Saturday, December 8, 2007
ورای دعوای من و تو
Thursday, December 6, 2007
!ای دولت آزاده آماده ایم آماده
Wednesday, December 5, 2007
آنچه من نیستم
گاهی وقتها بدیهی ترین چیزها را نیز فراموش میکنیم. به این دلیل تکرار بدیهیات همیشه هم خالی از لطف نیست. (میم ح میم دال)
برای اثبات هنوز زنده بودن خودم به خودم، آنهمه کتاب هم کافی نبود. آنهمه چراغ که اگر شبