مدتی اینقدر از این تابع استفاده میکنی که دیگه یادت میره میشه از چیزهای دیگر هم استفاده کرد... یکی از جملات قصاری که میگه و من خیلی باهاش حال میکنم اینه: Prof: We don’t know the truth, the truth is not Gaussian. But we assume it is. این البته حالا همچین جمله قصار نیست ها اما وقتی اینو میگه ابروهاشو یه جوری میندازه بالا که آدم حس میکنه استاد خیلی دلش میخواست حقیقت رو بدونه اما نمیدونه و میدونه که هیچ راهی برای فهمیدنش وجود نداره! امروز یکی از بچه ها یه پروژه انجام داده بود که روی یه سری داده آسون درپیت کار نمیکرد بعد رفته بود روی یه سری داده خفن اجرا کرده بود میگفت اینا نتایجیه که من گرفتم و این بود جملاتی که بین کوین و ایشون رد و بدل شد: Student: Here are my results on Cancer datasets. Prof: Your model doesn’t work on the simple dataset! How did you get the results on complex ones? Student: But I still get some results! Prof: What do you mean some results? Whatever you do, you get some results! یکبار دیگه هم سر کلاس یکی از بچه ها در یکی از جلسات آخر پرسید استاد آیا این چیزایی که شما میگی بر اساس ریاضیات هست؟ یا همینجوریه! عکس العمل استاد بسیار جالب بود. این هم جملات رد و بدل شده: Prof: So, we put a Gaussian here and a Gaussian there and finally the mix of Gaussians is like that... Student: Sorry, but are these based on Mathematics? Or we just arbitrarily decide where the Gaussians are? Prof: No, we just decide where the Gaussians are!!! Student: Oh! OK... thanks! [Few seconds of silence] Prof (yelling at the student): OF COURSE IT’S MATHEMATICS!!! خلاصه این از اون کلاسهایی بود که جدای از نمره ای که ازش بگیرم و اینکه کلا خیلی خیلی خیلی غر زدم دربارش ولی پشیمون نیستم از گرفتنش. یه چیز دیگه هم که امروز گفت و دیگه انصافا خیلی جمله قصار بود این بود: Prof: I think some of you still don’t believe in probability! نهایتا امروز داشتم راه میرفتم در حالی که سرم شدید درد میکرد با خودم فکر میکردم اگه یه روز قرار شد یه کتاب Machine Learning بنویسم چه جمله ای بذارم اول کتاب که حال بده. میدونم اصولا درجه توهم خیلی بالاس! و کاملا واقفم که من که تو خوندن کتاب بقیه موندم چطوری قراره کتاب بنویسم! حالا اینا به کنار... آرزو که بر جوانان عیب نیست! داشت فکر میکردم چی بنویسم و با استفاده از جملات قصار استاد به اون نتیجه ای رسیدم که اول متن خوندید! پی نوشت1: احساس میکنم واقعا دارم به علم علاقه مند میشم! خاک بر سرم کنن! پی نوشت2: این کنار اینو گذاشتم که رای بدین ها! حتی شما دوست عزیز... بله خود شما دوست عزیز که رفتی سرچ کردی "شیعه و سنی" یا "پینگ پنگ" یا "اسکواش" یا "شاهنامه" یا استغفرا... یه چیز دیگه! نظرات آماری انسانها برای شخص من مهم است! چند بار باید اینو بگم!
Saturday, November 29, 2008تاملی در بحر حقیقت و واقعیتمن راستش مدتی است در بحر این حقیقت و واقعیت دارم غوطه میخورم! آخرش به یک نتیجه رسیدم امشب که اگر خیلی چرند بود زیاد به دل نگیرید چون اصولا حواسم خیلی سرجاش نیست الان! میگم به دید پرکتیکال حقیقتی که واقعیت پیدا نکند و از طرف دیگر واقعیتی که بویی از حقیقت نداشته باشد هردو به درد سطل آشغال میخورند! دو سر یک ریسمانند. بعد از مدتی زیاد فکر به این نتیجه رسیدم که حقیقت و واقعیت نه تنها به هم شباهت زیادی ندارند بلکه اینقدر باهم فرق دارند که به نظرم بیشتر متضادند! حالا هم همین من ترجیح میدم باقی عمرم رو جایی وسط ریسمان زندگی کنم اگر نتوانم حقیقت زندگی ام را زندگی کنم. مسلما هیچوقت هم نخواهم توانست چون همه چیز که دست خود آدم نیست... نه آنقدر ابله باید بود که به حقیقت دل بست و از واقعیت گریخت، نه آنقدر ناامید که از حقیقت گریخت و به واقعیت تن داد... بابت اینکه قضیه ارغوان این شماره جدی جدی شروع بشه یک نظر سنجی هم اون گوشه باز هست بعد از مدت زیاد... هرکس نظر بده ممنون ممنون میشم...
Thursday, November 27, 2008!بعدش همینبعد از پاییز زمستان میشود،
بعد از زمستان هم همیشه بهار، اصلا مگر غیر از این هم ممکن است؟ حالا حساب شاسکول آباد جنوبی و شمالی را جدا کن... ما که اهل شاسکول آباد نیستیم، هستیم؟ Wednesday, November 26, 2008دنیاهای بالاترانتخابش با خودت است اینکه معانی دنیاهای بالاتر را با موجودات این دنیا بفهمی یا آنکه ناموجودات این دنیا را مربوط کنی به دنیاهای بالاتر فقط امیدوارم متوجه باشی که موجودات دسته دوم دنیاهای بالاتر را بیشتر به سخره گرفته اند و میگیرند تا آدمهای نحس و نجس دسته اول... پی نوشت: چاقوی زنجان یعنی چی؟ یعنی کشاورزی میکنی باهاش! خدمت میکنی! طرح تحول اقتصاد ملی بر پایه صادرات چاقوی زنجان به زودی در راه است...
Wednesday, November 19, 2008اسستااااااااااااادبه یک زبان مودبانه و غیر توهین آمیز نیازمندم که بتوانم به این استاد جدید بفهمانم که استااااااااااااااد رو مغزمی! به چند گزینه ممکن هم فکر کردم مثلا زبان عارفانه "استاد مر از زیارت شما حقیر را مجموع خاطر همی پریشان شود!" یا مثلا زبان عاشقانه "استاد من هروقت تورو میبینم گلهای خاطرم پرپر میشه!" یا زبان خودمانی "استاد میشه اینقدر گیر ندی؟" یا زبان جاهلانه "بینیم باااااا حال نداریم!" یا زبان ریاضی فیزیک "استاد راندمان کاری من هروقت میری رو مغزم میاد پایین!" و یک چند زبان دیگر که همه متاسفانه توهین آمیزند! خداوکیلی یاد و خاطره حاج رضا (ردا) کلگری بخیر! این آقای مشمنمنان نه تنها توی دانشگاه که حتی توی خیابون هم به آدم گیر میده. بعید نیست مثلا پس فردا بهم بگه برو ناخن هاتو کوتاه کن و از این حرفا...
Monday, November 17, 2008آه میکشندپای سخن برگها که بنشینی، زیاد گلایه نمیکنند... چشم هم ندارند که خودشان را ببیند و برگهای دیگر را... حرف میزنند مثل آن دسته آدمهای پیری که یک عمر زندگی کرده اند، بی آنکه فکر کنند به فلسفه و باقی چیزها. آه میکشند نه از سر دلتنگی و نه از سر ناباوری... آه میکشند چون آه کشیدن هم یک فعل است مثل فعلهای دیگر. یک کاری است مثل کارهای دیگر. برای خودش شخصیت دارد اصلا! مثل آنکه بخواهند یک چیزی بگویند اما چون میدانند تو نمیفهمی نگاهت میکنند و آه میکشند... نه زبان دارند، نه دهان، نه گلویی که آه از آن بکشند و نه چشم نه هیچ چیز دیگر. با این همه نگاهت میکنند آه میکشند... کاش گوش داشتند بهشان میگفتم شاخه ها چه عریان شده اند و چه بیتاب تکان میخورند در باد وقتی نیستند... کاش چشم داشتند آینه ای میگذاشتم روبرویشان ببینند چه زیبا شده اند... کاش برگ بودم میفهمیدم حالا که دارند میروند برای همیشه کجا میروند. Thursday, November 13, 2008The one who wanted to be the last one...I had made my decision, this time I’m the last person who gets on the plane. I am going to sit here and read my short story collection. I am not going to fight to get on the plane earlier. I will be the last one... 5 minutes later: ---------------- No one has joined the line for a while now. Yes, I am the last one getting on the plane. I am going to have the pleasure of being the cool guy who smiles at the flight attendant with no rush holding a collection of short stories, walking slowly! Can I see your ID and boarding pass please? And I give her my passport. Picture on the passport has nothing to do with me! (Thanks to Iranian passport office for stretching my picture!). She is a bit confused but it’s not a big deal. What kind of idiot would use a fake Iranian passport for a domestic flight in Canada anyways? Smiles and hands me the passport. I walk exactly like the cool guy I had pictured in my mind towards the gate! 2 seconds later: ---------------- Can I see your ID and boarding pass please? I hear the voice again! She couldn’t have asked me! She just checked my suspicious passport! Then I look back. Damn it! There is no way to be anything in this world! Even the last person... 20 minutes later: ----------------- Sir! Would you like a drink? Tea please. Flight attendant seems to have liked my choice, smiles and asks “Cookies to go along with that?” Yes, I answer. Gives me another smile and appreciates my choice of drink and snack one more time. One of those smiles you can read word by word! Meaning this is the best combination one could make with our shitty service! 40 minutes later: ------------------ I am in Vancouver now. P.S. Reading short stories in English could seriously damage your brain! Be careful! Tuesday, November 11, 2008Good Memory!I hate it when I make people say "WOW, Good Memory!" Saturday, November 8, 2008...پر است از مومنان بی ایمان فقط حرفها حرف میزنند فقط صداها سخن را در پستوی خانه نهان باید سکوت را در پستوی خانه نهان باید
Wednesday, November 5, 2008ایرانی - خارجیگاهی وقتها دلم برای این خارجی هایی که با ما ایرانی ها سر و کار دارن البته بجز عربها و بنگلادشیهاشون میسوزه... جون شما! حتی برای انگلیسی هاشون با اون همه داستان و ماجرا و سیاست و اهم و تلپ!
Saturday, November 1, 2008عبوردیگر نه انسانم، نه ترجمه شب در امتداد جدولهای دراز سفید و سیاه زرد و سیاه حتی قرمز و سفید یادم نمی آید! رنگهای دیگر و رنگهای دیگر! آرزوهای من دگر تجسد وظیفه ای نیستند! مثل زانوهایم که از صندلی اتوبوس برداشته ام، وقتی چکمه های خیس پایم بود و مواظب بودم تا صندلی گلی نشود مثل دستهایم که از حاشیه پلاستیکی پنجره مثل نگاهم که از عابران اندک انگیزه ای هنوز شاید، اما هیچ اشتیاق غریبی مرا به نشستن کنار پنجره و تماشای عابران نمیخواند (کوچه برلن، تفنگ پلاستیکی، نم باران، اتوبوس شلوغ، راه دراز) دیگر نه سحرگاه به بوسه ای متولد میشوم نه شامگاه از بوسه ای میمیرم دیگر فراموش کرده ام که من از عابران کوچه نیستم دیگر فراموش کرده ام که نمایش عابران فقط برای تماشاست! پی نوشت: خاطره ای دور است و رنگی دور و مثل هر خاطره حسی را زنده میکند. بوی مادرم را میدهد و همین کافی است.
Thursday, October 30, 2008Saturday, October 25, 2008دیوانهاصلا به هیچ عنوان لازم نیست کسی تلاش کند که قانعم کند من یک مریض روانی هستم! من این حقیقت را مدتهاست با روی باز پذیرفته ام و از آن لذت میبرم! مثل خیلی چیزهای دیگر! ممکن است ظاهرم اندکی معقول به نظر برسد اما شما که خوب میدانید فریب ظاهر آدمها را نباید خورد!
Thursday, October 23, 2008Nurd Baazi!زبانم لال رویم به دیوار! استاد درس امروز آمد سر کلاس چنان زد توی سر SVM که نگو! گفت یک سری تکنیک داریم که خیلی از این بهترند و این اصلا پایه و اساس احتمالاتی ندارد و این حرفها! بعد برای اثبات حرفش یک پیپر در آورد که در آن دوتا تکنیک دیگر بهتر از اس وی ام کار کرده بود آن هم تازه به زور!!! برای دوستانی که با مقوله SVM آشنایی ندارند خیلی عرض کنم که دوران لیسانس ما یک چیزی بود به نام شبکه های عصبی یا Neural Network که مد شده بود مثل آدامس توی دهن همه میچرخید. ما هم خیال میکردیم ته علمه دیگه! بعدها متوجه شدیم که متاسفانه این شبکه های عصبی دیگه با عرض معذرت چاقال شده اند! و در حال حاضر کسی براشون تره هم خورد نمیکنه... از دلایل استفاده نشدنشون هم میشه عنوان کرد Overfitting و همچنین گیر کردن در Local optimum. خلاصه امر اینکه متوجه شدیم شبکه عصبی دیگه مالی نیست و اس وی ام در حالا حاضر بیشتر از همه چی استفاده میشه. گذشته از این حرفها این چیزی که استاد گفت رو من خودم هم قبلا تجربه کرده بودم عملا... یعنی خیلی وقتها میشه روشهایی پیدا کرد که از SVM بهتر کار میکنن بخصوص اگر تعداد متغیر ها کم باشه... نمیدونم چرا هرچی که معروف میشه میره جزو مقدسات و دیگه نمیشه رو حرفش حرف زد...
Monday, October 20, 2008آخر نفهمیدیمو ما بالاخره آخرش نفهمیدیم که آیا قسم خروس را باور کنیم یا دم حضرت عباس را؟ و در این نفهمیدن مان همینجور به خودمان خندیدیم و هنوز هم داریم به خودمان میخندیم... حالا اگر یکوقت شک کردید که ما چرا داریم میخندیم و نفهمیدید که دم خروس را باور کنید یا قسم حضرت عباس را؟ بدانید که ما به خدا تقصیر نداریم! مانده ایم که آیا قسم خروس را باور کنیم یا دم حضرت عباس را و هرچی فکر میکنیم میبینیم هیچکدامشان را نمیشود باور کرد! فقط همین.
Thursday, October 16, 2008Emails on the mailing list after the exam!Hi Prof., Saturday, October 11, 2008Biology!? Seriously!?تمرین این درس بایوانفورماتیک رو نگاه کردم و چشم شما روز بد نبینه سه چهارم تمرین سوال بایولوژی هست. مثلا گفته آیا کد ژنتیکی برای همه یکسان هست یا نه؟ من بیلمیرم! حالا خدا پدر این ویکیپدیا رو بیامرزه! جدای اینکه بعد از حدودا ده سال که زیست شناسی و از این مزخرفات نخونده بودم حالا مجبورم بخونم، یه چیز دیگه ای هم برام جالب بود... وقتی یه چیزی رو میخونی که ازش هیچی نمیدونی هرچی بهت بگن مجبوری بگی خب باشه! چشم! مثلا بگن به ترکیب سه تا نوکلئوتاید میگن "کودان" و هر کودان یک آمینو اسید رو داره کد میکنه و به این میگن کد ژنتیکی! اگر گفته بودن به ترکیب هر چهارتاش میگن یه آمینو اسید که یه نوکلئوتاید رو کد میکنه هم خب من میگفتم باشه! چشم! این نشون دهنده اینه که در زمینه این علم به اندازه پشکل هم سواد ندارم! هفته دیگه دوتا تمرین باید تحویل بدم و یه امتحان بدم! حالم از این جور مواقع به هم میخوره! خلاصه اعصاب ندارم... خواستم صرفا کمی غر زده باشم. فقط همین. پی نوشت: دلم نمیخواهد به کودکی بازگردم برای همیشه. اما اگر فرصتی میدادند که سالها را هرکدام به اندازه چند دقیقه دوباره لمس کنم بدم نمی آمد! گاهی حس میکنم خیلی گذشته! اونقدر که با کودکی خودم احساس بیگانگی میکنم. این رو دوست ندارم. Thursday, October 9, 2008کوچه های آشنا![]() یادم است که شب بود و نورهای ضعیفی به چشم میرسید وقتی از کوچه های آشنا عبور میکردم بیش از این خاطرم نیست حسی دارم مثل آنکه مدتهاست مدتها گذشته است و من از کوچه های آشنا عبور نکرده ام حسی شبیه حس کودکی که همه آنچه کم است را در چشمهای عروسکش میبیند حس میکنم گم شده اند در زمان کی؟ کجا؟ چگونه؟ خبر ندارم دلم برایشان تنگ شده است بی آنکه بدانم دلم برای چه تنگ شده است چیز زیادی یادم نیست، از چیز زیادی خبر ندارم! فقط یادم است شب بود، نورهای ضعیفی به چشم میرسید P.S: Those of you who have been TA's and marked assignments. Have you ever noticed our judgement completely changes in the process of marking one assignment? the guy who marks the last assignment is not the one who marked the first assignment! I guess it tells us something! We are in no position to judge other people! because making a judgement is damn hard and lots of factors need to be taken into consideration. Sunday, October 5, 2008علم اندوزیوقتی ذهن هیچوقت، هیچکجا علم را (بخصوص ریاضی!!!) با زبان خوش پذیرا نمیشود اساتید مربوطه آن را از طریقی دیگر وارد میکنند. معمولا هم ثابت شده است که جواب میدهد! چون اگرچه همه اولش مقاومت میکنند اما آخرش که تمام میشود اگر آدمش باشند لذت میبرند و باز هم به این علم اندوزی پرفشار تن میدهند!
Tuesday, September 30, 2008سر هر کوه رسولی دیدند، ابر انکار به دوش آوردند باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد! (سوره تماشا، سهراب) دیدن فاجعه پیش از وقوع آن خبر کردن دیگران پاسخ: بی توجهی، تمسخر، تهمت، توهین! وقوع فاجعه حسرت فرصت های از دست رفته دست و پا زدن دیگران فراموشی دیگران دیدن فاجعه بعدی پیش از وقوع خبر کردن دیگران پاسخ: ... زندگی برای آنهایی که بیشتر از سایرین میفهمند اینگونه میگذرد. فرقی نمیکند چه چیزی را بیشتر میفهمند. اقتصاد، اجتماع، سیاست ... چه کسی میگوید ریاضی از زندگی جداست یا زندگی ریاضی نیست؟ چه کسی حساب علم را از زندگی جدا میکند؟ گاهی وقتها هم فرقی نمی کند کجای دنیا باشد... ایران یا آمریکا... این حاکم احمق یا آن حاکم احمق... هرگز دست کم نباید گرفت توان حماقت بشری را... هیچ کجای دنیا... پی نوشت1: سوره تماشا Tuesday, September 16, 2008هنوز خیلی موندههیچ میدونستی لوتی که هنوز هزار شب مونده به آخر هزارقصه شب؟ این فرق میکنه با قصه هزار و یک شب، فرق میکنه با هزارتا قصه که یه شب گفته بشه و فرق میکنه با هزارتا قصه که هزارشب گفته بشه... نه این فقط یه قصه است که یک شب گفته میشه. قصه اما قصه هزار تا شبه... اسمش اگه هزارقصه شبه واسه اینه که این قصه بلنده، خیلی بلند... یه قصه بلند به بلندی هزارتا شب... قصه ای که فقط میشه یه شبه گفته بشه و غیر این نمیشه. قصه همون قصه نمیشه... آره... هزار شب قصه ای مونده به آخر هزارقصه شب... هزار شب قصه ای که لزوما هیچ تفاوتی با هم ندارن. فقط قصه هاشون با هم فرق میکنه... آره لوتی این فقط مقدمه قصه اس... هنوز هزار شب مونده با آخر هزارقصه شب... Friday, September 12, 2008Simple ChoiceI guess it comes down to a simple choice really: Get busy living or get busy dying... (Andy Dufresne – The Shawshank Redemption) This has been floating in my head again for a few days just like few years ago. Sometimes you feel your forgotten emotions are somehow back. I have no idea whether the quality of the emotion is exactly as it was few years ago. How the hell would you want to measure or define things like that anyways! I am not even sure what that emotion is called. I mean the way I feel when I remember a simple quote like that. It's certainly a mix of things. There is hope but definitely hope is not the only element. I believe there is as much despair! The quote is so touching. That's all I am certain about in the world of uncertainties... And in the end, I don't really really know whether I can agree with the opening quote of the movie "The Air I Breathe" or not: No emotion, any more than a wave, can long retain its own individual form. (Henry Ward Beecher - I have no idea who he is!) P.S. Lot's of things I have no idea about :D Sunday, September 7, 2008شکایت صدای ما پیش شمااز حوصله تنگ کوچه ها خارج است
از حوصله تنگ من هم همین حرفهایی که نمیزنم و همه را تا با اشتیاق میرسند قورت میدهم چنان توی ذوق حرفها میزنم! وقتی فرار میکنند خط میزنم روی کاغذ که باز نگردند باز سلام میکنند! ------- اینکه غروبها دل ما تنگ است از دلتنگی غروب ها نیست از سرخی آسمان هم نیست سرخی آسمان هم اصلا از دلتنگی ما نیست! حتی حرفهایی که نمیزنیم اصلا از جنس این چرندیات نیست که سرخی آسمان را ببندد به ناف دلتنگی ما! نه... اینکه غروبها دل ما میگیرد از دلتنگی غروب نیست دلتنگی ها غروب حوصله میکنند سلام میکنند، سر میزنند آهسته، آهسته با همان نگاه عاقل اندرسفیه که هر روز نثار خودم میکنم نگاهشان میکنم، خط میزنم خط، خط باز از زیر خطها سلام میکنند ----- فرقی هم مگر میکند؟ مادری دیروز غروب چیزی زمزمه میکرد در گوش نوزادش که لالایی نبود صدایش حتما به جایی خواهد رسید صدای من اما از زیر خطها سلام میکند باز خط میکشم باز تکرار میکند حتی همه خطها را ادعا میکند! میمانم بی پناه پیش صدا و خطهای خودم سکوت میکنم... فایده ندارد! شکایتش را اینبار دم غروب پیش شما آورده ام! Sunday, August 31, 2008نگران نباشاصلا نگران نباش
فقط کافیه صبر کنی یه چند سالی بگذره تموم میشه چند سال که صبر کنی بعدش اگه چند سال دیگه هم صبر کنی و چند سال دیگه حوصله کنی تموم میشه زیاد نگران نباش Tuesday, August 19, 2008That's it...وقتی سرما را با زمین قسمت کردی آنوقت دیگر هرگز نخواهی توانست دوستش نداشته باشی (ولادیمیر مایاکوفسکی) این چند خط بیش از آنکه شکوه آنچه هست را خطخطی کنند راهی به جایی نخواهند برد... شاید فقط برای تشکر... دو سال زیبایی بود. تجربه هایی متفاوت. لحظه هایی که پر شدند و خیلی آرام و بی سر و صدا بی آنکه بفهمیم خاطره شدند. همین دیروز، همین امروز. کم کم به سرنوشت ایمان آورده ام. نمیدانم باید از لحظه های خداحافظی متنفر باشم یا خیلی دوستشان بدارم. به هر حال زندگی است دیگر. اگر شکوه بعضی چیزها نبود و بعضی لحظه ها نبود چیزی هم مگر باقی میماند جز روزمرگی؟ شاید زندگی کردن می آموزیم، شاید تمرین مرگ میکنیم... سرنوشت ما را اینطور نوشتند: رفتن، رفتن، رفتن، رفتن... تقصیر خودمان است یا سرنوشت نمیدانم. به قول فارست شاید هردو اما این حرفها و سوالها مهم نیستند. دلیل نوشتن این چند خط نیستند. دلیل اشکهای ریخته و بغض های فروخفته نیستند. دلیل همه اینها این است که دلم برای روزهایی که سپری شده اند، برای همه چیزهای ریز و درشت. برای همه عدس پلوها و کوکو سبزی ها یا غذای های اختراعی. برای آخر هفته ها. برای قهوه بعد از ظهر. برای همه لحظه های بزرگی که کسی جز ما از آنها خبر ندارد. وحتی برای همه عمو مردک بازی ها. برای شما. تنگ خواهد شد. Wednesday, August 13, 2008دو کلوم منطقچرا باید دنیای درون خودتو بریزی بیرون؟
جلوی چشم همه؟ محرم و نامحرم، که چی بشه آخه؟ و آیا واقعا ارزشش بیشتره از اینکه تنگ غروب بری آسمونو نگاه کنی سفره دلتو واسه خودت بریزی بیرون؟ واسه چی با آدمها حرف بزنی؟ اگه هم فکر کردی حرفهایی داری که به درد آدمها میخوره یا آدمها با شنیدنش خوشحال میشن چون میبینن یکی دیگه هم مثل اونا فکر میکنه، مثل سهراب از کرم شب و مرگ رنگ و مرغ معما بگو... یا به یه زبون چرند دیگه مثل داستان بگو... چه میدونم، ادبیات همینه دیگه. همین که یه حرف رو یه جوری بزنی که همه نفهمن. یه جور بزنی که اهلش بخونن و بفهمن... اگه واقعا میتونی یه جوری حرف بزنی که اعتبار کلامت میخ شده باشه به سنگینی حرفت حرف بزن در غیر اینصورت هیچی... خودتو خسته نکن. Friday, August 8, 2008ارائه مطالبدیشب برای خودم اسلاید های خودمو ارائه میکردم قرار بود نیم ساعت طول بکشه، شد یه ساعت یکی از حضار گیر داده بود سوال میپرسید! بیخیال نمیشد لامصب! پی نوشت: شیش سیخ کباب سیخی شیش زار شیش سیخ کباب سیخی شیش زار شیش سیخ کباب سیخی شیش زار شیخ سیش کباب سیشی شیش زار شیش خیش کباب شیخی سیش زار شیش شیش کباب سیخی سی هزار شیش سیش کباب شیسی هزار شیش .... اهههه .... سیخ .... هههه ... کباب! سییییییخییییییی شیششششششش زار! آخیش همشو درست گفتم!
Wednesday, August 6, 2008Next Flightهواپیما سوخت نداشت. با این وجود خلبان اصرار داشت که میتونه بدون سوخت هم پرواز کنه. به عقیده خلبان فقط کافی بود هواپیما از روی زمین بلند بشه بقیه اش خیلی مهم نبود... همه چیز عادی بود. ما همه به حرف خلبان اعتماد کردیم. هواپیما رو خالی کردیم و باهم هول دادیم توی سربالایی به سمت بالای یک تپه. قرار بود مثل تلاشهای اولیه بشر برای پرواز عمل کنیم. از بالای تپه هواپیما رو هول بدیم به سمت دره و بعد همه بدویم و سوارش بشیم تا توی هوا نرسیده. همینطور که هواپیما نزدیک بالای تپه میشد ما به نوبت در کنارش حرکت میکردیم و سوار میشدیم مثل این فیلمها. فقط متاسفانه به یک مشکل برخوردیم. وقتی قرار بود هواپیما توی هوا بمونه و خلبان کنترلش کنه به علت اینکه اینطوری نشد هواپیما از همون بالا به سمت ته دره حرکت کرد. من و بقیه مسافرها در این زمان تصمیم گرفتیم که از هواپیما خارج بشیم. پس همینطور که در حال سقوط بودیم از در خارج شدیم و معلق توی هوا مدتی در حرکت بودیم تا به زمین بخوریم. ممکن بود پس از خوردن به زمین بمیریم. ممکن بود زنده بمونیم. اما نمیشد ریسک کرد. به همین علت من تصمیم گرفتم وسط راه نرده های رنگی رنگی پناهگاه کلکچال رو بگیرم و بهشون آویزون بشم. بعد از اینکه خوب آویزون شدم و مطمئن که دیگه نمیفتم پریدم اونور نرده ها. بقیه راه رو سریع از کوه رفتم پایین. سریع یه تاکسی گرفتم به مقصد فرودگاه که پرواز بعدی برسم. Sunday, August 3, 2008EstimationBe careful never to underestimate things... شبا که تو میخوابی
آقا پلیسه بیداره! اما صبحا که از خواب بلند شدی اول توی آیینه یه نگاه به اون قیافه و پک و پوزه خرابت بنداز بعد دفتر خاطراتت رو باز کن بذار خوب گندهایی که توی زندگی شخصی خودت زدی یادت بیاد ایرادی نداره! همه گند میزنن! اما اگه بعد از این همه هنوز هم قصد داشتی ادعای فضل کنی! و خیال کردی که خیلی باهوشی و زرنگ و تیز و بزی! یه جور ادعای فضل کن که دیگه دمبت لای تله موش گیر نکنه! حالا بیا این پنیرو بگیر برو از جلوی چشم دور شو! Saturday, August 2, 2008ما نخواهیم ماند بهر آنکه قضاوت کنیم بر امروزها ما نخواهیم دانست چیزی به اطمینان از دیروز از امروز فردای دیروز دیروز فردا برای زیستن چند دهه ای پر از ندانستن و شک و فراموشی کاش؟ نه دیگر! کاشی نمیاند حتی کاشی ها هم این را میدانند زنگ مدرسه ها به صدا در می آید معلم ها خوب میدانند آب بابا نان داد دو دوتا چهار تا چند سال بعد معلم شک دارد چندین سال بعد دانشجو درس را به از استاد میداند چند سال بعد هیچ کس چیزی نمیداند حتی کاشی ها هم این را میدانند حتی رندی پاوش هم میداند Sunday, July 27, 2008گلابیامروز داشتم گلابی میخوردم یاد این شعر کتابهای کودکی افتادم: به من میگویند شاه میوه ها عجب تهمتی، پناه بر خدا! من نیستم شاه، تاجی ندارم من از این لقب خیلی بیزارم گردن باریکم خوش آب و رنگم حتما دانستی، گلابی هستم! گلابی یکی از چیزهایی هست که هیچوقت نتونستم باهاش کنار بیام. نه اینکه بگم گلابی دوست ندارم ها! نه. وقتایی که آدم خیلی تشنه باشه هیچ چیز مثل یه گلابی آبدار و بعدش یه لیوان آب نمیتونه تشنگی آدم رو برطرف کنه. اما یکی از چیزهایی هست کلا که هیچوقت نتونستم درکش کنم... گلابی! اصلا چرا اسم یک میوه باید باشه گلابی؟ نه به گل ربط داره نه به آبی! نه به گلاب! شکلش هم یه جورایی عجیبه. نه گرده مثل سیب و هلو و شلیل. نه درازه مثل خیار. کلا چیز جالب و عجیبیه. البته جدای از گلابی که خیلی عجیبه به نظرم دسته میوه هایی که انگلیسی ها با پسوند berry صدا میکنند از همه میوه ها عجیبتر هستند. مثل توت فرنگی، شاتوت، تمشک... زیرنویس: بهترین سرگرمی دنیا -> فوتبال دستی!
Tuesday, July 22, 2008هیچکس نبودچندخطی گاهی مشتاقانه فرار میکنند
به هیچ های هیچ نبودهای نبود یکی نبود یکی نبود هیچکس نبود خیال های خیالی فرصتی برای خنده دیگران فرصتی برای نبودن هیچ هیچ نبود نبود چند خطی گاهی فرار میکنند برای هیچ Sunday, July 20, 2008سیاهگاهی وقتها خیال میکنی که خیلی مسخره باید باشه که واقعا کسی هنوز نژادپرستی توی خونش قل قل بزنه. اونم یه آدم عادی. وقتی از سیاه ها حرف میزنه یه جوری حرف بزنه که انگار همیشه گند میزنن به همه چی. وقتی فینال بازی منچستر چلسی سیاهه پنالتی رو خراب میکنه سرشو بندازه پایین با یه لبخند معنی دار تکون بده که یعنی آره این چون سیاهه خراب کرد. گاهی وقتا فقط خیال میکنی خیلی معضلات فرهنگی حل شده. در صورتی که نه تنها حل نشده بلکه بدتر. صورتش پاک شده و رفته پایین پایین توی اعماق باورهای انسانها جا خوش کرده. یه جوری که نسلهای بسیار باقی خواهد ماند... گاهی وقتها فکر میکنم اگر این حماقت های قومی، نژادی، دینی یا هر چی دیگه وجود نداشت برای هیچ دسته ای از آدمها انگیزه خاصی برای ترقی و پیشرفت باقی نمیموند. حالا هم اگر آدمها زور میزنند یه دلیل خیلی مهمش اینه که به بقیه ثابت کنن ما بهتریم از بقیه... فقط همین.
Saturday, July 19, 2008درگذشتم، درگذشتی، درگذشتاگر عادتت بشود که از بدنهای دست و پا داری که شکل آدم میمانند اما حرکت نمیکنند، پلک نمیزنند و نفس هم نمیکشند دیگر نترسی و قبول کنی که خیلی هم دیگر عجیب نیست که تا دیروز همه آن کارها را میکرد و حالا دیگر نمیکند، این درگذشتن خیلی هم اصلا چیز بدی نیست! گاهی وقتها که قدر یک دنیا درد داری به این نتیجه میرسی که مرگ هم فرایند طبیعی و خوبی است که آدمیزاد را از زندگی خلاص میکند. نه آنکه حالا زندگی و درد هم خودش چیز بدی باشد. به هر روی مرد را دردی اگر باشد حالا خوش که نیست ولی خیلی هم بد نیست!
نمیدانم چرا بچه که بودم همه اش فکر میکردم که این جسد سفید پوش که روی دست میبرند حالا خیلی ناراحت است برای اینکه مرده! و به همین خاطر کلی غصه میخوردم که دیگر نمیتواند حرکت کند و این حرفها! حالا فکر میکنم این درگذشتن جای خودش خیلی خیلی هم چیز خوبی است... روحمان هم هر غلطی خواست آن دنیا بکند به خودش مربوط است! به من چه؟ Wednesday, July 16, 2008شناختی دیگرهمیشه فکر میکردم باید طبیعت و هستی را شناخت.
برای همین دقیق میشدم به جزئیات و تجزیه میکردم. شکل کوهها، گربه ها، برگ ها، صدای آب و ... حالا فکر میکنم، تجزیه عناصر راهی به شناخت طبیعت نمیبرد. فکر میکنم خیلی بیش از آنکه من بتوانم طبیعت را بشناسم، طبیعت من را میشناسد! به همین دلیل نوعی دیگر از شناخت را می پسندم، که یکی شدن با طبیعت و غوطه ور شدن در هستی است با تمام هست هایش. اگرچه کار ساده ای نیست. لازمه اش این است که خودت را از میان برداری تا هم باشی و هم نباشی... هیچ ملایم... و برای آدمیزاد این کار کار ساده ای نیست... آخر روز اگر از تو بپرسند از این به چه شناختی رسیدی یا چه یاد گرفتی، اگرچه لزومی به پاسخ دادن نیست. اما پاسخش این است که خیلی چیزها که هنوز بلد نیستم بگویمشان. یک نوع سفر است. همیشه شاعرانی که من را یاد این نوع سفر می اندازند سهراب و فروغ بوده اند. با همه احترام برای هردوشان و اینکه با وجود شباهت زیاد دو شاعر متفاوتند از دو جنس متفاوت با روحیات متفاوت. فروغ اندکی بهتر و شاعرانه تر تا جایی که به جرات میگویم با نوشته های (نه فقط شعر) هیچ کسی به اندازه فروغ احساس نزدیکی نکرده ام. سهراب اما خصوصی تر، بیشتر انگار برای خودش مینویسد و به مخاطب کاری ندارد... و همه چیزهایی که یاد گرفته اند و هنوز بلد نیستند بگویند و به همین خاطر از خودشان و دنیا راضی نیستند! زمانی بیرون خواهند ریخت... به شکل حجمی سبز یا تولدی دیگر... Sunday, July 13, 2008زندگیپر از های و هوی زندگی و روزهایش روزها و ساعت ها ساعت و لحظه ها همه روزها و ساعت ها زندگی و روزها همه های و هوی فدای یک لحظه یک لحظه فدای یک قطره اشک
Friday, July 11, 2008شاهنامهو ما بعد از این همه مدت حالا از خط پست مدرن و مدرن و دیگر نوشته های شاخ و شاکی زده ایم بیرون. هوس کرده ایم شاهنامه بخوانیم. متاسفانه یک شاهنامه آنلاین درست در دسترس نیست که هم شعر داشته باشد و هم معنی کلمات خفن و هم اندکی توضیح که رستم وقتی سگک کمربند اسفندیار را گرفت چنان که اسب تا زانو در خاک فرو رفت احیانا برای فضای داستان چه لزومی داشت که اسب تا زانو در خاک فرو برود! خلاصه کلام. ما داریم دنبال یک شاهنامه آنلاین درست و درمان میگردیم. هنوز توفیقی نیافته ایم. گفته ایم خواهرمان برود شهر کتاب اگر لوح فشرده ای چیزی دارند بگیرد برایمان. تا آن وقت اگر کسی یک شاهنامه آنلاین باحال با مشخصاتی نزدیک به آنچه گفتم سراغ داشت خبر بدهد دعایش میکنیم. خیلی جالبه! هر وقت خوندن کتابی رو بی دلیل شروع کردم و فقط به این هدف که یه کتاب میخواستم بخونم و دیگران توصیه کرده بودند خیلی از خوندنش راضی نبودم. اما هروقت خوندن کتابی رو با انگیزه شخصی و بعد از اینکه حس کردم اون کتاب واقعا خوندنش برای من ضروریه شروع کردم از خوندنش شدید راضی بودم. من دیگه با این چنین گفت زرتشت گندشو در آوردم ولی اولین باری که کتاب رو خریدم اصلا هیچی ازش نفهمیدم و حدود یک سال توی کتابخونه خاک میخورد تا اینکه حامد اومد و یه بخشی از کتاب رو بعد یکسال برام خوند. به قدری برام جذاب بود که حس کردم حتما باید این کتاب رو بخونم. حالا اصولا در مورد شاهنامه یه همچین حسی دارم. خوندنشو از ابتدا دست و پا شکسته شروع کرده ام و بدی قضیه اینه که بعضی بیت ها در وبسایت ها ظاهرا اشتباه آمده و کلی انرژی صرف میشه تا آدم اینو بفهمه. مثلا در سایت شاهنامه این بیت آمده بود: چو دیدار یابی به شاخ سخن بدانی که دانش نیابد به من هرچی فکر کردم اصولا نفهمیدم یعنی چی. بعدش یه جستجو که کردم دیدم بیت به صورتی دیگه جای دیگه نوشته شده: چو دیدار یابی به شاخ سخن بدانی که دانش نیاید به بن و اصولا دومی به نظر من درست میاد نه اولی. زیرنویس1: اصولا الان داشتم دقت میکردم دیدم که اصولا چقدر از کلمه اصولا در این متن استفاده کردم. دیروز پریروز داشتم با مامانم حرف میزدم گفت این که گفتی یعنی چی؟ گفتم این یعنی همین دیگه تو فارسی زیاد استفاده میکنیم! گفت اصلا! همه آدمهایی که از دوتا زبون استفاده میکنن اصولا! بعد از یه مدتی به فاز قر و قاتی شدن زبانها میرسن. نه به این معنی که کلمه انگلیسی تو فارسی بپرونی یا فارسی تو انگلیسی. به این معنی که ترجمه فارسی حرفها و اصطلاحات انگلیسی رو بکار میبری و برعکس! این اتفاق برای بچه های خانواده های مهاجر در سن کودکی میفته و چون اون موقع ذهن آمادگی یادگیری زبانش بیشتره با این قضیه بعد از دوره دبستان کنار میان و هر دو زبون رو روان صحبت میکنن اما اصولا! خدا عاقبت ما رو به خیر کنه با این وضعیت که داریم همه چیز رو قاتی میکنیم. زیرنویس2: خرد گر سخن برگزیند همی ... همان را گزیند که بیند همی ... به هستیش(هستی خداوند) باید که خستو(معترف) شوی زگفتار بیکار یکسو شوی
Thursday, July 10, 2008حسابگری احساسیاز لبه دیوار کوتاه قدم میزنم. تا نیمکتی که روبرو آنطرف است. طول مسیر و زمانی که روی نیمکت نشسته ام. فکر میکنم مثل همیشه. بیشتر به نگاهها! نگاه آدمها. نمیدانم آیا آدم از نگاه خودش هم میتواند چیزی بفهمد یا نه. چند بار در آیینه تلاش کرده ام اما چیزی دستگیرم نشده است. شاید چون آدم از درون خودش با جزئیات بیشتری از چیزی که در نگاهش نهفته است خبر دارد. نمیدانم آنچه را که از نگاه آدمها میفهمم خیال میکنم؟ یا اینکه واقعا وجود دارند؟ اما یک چیز برایم مسلم است. دیگر هرگز نباید به نگاه آدمها اعتماد کنم. یا بهتر بگویم. نباید به چیزی که از نگاه آدمها میفهمم اعتماد کنم. اگرچه هرگاه اعتماد نکرده ام اکثر مواقع چندی بعدش به این نتیجه رسیده ام که باید به نگاهشان گوش میکردم! باز تناقض... یعنی اینکار را خیلی تمرین کرده ام. حدودا سه سال. همیشه خودم را زده ام به آن راه که یعنی نمیفهمم نگاه تو یعنی چه. و در همه طول این سه سال آدمها از دستم ناراحت شده اند و گفته اند فلانی آدم بی احساسی است و اصلا نمیفهمد و این چیزها... با این وجود هر چه هم بر سر ما آمد همیشه از همین نگاه آمد... همیشه اگر سعی کنی آدم بی احساسی باشی یا احساسات خودت را پنهان کنی کمتر لطمه میبینی. مثل همان کاریکاتور که یادم است یکبار به برد آزاد دانشکده زده بودند. آدمی که قلبش را پشت سرش قایم کرده بود تا تیرها به جای قلبش به بدنش بخورند! اما آنجوری همانطور که گفتم یک ایراد دارد. آدمها پشت سرت حرف درست میکنند که آدم بی احساسی است! حرف آدمها به جهنم؟ متاسفانه همیشه نمیشود این را گفت! فکر میکنم بعد از اندکی تجربه همه حالا این را میدانند که نمیشود گفت حرف آدمها به جهنم. آدمها مگر مریضند پشت سر کسی حرف درست کنند؟ بعضی هاشان مریضند وقتی حوصله شان سر برود این کار را میکنند. بعضی هاشان هم منافعی دارند. یا از دستت عصبانی هستند به هر دلیل حق یا ناحق. آدمها یعنی آنقدر کثیف هستند که برای منافعشان پشت سر کسی حرف درست کنند؟ آری بعضی آدمها آنقدر کثیف هستند که این کار را بکنند... کار سختی نیست که وانمود کنی آدم خوبی هستی و بعد پشت سر کس دیگری حرف بزنی. هست؟ پس دیگران چکار میکنند که نه بی احساس شناخته میشوند و نه ضربه احساسی میخورند؟ کافی است تظاهر به احساس کنی. گوش یکی را بی مقدمه گاز بگیری یا قربان صدقه اش بروی. کسی زیاد نمیفهمد، پسرها شاید، دخترها خب بعید است بفهمند. اما تجربه نشان داده حتی اگر بفهمند با همان قربان صدقه دروغینش هم حال میکنند! ضرر که نمیکنی میکنی؟ اسمش میشود حسابگری احساسی! اما اینجوری که خیلی دروغ است، به آدم نمیچسبد. بهتر است آدم اگر از خودش احساساتی بروز میدهد حقیقی باشد یا اصلا ندهد. اما آنجور متهم میشوی به بی احساسی... نمیدانم خلاصه قضیه ساده نیست. احتمالا در این زمینه هم مثل زمینه های دیگر تقصیر من است که از زندگی توقع زیادی دارم... باز ممکن است بگویید من آدم بدبینی هستم و دارم ابراز احساسات انسانها را فیلم بازی کردن تعبیر میکنم. در پاسخ باید بگویم خموش! سه ماه تمام بیرون ریختن نهفته های احساسی ما آدمها کافی بود بفهمیم روی چه لایه ای از گه داریم قربان صدقه همدیگر میرویم! از نیمکت بلند میشوم...
برمیگردم به کنار دیوار مثل یک باتری که در حال دشارژ شدن است همه افکارم را میریزم دور. برمیگردم سر کارم. اما خب شما که میدانید. تلاشم در دشارژ کردن باتری بی حاصل بوده است. در غیر این صورت این را ننوشته بودم! Sunday, July 6, 2008برزخمتنفرم از زندگی کردن توی برزخ! متنفر. بهشت هم که پیشکش قدسیان عالم ملکوت، نخواستیم. از برزخ که متنفرم. بهشت که مال از ما بهترونه! میمونه جهنم! به عنوان داوطلب شماره 1 از همینجا تقاضا می کنم... ما میریم جهنم که زودتر عادت کنیم... خدا هم که قربونش برم، صد رحمت باز به خاتمی! زیرنویس: دری وری های وقت تز نوشتن! زیرنویس2: یعنی ثواب دنیا و آخرت فقط و فقط مال کارگردان و بازیگران این فرندزه! من با اینکه دیگه نگاه میکنم خودم خجالت میکشم چون دیگه یادم رفته بار چندمه داره اینارو میبینم! ولی هنوز یک اپیزود فرندز یعنی میتونه روز آدم رو از این رو به اون رو کنه.
مشکل فلسفیبارها به چشم خود دیده ام
که قورباغه آواز ابوعطا میخواند، و آب سربالا نمیرود! دنیا را چه میشود؟ Saturday, July 5, 2008خبری هست که نیستاز دیروز صدا گرفته است از دیروز
از دیروز هوا گرفته است خبر آورده اند: آهای، آدم خره! این خبرها نیست! خبرهای دیگری هست! از دیروز خبر آورده اند خبری نیست جز از خبرهایی که فکر کردی نیست و خبری نیست از خبرهایی که فکر کردی که هست از دیروز خبر آورده اند و گفته اند به من آهای، آهای، خره! تاکید کرده اند، خیلی زیاد روی خره! گفته اند حساب کار دستت باشد این نوشته های خوش خیال را بده به باد... دلت زیادی خوش است خدا هم به باغ بهشتش اینقدر خوش خیال نیست تو خواب کجا را دیده بودی؟ از دیروز خبر آورده اند صدا گرفته است هوا گرفته است خبرها همه تکذیب شده اند خبرهای تازه آورده اند ... Thursday, July 3, 2008سیفون توالتسرصبحی در میزنند...
باز میکنی یک خانم جوانی پشت در است. میگویی بعله؟ بفرمایید! میگوید برای تعمیر سیفون توالت درخواست داده بودید آمده ام! میگویم پیش خودم، آدم توقع ندارد شما را برای تعمیر سیفون توالت بفرستند! بعد میگویم میشه بری چند دقیقه بعد بیای من باید همین الان از توالت استفاده کنم! میگه باشه... Wednesday, July 2, 2008Mementoاینبار هم کشتمش... غم را میگویم... اینبار هم کشتمش... هنوز اما میترسم، بار دیگر اگر بیاید... نکند بماند و لنگر بیندازد... زیرنویس1: میم ح میم دال، سوپر سوپر بیزی است این روزها. تز خودمان کم دردسر بود، یک ددلاین پیپر هم داریم آخر هفته و کلی تمرین که باید امشب نمره بدهم... و دیگر کلی سکوت جز این مزخرفاتی که اینجا مینویسم و مجبورم!!! جاهای دیگر بگویم... Tuesday, July 1, 2008...هرکی به گل دست بزنههمیشه لازم نیست گل بچینی! گاهی وقتها سرت را که خم کنی روی بوته گلها، بویشان هم که بیاید مست میشوی... از همان معماهای کشف نشده کودکی ام است. هنوز همان بو را میدهند این گلها. و آن روزها خیلی فکر میکردم که این بو از کجا می آید! حالا میدانم حتما یک دلیلی باید داشته باشد دیگر، یک مولکولی، اتمی، ویروسی کوفتی زهرماری چیزی هست که میرود توی دماغت و با سلولهای دماغت ترکیب میشود و نهایتا شاید کلرید سدیم یا آب آزاد میشود + هورمونهای بوی خوب در مغزت و حس میکنی که بوی خوبی آمده! اصلا حالا ولش کن. درست است که همه چیز را از نظر علمی خیلی خوب تحلیل کردم! اما بگذار خیال کنیم من زیربنای علمی مسئله را که همانا ترشح هورمونهای بوی خوب در مغز است نمیدانم! میگویم همیشه لازم نیست گل بچینی! گاهی وقتها همینکه بوی گل بیاید کافی است. از همین بوهای خوب بی دلیل که از بچگی می آمد. دستت را که دراز کنی بچینی هم خارش میرود توی دستت هم هرچقدر زور بزنی که تر و تازه نگهش داری گل تا چند روز بعدش دوباره خشک میشود... آدمها که این چیزها حالیشان نیست. مرده همینند که بچینند بگذارند توی جیب کتشان یا روی میز کارشان. بعد از چند وقت هم خار میرود توی دستشان، نه گلی روی بوته میماند نه روی میز کار نه توی جیب. همه حرام میشوند. هر وقت هم یک گلدان بخری که بخواهی با ریشه ببری و نگهداری کنی همچین پیتیکو پیتیکو پیتیکو از پشتت می آیند که ببینم ببینم چی داری؟ تا حواست پرت شد همه شاخه ها را میشکنند حرام میکنند... زیرنویس: کم ندیدم آدمهایی که میگن پالپ فیکشن یه فیلم حوصله سربره. نمیدونم چرا؟ اما من اینطوری فکر نمیکنم. از این ویدئوهای پالپ فیکشن با برداشتهای شخصی خودم از مفهومی که قراره برسونن به مخاطب یه چندوقت میذارم این کنار... Monday, June 30, 2008دوباره آدم خوبهبازی وانمود کردن را حالا همه انگار خیلی وقت است یادش گرفته اند. بعضی ها حرفه ای تر، بعضی ها ناشیانه. مهم نیست. مهم اینست که وقتی از در خارج میشوی اثر انگشتی جای نگذاشته باشی. یا اگر لازم شد یک دستمال بکشی روی چیزهایی که لمس کرده ای تا اثر انگشتت پاک شود. دیوار حاشا آنقدر بلند هست که بشود زد زیر همه چیز. دروغ گفتن هم که ایرادی ندارد اصولا. مشروب خواری است که بد است، استغفرالله! همه میدانند، همه میدانند، همه میفهمند، همه میفهمند. کسی چیزی نمیتواند بگوید. چون به قول استاد ما تا وقتی چیزی روی کاغذ نیامده زیرش امضا نشده اعتباری ندارد. بحث وجدان نیست اینکه چیزی نمیگویند و غیر مستقیم حرف میزنند آدمها. وجدان اگر بود غیر مستقیم به هم نیش نمیزدند. بحث آن است که آخر روز میخواهند باز هم آدم خوبه باشند. آدم خوبه بودن مسلما در ابعاد مختلفی از زندگی آدم تاثیر میگذارد. یک ابلهی هم نشسته این وسط میگوید به خدا میان آدم خوبه بودن با آدم خوبی بودن تفاوت هست. آدمها خودشان میدانند. آدمها میفهمند یعنی چه. میخندند اکثرا که فلانی چقدر خر است جایی که معیارهای سنجش بر مدار صفر تنظیم شده اند... زیرنویس: قلمانی را گفتند فک مبارک بستن چه ایراد دارد که فک مدام باز داری. گفت اگر این کنم دگر کار خاصی نمیماند که به زندگانی خود انجام دهم!
Saturday, June 28, 2008با خانواده ات چه میکنی؟وقتی یه دانشجوی خارجی هستی توی یه کشور دیگه سوالی هست که هر چند وقت یکبار باهاش مواجه میشی. حالا یا خودت از خودت میپرسی، یا یه ایرانی دیگه ازت میپرسه، یا یه خارجی میپرسه، یا تو از یه ایرانی دیگه میپرسی، یا از یه خارجی دیگه. غیر از یک مورد که دیدم کسی با قاطعیت وایساده و جواب این سوال رو داده دیگه ندیدم کسی بتونه جواب خاصی بهش بده. همه فقط همدیگر رو نگاه میکنن و آخرش میگن چیکار میشه کرد؟
با خانواده ات چکار میکنی؟ یادمه چند وقت پیش این رو از یه کانادایی که قصد داشت بره نیوزلند کار کنه پرسیدیم. گفت اونا میتونن مراقب خودشون باشن! بچه که نیستن! غیر از این یک مورد. هیچوقت جواب قاطع خاصی به این سوال ندیده ام. برای یک کانادایی طبیعیه که اینطور جواب بده چون از وقتی تونسته کار کنه و پول در بیاره حسابشو از خانواده جدا کرده و خونه جدا گرفته و عادت کرده... اما ما چی میتونیم بگیم؟ انتخاب بین خانواده و موقعیت کاری همیشه انتخاب سختیه. آدمی با نوع شخصیتی من توی ایران اصولا هیچ کاری نمیتونه بکنه. اینو جدی میگم. بعید میدونم بتونم توی سیستم ایران حتی قدری پول در بیارم که زندگی روزمره خودمو بگذرونم. توی کانادا اما داستان فرق داره. حداقل میدونی هرچقدر خارجی باشی و موقعیتت از کانادایی ها کمتر باشه اگه خوب تلاش کنی به یه جایی میرسی. خانواده ات هم مسلما خوشحال میشن که راحت زندگی کنی و موفق باشی. میتونی بعد از چند وقت که موقعیتت درست شد خانواده ات رو هم بیاری کانادا اگر همه چیز طبق برنامه ریزی تو پیش بره. اما همیشه اینجوری میشه؟ معلومه که نه؟ و آخر روز دوباره این سوال رو از خودت میپرسی. یا وسط روز از وسط صحبت با یه آدم دیگه یهو بحث به اینجا میکشه که خانواده ات چی؟ یادمه اوایلش که اومده بودم. دردم تنهایی و سختی خودم بود. حالا که دیگه اون مشکلات رو ندارم چون دیگه عادت کردم. اما باز از خودت میپرسی پس خانواده ام چی؟ به قول خودمون ما دیگه اینقدر مرد (پوست کلفت) شدیم که دیگه هیچی هیچی، هیچ آسایشی توی زندگی برامون مهم نیست. شاید اینو مدیون هوای کلگری باشیم. اما کار به آدمهای دیگه که میکشه، نمیدونم. هر چند وقت یکبار یه چیزی توی مغزت زنگ میزنه که خانواده ام چی؟ فقط میشه امیدوار بود که همه چیز همیشه طبق برنامه پیش بره. همین. حداکثر تا ده روز دیگه باید تزم تکمیل بشه. بعدش یک اسباب کشی سخت خواهیم داشت از کلگری به ونکوور. هنوز توی ونکوور خونه هم پیدا نکردیم. اما خب باز مهم نیست. این چیزا دیگه واسه ما شده عادت. اینا رو نمیگم که یعنی ناراضی هستم و این حرفا. خداروشکر. همیشه به کسایی که بین خارج رفتن و ایران موندن، ایران موندن رو انتخاب کردن یا براشون پیش اومده گفته ام که اینجا سختی خودشو داره. اما معمولا این حرف در حد تعارف تلقی میشه که ببین یارو خودش رفته کانادا حالا داره به ما میگه اینجا هم سختی خودشو داره. اینارو جدی میگم. زندگی کردن توی کانادا حتی برای خود خود کانادایی ها سختی داره چه برسه به ما که ایرانی هستیم. هر شش هفت ماه یکبار هم اگه فرصتی دست بده و دوستان دور هم جمع بشن چهارتا عکس میگیرن که میذارن توی اورکات یا فیس بوک و همه خیال میکنن که چه خبره! نه آقا، این فرصتا برای عکس گرفتن و اینا هر شش ماه یه بار دست میاد. اوضاع زندگی امثال ما توی کانادا چیزی نیست که کسی بخواد بهش حسودی کنه. Thursday, June 26, 2008بچه کانادایی هایکی از مزایای خوب این بچه کانادایی ها اینه که وقتی بهشون از صد نمره میدی سی اولش شاخ میشن که نه و اینا برنامه من نود و پنج درصد کار میکرد! بعدش که میان و جلو خودشون اجرا میکنی بعد میگی چرا ازشون نمره کم کردی قبول میکنن میخندن بعدش میرن. از اون به بعد هم هروقت تو راهرو یا جاهای دیگه ببیندت باهات با روی خوش سلام و علیک میکنند. مثل همین یکی که الان اینجا نشسته بهش ثابت شده که برنامش کار نمیکنه و همون سی حقشه ولی من اینقد باهاش حال کردم که بهش فرصت دادم با یه سه چهارتا پارامتر دیگه هم تست کنه که اگه با یکیش کار کرد ده نمره دیگه بهش بدم دونقطه دی
Wednesday, June 25, 2008همونیحرفهای دیگر اما هست که باید بگویم. یعنی هرکس جای من بود میگفت. اما فقط به خاطر دوست نسبتا با مرامی که از من سکوت میطلبد از گفتنشان صرف نظر میکنم. بگذار به گفتن همین بسنده کنم که فلانی به قول رفیق فابریک خودت تو هموووووووووونی!
Tuesday, June 24, 2008Sunday, June 22, 2008سکوت کن
از اینجا جایی برای رفتن وجود ندارد، Saturday, June 21, 2008!هلند هم باختتیم حذف میکنیم آقا! تیم حذف میکنیم!
حالا بگو چرا؟ چند روز پیش بازی فرانسه – ایتالیا بود که من هردوتا تیم رو هم دوست دارم. راستیتش اول آرژانتین، بعد ایتالیا، بعدش هم فرانسه! حدودا چند هفته پیش رفته بودیم یه چرخی بزنیم. همینطور دیدم تی شرت فوتبالی دارن. گفتم آقا آرژانتین داری؟ گفت نه! گفتم ایتالیا داری؟ گفت فقط سایز گنده داریم. دیگه خلاصه مجبور شدم فرانسه بخرم! همینطور که هر روز یه تی شرت میپوشم، یه روز خوب آفتابی در کلگری اون تی شرت فرانسه رو پوشیده بودم که بچه ها گفتن بریم بازی رو تو رستوران دانشگاه نیگا کنیم. گفتم بازی کی و کیه؟ گفتن فرانسه – ایتالیا! چشمتون روز بد نبینه تی شرت فرانسه هم که تن ما. رفتیم توی سالن دیدیم حدودا تنها طرفدار اجباری فرانسه ماییم چون اگه میگفتیم نیستیم کسی باور نمیکرد! یه گروه هم از برادران ایتالیایی نشسته بودن ردیف جلو که به ایتالیایی هی حرف میزدن و لباس ایتالیا تنشون بود. باز چشمتون روز بد نبینه! همون اولا که رسیدیم یوهویی فرانسه یه اخراجی داد یه گل هم خورد. همه به ریش ما خندین. آخر بازی هم که میگفتم بابا من خودم ایتالیا رو از فرانسه بیشتر دوست دارم اصلا کسی باور نمیکرد. خلاصه برای اثبات وفاداری خود به ملت شهید پرور فرانسه فرداش هم همون تی شرت رو پوشیدم. خدا رو چه دیدی؟ شاید چون خیلی وفادار بودیم اومدن بهمون پاسپورت افتخاری فرانسه دادن! رفتیم باز غذای ویتنامی خریدیم از اون سس قرمز تند ها هم ریختیم روش. خلاصه سس قرمز ریخت رو لباس ما و مجبور شدیم بریم خونه تنها تی شرت تمیزمون که اون تی شرت نارنجیه بود رو بپوشیم! یه چند روزی اینو پوشیدیم. تا اینکه امروز فهمیدیم بازی هلند و روسیه است. خداوکیلی، خداوکیلی! اصلا کسی فکرشو میکرد روسیه هلند رو ببره؟ خلاصه آخرای بازی رو دیدیم که روسیه برد و حالا هم اعصاب ندارم اصلا! چرا؟ چون میدونم ایگور که همیشه خدا ساعت هفت شب زودتر نمیاد دانشگاه فردا یا دوشنبه صبح اول وقت اینجاس که واسه بچه ها کوری بخونه و احتمالا در ادامه عکس هایی از مترو روسیه و معماری داخلیش نشون بده که چقدر از مترو نیویورک خفن تره! در مجموع اینطور برداشت میشه که من اگر تی شرتی بپوشم که رنگ لباس یکی از تیمها باشه اون تیم میبازه. دوستان از همین لحظه هر تیمی که دوست دارن ببازه اعلام کنن که بنده روز مسابقه تی شرتش رو بپوشم و در نهایت قهرمان مسابقات رو تعیین کنیم. والسلام. به قول ملا حسنی. من دیگر حرفی نمیزنم. شما هم دیگر کسی با کسی حرفی نزنه. خداحافظ! (با لهجه شیرین ترکی بخوانید) Thursday, June 19, 2008بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم زیرنویس: دوستان توجه کنید که این شعر از حافظه نه از من! بنده توضیحات کافی درمورد خودم رو گوشه سمت راست بالا نوشته ام. اگر چیزی بیشتر لازم بود همونجا مینوشتم. آدم حق نداره یه شعر از حافظ بذاره تو بلاگش؟
Tuesday, June 17, 2008دایره المعارف شیطانرفاقت: یعنی دوستت آنقدر به تو اعتماد داشته باشد که همیشه دنبال هرچه در زندگی رفتی او هم برود! آنقدر جدی و سرسختانه که حتی به خاطرش با تو دعوا هم بکند. در مواردی دیده شده دوستان در این موارد خنجر هم از پشت میزنند! رجوع شود به تعریف پشت در پایین صفحه! مردانگی: گاهی وقتها آنقدر خجالت بکشی از نامردی خودت که حتی جرات نکنی سرت را بالا بگیری و حرف بزنی. حرفهایت را در گوش کسی دیگر بگویی تا برای دیگران تکرار کند! آزار روحی: یک ویدئو از روزگار طلایی بگذاری جایی که کسانی ببیند تا یاد حرمت هایی بیفتند که شکستند! فهم ادبی: چیزی که خیلی ها ندارند و با خواندن عنوان متن سعی می کنند حتی نفهمی ادبی خودشان را به دیگران هم انتقال دهند! پشت: جایی از بدن دوستت که هر وقت خواستی میتوانی به آن خنجر بزنی! زیرنویس: دیدی فهمیدم! بعدی!
Monday, June 16, 2008انانیتچندین خروار نمک در آن مطبخ او خرج شدی. باقی را قیاس کن! زنبیل بفروختی با این سلطنت و برخاک نشستی و چند مسکین را گرد کردی و با ایشان بخوردی. و گفتی: خدایا من مسکینم، همنشین مسکینانم.
کار آن است. اما هرکه از این جنس هستی و انانیت آغاز کرد که من چنین و من چنان. مغزش نباشد. مقالات شمس Sunday, June 15, 2008نرخ نانروابط عمومی شرکت آردگستر نرخ نان را در بازارهای امروز اعلام کرد: خیلی ارزان! مردی هست که همیشه ذهنیتم نسبت بهش این بوده که میشه روش حساب کرد. خیلی حساب کرد. که هیچوقت قبلا ندیده بودم که حرف امروزش با حرف فرداش به حرف پس فرداش فرق داشته باشه. مردی که همیشه آرام و منطقی بود و از هیچی نمیترسید. چیزی که میبینم باور نمیکنم! -------- و چهره شگفت از آن سوی دریچه به من گفت "حق با کسی است که می بیند من مثل حس گمشدگی وحشت آورم اما خدای من آیا چگونه می شود از من ترسید؟ من من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت بام های مه آلود آسمان چیزی نبوده ام و عشق و میل و نفرت و دردم را در غربت شبانه قبرستان موشی به نام مرگ جویده ست." و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست که باد طرح جاری شان را لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد و گیسوان نرم و درازش که جنبش نهانی شب می ربودشان و بر تمام پهنه شب می گشودشان همچون گیاه های ته دریا در آن سوی دریچه روان بود و داد زد: "باور کنید من زنده نیستم" من از ورای او تراکم تاریکی را و میوه های نقره ای کاج را هنوز می دیدم آه ولی او... او بر تمام این همه می لغزید و قلب بی نهایت او اوج می گرفت گویی که حس سبز درختان بود و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت. حق با شماست من هیچگاه پس از مرگم جرئت نکرده ام که در آیینه بنگرم و آن قدر مرده ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند آه آیا صدای زنجره ای را که در پناه شب به سوی ما می گریخت از انتهای باغ شنیده اید؟ من فکر می کنم که تمام ستاره ها به آسمان گم شده ای کوچ کرده اند و شهر چه ساکت بود من در سراسر طول مسیر خود جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ و چند رفتگر که بوی خاکروبه و توتون می دادند و گشتیان خسته خواب آلوده با هیچ چیز روبه رو نشده ام افسوس من مرده ام و شب هنوز هم گویی ادامه همان شب بیهوده است." خاموش شد و پهنه وسیع دو چشمش را احساس گریه تلخ و کدر کرد "آیا شما که صورتتان را در سایه نقاب غم انگیز زندگی مخفی نموده اید گاهی به این حقیقت یاس آور اندیشه می کنید که زنده های امروزی چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند؟ گویی که کودکی در اولین تبسم خود پیر گشته است و قلب- این کتیبه مخدوش که در خطوط اصلی آن دست برده اند- به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد شاید که اعتیاد به بودن و مصرف مداوم مسکن ها امیال پاک و ساده و انسانی را به ورطه زوال کشانده ست شاید که روح را به انزوای یک جزیره نا مسکون تبعید کرده اند شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام پس این پیادگان که صبورانه بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند آن باد پا سوارنند؟ و این خمیدگان لاغر افیونی آن عارفان پاک بلند اندیش؟ پس راست است راست که انسان دیگر در انتظار ظهوری نیست و دختران عاشق با سوزن دراز برودری دوزی چشمان زود باور خود را دریده اند؟ اکنون طنین جیغ کلاغان در عمق خواب های سحر گاهی احساس می شود آیینه ها به هوش می آیند و شکل های منفرد و تنها خود را به اولین کشاله بیداری و به هجوم مخفی کابوس های شوم تسلیم می کنند. افسوس من با تمام خاطره هایم از خون که جز حماسه خونین نمی سرود و از غرور غروری که هیچگاه خود را چنین حقیر نمی زیست در انتهای فرصت خود ایستاده ام و گوش می کنم:نه صدایی و خیره می شوم: نه ز یک برگ جنبشی و نام من که نفس آن همه پاکی بود "دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند." لرزید و بر دوسوی خویش فرو ریخت و دست های ملتمسش از شکاف ها مانند آه های طویلی به سوی من پیش آمدند "سرد است و بادها خطوط مرا قطع می کنند آیا در این دیار کسی هست که هنوز از آشنا شدن با چهره فنا شده خویش وحشت نداشته باشد؟ آیا زمان آن نرسیده ست که این دریچه باز شود باز باز باز که آسمان ببارد و مرد بر جنازه مرد خویش زاری کنان نماز گزارد؟" شاید پرنده بود که نالید یا باد در میان درختان یا من که در برابر بن بست قلب خود چون موجی از تاسف و شرم و درد بالا می آمد و از میان پنجره می دیدم که آن دو دست آن دو سرزنش تلخ و همچنان دراز به سوی دو دست من در روشنایی سپیده دمی کاذب تحلیل می روند و یک صدا که در افق سرد فریاد زد: "خداحافظ" Saturday, June 14, 2008اکسیرهیچ کس آنقدرها بد نیست.
هیچ کس هم آنقدرها خوب نیست. ما آدمها با کارهایمان است که تعریف میشویم و دیده میشویم. اما کارهایمان نیستند که ما را تعریف میکنند. نیات ما هستند که ما را تعریف میکنند. چرا که همیشه برای کارهایی که میکنیم اختیار تام نداریم. معادله هستی پیچیده است و در این معادله بزرگ خیلی اگر تلاش کنیم ضریب یکی از میلیاردها متغیر درجه چندم هستیم. اکسیری وجود دارد که حتی اگر به اشتباهات یا بدیها بتابد آنها را تبدیل به خوبی میکند. و کلید دست یافتن به این اکسیر نیت خیر است. هیچوقت نمیتوانیم همه آدمها را راضی کنیم که دوستمان بدارند یا از دستمان راضی باشند. اما همیشه میتوانیم نیتمان را خیر کنیم. مهم این است که آدم خودش ته دلش از خودش راضی باشه. و با زندگی با ترس برخورد نکنه. همیشه در جهت رضایت دل خودش قدم برداره. خب این چیزایی که گفتم چند وقت پیش بلد نبودم. تازه یاد گرفتم. از همه کسایی که به من در یادگیری این چیزا کمک کردن ممنونم. Wednesday, June 11, 2008وقفهتقدیم به خواهرم حدیث که همیشه نگران من است. تا رنگ غم در این وبلاگ میبیند سراغم می آید. بودنت برایم یک دنیاست خواهرم. دلم برایت به اندازه یک ابر تنگ شده. ------------------------ رودی است بینهایت Tuesday, June 10, 2008میون واقعا شاد بودن و خندیدن تفاوت زیاده، خیلی زیاد Sunday, June 8, 2008نادر ابراهیمییک مرد هر چه را که می تواند به قربانگاه عشق می آورد. آنچه فدا کردنی ست فدا می کند ، آنچه شکستنی ست می شکند ... اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمی رود. زیرنویس: بدترین حسی که یک انسان میتواند نسبت به خودش داشته باشد حس خودپسندی است. اینکه آدمهای دیگر را با القابی مثل ننه قمر یا عمله مورد خطاب قرار دهیم اصلا پسندیده نیست. البته اشتباه نشه ها به من کسی نگفته عمله یا ننه قمر... به من اتهامات دیگری وارد شده :دی زیرزیرنویس: چقدر دلم میخواست شریفی نبودم...
Saturday, June 7, 2008یک شب، یک خاطرهدنیای امروز ما آدمها فضای تاریک و ترسناکیست. جایی است که نه انسانهای جوامع شرقی پس مانده اش آزادند و نه انسانهای پسمانده اجتماعی جوامع غربی اش! (میم ح میم دال) اینجا هم همه بدنبال رهایی میگردند. اینجا در قلب غرب غربی غربزده! زیرزیرنویس: وقتی خوابت نمیبره، بالش رو هم اگه گاز بگیری فایده ای نداره! Thursday, June 5, 2008در امتداد شبادامه شب را از پشت بام Tuesday, June 3, 2008دردی است غیر مردناز قضاوت دیگران مرا چه سود؟
چه سود؟ چه سود؟ چه سود؟ وقتی خوب و بد را تنها و تنها خودم برای خودم میتوانم تعریف کنم... وقتی خوب و بد دسته جمعی را تنها و تنها با قانون میشود تعریف کرد... به این می اندیشم که مرا یارای بیش از آن نیست که خطی بر دفتر زمانه کشم و عبور کنم از قشلاق زندگی به ییلاق مرگ یا شاید از ییلاق زندگی به قشلاق مرگ... کسی چه میداند؟ جز از زندگی کردن حرفهای دیگر را چه سود؟ وقتی فقط درجه دیگ را برده ایم بالا تا نهایت و داریم مثل مولکول های آب میجوشیم و خود را به در و دیوار میزنیم؟ بی آنکه بدانیم تنها راه عبور از مجرای دیگ مرگ است و مرگ! جوشیدن را چه سود؟ قضاوت را چه سود؟ وقتی راست خیلی هم راست نیست... و کج خیلی هم کج نیست... و راست را اگر از زاویه ای دیگر بنگری کج مینماید و کج را اگر از زاویه ای دیگر بنگری راست... حتی منحنی را اگر در تابع مناسب ضرب کنی همیشه خط راست میشود؟ وقتی حالا دیگر همه حکومت ها و سیاست ها و این روزها همه آدمها هم یاد گرفته اند که تابع را چطور میشود با فرمول مناسب پیدا کرد! و بعد فرمول را خوب میریزند توی غذای من و تو تا هضم کنیم! من به نغمه های هستی گوش میسپارم... شر شر بارانها و لرزیدنهای درختها در باد... به هم خوردن دندانها در سرما... گرمای خورشید در تابستان و زردی برگها در پاییز... اینها را هنوز میتوان گوش به صداشان سپرد اگر آن روبات لعنتی که پایش را گذاشت روی فلان سیاره (ساخته دست یک سری آدم که من دارم خودم را میکشم تا دکتری بگیرم تا شاید فقط بتوانم ادایشان را در بیاورم) چند سال دیگر اینها را هم خطخطی نکند... و همه این تناقضات تا وقتی در دیگ دست و پا میزنم با من خواهند بود... Sunday, June 1, 2008همین گوشه کنارااین گوشه کنارا رو میگم... همین دوروورا... همین بغل مغلا... توی یکی از همین کوچه موچه ها... یا شاید توی یکی از این اتاق متاقا... لای همین چمن ممنا... بالای این دیوار میوارا... شاید زیر این میز پیزا... حتی انگار تو لوله این تفنگ مفنگا که سربازا میگیرن دس مستتشون... پشت پیشخون این مغازه پغازه ها... که قدیما بهشون میگفتن بقالی مقالی... حالا بهشون میگن سوپر موپر... توی قلب ملب این آدم مادما... قاتی پاتی این صدا مدا ها که از دور مورا میاد... همراه اون قطره مطره های آب که از شیلنگ میکنگا میان بیرون... و آقاهه تابستون که میشه باهاشون گل ملا رو آب میده... وسط مسط همین بازار مازارا و این حرف مرفا... زندگی هنوز یه جورایی خوب جریان داره... نه نه خودمو گول نمیزنم... زندگی هنوز یه جورایی خوب جریان داره... درسته که خیلی بهشت نیست... اما خیلی هم جهنم نیست... اگر جز این بود حوصله موصله ما که اساسی سر میرفت... فکر میکنم باید خدارو حسابی شکر کنم که به من یه زندگی پر مخاطره داده... باید خدارو شکر کنم... زیر نویس: ترس چیز بدیه! خیلی چیز بدیه! ترس ترس! از ترس خیلی میترسم! زیر زیرنویس: صبر چیز خوبیه! خیلی چیز خوبیه! صبر صبر! همیشه یادم باشه تو زندگی باید صبر داشته باشم!
Friday, May 30, 2008نیستیاسمم دیشب آمد به خوابم. گفت بلند شو! بلندشو! با چشم خواب آلود و متعجب نگاه کردم... گفت نشناختی؟ گفتم نه! گفت منم دیگه! خودت! خوب همه زیر و روی چهار حرفش را نگاه کردم. گفتم نه! تو من نیستی... اگر هم هستی من نمیشناسمت. برو پی کارت... صورتم را صبح در آینه نگاه کردم چشمهایم گفتند ما توییم. چشمهایم اگرچه آشنا بودند اما هرچه تلاش کردم قانع نشدم که من باشند! بعد ریشهایم را نگاه کردم... باید بتراشم اینها را... سرم پایین بود. پاهایم را دیدم که راه میرفتند. گفتند ماییم، ماییم. که تو با ما راه میروی! بیشتر نگاه کردم... نه! اما یک جفت کفش نو باید بخرم... کتاب را باز کردم نوشته بود روح فلان است و فلان من روح نبودم... نه روح بودم نه جسد! آدم بودم! از این یکی مطمئنم! یک کتاب تازه باید بخرم... اسمم من نیست... اگر اسمم من است پس فلانی کی است؟ صورتم من نیست اگر من است پس فلانی که بود و فلانی که خواهد بود؟ پاهایم اگر راه میروند پس چرا خیلی جاهایی که من میخواهم بروم نمیتوانند بروند؟ کتاب اگر کتاب است چرا اینقدر خاک گرفته که دیگر نمیشودش خواند... همه را دور که ریختم صحنه بدجوری ساکت شد. یک جور سکوت محض. منظره بدجور خالی شد. سیاه سیاه. با دستی که مال من نبود یک گچ سفید که مال من نبود را برداشتم. روی تن سیاه صحنه شروع کردم به خط کشیدن... خط ها راه افتادند و حرکت کردند... دور دور دور شدند... همینطور نگاه کردم. خطها مال من نبودند... همینطور خطهایی را که مال من نبودند نگاه کردم که دور شدند بی آنکه نگران باشم... آخر کار فهمیدم همه چیز زیر سر خودم بود. همه دلهره های من، همه بدبختی های همه مردم دیگر دنیا... حتی توی آفریقا شاید! همه و همه زیر سر خودم بود. وقتی من نبودم همه چیز سرجایش درست بود... تنها بدی اش این بود که نمیتوانستم همیشه نباشم! اگر نباشم پس کی این ریپورت ها را بنویسد و کی نان بخرد و چاه توالت وقتی گرفت کی بازش کند؟ حالا اما از وقتی عادت کرده ام به این که نبودنم خیلی وقتها مشکلات را حل میکند، هروقت لازم شد خودم را سر به نیست میکنم تا باز همه جا سیاه سیاه بشود. بعد با گچ سفید خطخطی میکنم که راه میفتند و دور میروند و من باز به چشم خودم میبینم که همه چیز زندگی را باخته ام... بعد از نیستی به دنیا که باز میگردم باز هستی ام را بیشتر دوست دارم تا مدتی... زیرنویس: عرض خاصی نیست! زیرزیرنویس: همین یکم لوس بازی دیگه!
Wednesday, May 28, 2008زبور تنهاییاسفالت، باران خورده، مثل فلس ماهی ها، از روشنی، گاهی، بر هستی اشیا گواهی ها، تنهایی ای آن سان که حتی سایه ات با تو گاه آید و گاهی نمی آید، در بی پناهی ها. زیرنوشت: روزی آفتاب قضاوت خواهد کرد! زیرزیرنوشت: شعر از شفیعی کدکنی.
Tuesday, May 27, 2008Not Funny! BloooooooooooD!احساس میکنم همه کتابهای تاریخ را چلانده اند و در یک دوره فشرده به خوردم داده اند. حتی خودم را هم قاطی آدمهای کتاب گاهی میبینم و همین باعث میشود به خودم هم فحش بدهم خیلی... آدمها اصولا تعریف حقیقت را نمیتوانند به صورت فردی برای خودشان انجام بدهند چون مدتی تلاش کرده اند (اگر کرده باشند و از همان اول تسلیم گروهک ها و اجتماع نشده باشند) و نشده است! و سرخورده شده اند! به همین علت برای آنکه حقیقتی ایجاد کنند به چند دسته مختلف تقسیم میشوند مثلا فلسطینی ها و اسراییلی ها! یا ایرانی ها و عربها! یا مثلا آلمانی ها و هلندی ها! کانادایی ها و یا آمریکاییها! ترکها و یا ارمنی ها! ترکها و یا عراقی ها و یا کردها! هر دسته از این آدمها در جامعه کوچک خویش شروع به ایجاد عادتهایی میکنند. حرف میزنند. یکدیگر را تایید میکنند و در نهایت همه با هم به این نتیجه قطعی میرسند که آنها درست میگویند و دیگران هستند که حرامزاده اند و اشتباه میکنند! در میان هرکدام از آن جوامع هم زیر جوامع کوچکتری یافت میشود که همین مشکلات را در سطحی کوچکتر با هم دارند. مثلا در هر کشور مردم یک ناحیه در مورد مردم ناحیه خاص دیگری جوک و این حرفها درست میکنند. و چقدر فکر میکنم که این جوک خودش به خودی خودش ابزار احمقانه ای بوده است برای ایجاد تفرقه میان انسانها. نهایتا حس حماقت طلبی بشر با هیچ چیز قابل ارضا شدن نیست جز به قول حاجی با Blood و همیشه در پی حماقت ها و خواست ها و بلند پروازی های بشری ما There will be blood. این آقای پیتر حالا نه اینکه خیلی هم مکتب خاصی داشته باشد. پای صحبتش که بنشینی مثل خیلی خارجی های دیگر شروع میکند و میگوید I was a messed up kid!. اما یک داستان جالبی میگفت. میگفت Once upon a time یک سری فلسطینی و اسراییلی مجبور میشوند با هم در سرزمینهای یخبندان شمال کانادا زندگی کنند. شرایط سخت زندگی چنان این دو دسته را به هم پیوند میدهد که همه چیز را فراموش میکنند و نهایتا موقع خداحافظی همدیگر را در آغوش میگیرند و گریه میکنند! فلسطینی ها و اسراییلی ها! فکرش را بکنید! همیشه آنچه دشمنی های ما آدمها را با هم تعریف میکند شرایط و اتفاقات زندگی هستند. شاید اگر چیزها جور دیگری رقم خورده بودند کسانی دوست کسانی دیگر و کسانی دشمن کسان دیگر بودند! کنار باید گذاشت دوستی ها و دشمنی های احمقانه را... دوستی باید برپایه چیزهای دیگری تعریف شود نه منافع مشترک... اما دشمنی را نمیشود کاریش کرد. همیشه به علت تقابل خواست های بشر بوجود می آید. بهترین کاری که میشود با دشمن انجام داد مداراست به قول حافظ نه چیز دیگر... افسانه دو گیتی تفسیر این دو حرف است ... با دوستان مروت با دشمنان مدارا زیرنویس1: البته این حرفهایی که زدم خیلی زیادی ایده آل گرایانه بود آنقدر که امکان به واقعیت پیوستنش در یک جامعه بزرگ به صفر میل میکند... اما در حیطه شخصی خودمان به جای اینهمه شعر که میخوانیم این روزها و اینهمه حرف که میزنیم. بیایید به همین یک بیت حافظ، فقط و فقط به همین یک بیت حافظ اندکی فکر کنیم اگر خواهان آسایش دوگیتی که پیشکش! خواهان آسایش همین یک گیتی هستیم! ما ایرانیها مدت زیادی است که این را فراموش کرده ایم... یعنی مدارا را! از بچگی شنیده ایم که گفته اند برووووووو بروووووووو جلو بچه! برو حقتو بیگیر! چرا مث ماست اونجا واستادی؟ تو صف نون ازت زد جلو؟ خاک تو سر بی دست و پات کنن بزن جولو! بورووووو تو صف... بوروووووو بوروووووووو حقتو بیگیر بیچچچه! زیرنویس2: اصلا هم مهم نیست که طرف واقعا در صف نان جلوتر بوده یا نه!!! مهم این است که همیشه در فرهنگ ما آنچه میخواهیم حق ماست! سایه ها و عمق اقیانوسسایه ها از مرز آبهای کم عمق اقیانوس گذشته اند...
بی آنکه حتی اندکی تر شده باشند... و ما هنوز اما، از ترس سردی آب ایستاده ایم در ساحل... بی آنکه تنی به آب زده باشیم... Monday, May 26, 2008چند وقت پیشچند وقت پیش دیوانه شده بودم
انبوه آدمها را میدیدم که دور سرم میچرخند و شکلک در می آورند... حالا اما خدا را شرک حالم خلی بهتر شده است! زیرنویس: و کلگری شهری است که در آن همواره پس از هفت هشت نه ماه! برف و منفی سی چل پنجاه درجه دو ماه تمام باران میبارد! Saturday, May 24, 2008Tuesday, May 13, 2008!اتفاق عجیبی نیفتاده... ولادیمیر مایاکوفسکی درونم بود که خودکشی کرد... همینولادیمیر مایاکوفسکی شاعر فوتوریست و انقلابی روس... این را یکبار نوشته بودم برای ارغوان... دیگر تکرار نمیکنم... به دنیا می آید... در سن جوانی با نقطه یک گلوله در مغزش خودکشی میکند... به دیگران توصیه میکند این کار را نکنند... اما میگوید برای او راهی نبود... راهی نبود؟ چرا؟ من هم معتقدم برای مایاکوفسکی راهی نبود... چرا؟ چون زیستن با آن درجه از صداقتی که مایاکوفسکی داشت ناممکن بود... رومن گاری با آن همه کوله بار افتخارات هم برای همین خودکشی میکند آنهم در سن هفتاد و شش سالگی؟ چرا؟ همه میگویند خب تو که هفتاد و شش سالت بود... چند سال صبر میکردی خودت میمردی! این دلیل اصلی است... برای آنکه با نقطه یک گلوله در مغزت خودکشی نکنی... گاهی وقتها مجبوری با نقطه یک گلوله خیالی مایاکوفسکی درونت را بکشی... همین... ولادیمیر مایاکوفسکی هر چند سال یکبار متولد میشود... و هرگز چاره ای جز آنکه با نقطه گلوله در مغزش خودکشی کند ندارد... آسوده بخواب مایاکوفسکی... خاطره ات و شعرهایت در دلم همیشه زنده خواهند بود... آی آسمان! بردار کلاهت را... دارم سان میبینم! و عکست بر دیوار اتاقم آویخته خواهد شد... -------------------------- پی نوشت1: شهامت مردن خیالی خودخواسته را داشته باشید... پیش از آنکه بمیرید... شهامت جهیدن از دیوارهای قفس را داشته باشید پیش از آنکه یک عمر گوشه قفس بپوسید... پی نوشت 2:حتی از اشتباهات بزرگان هم گاهی میشود درس گرفت!
|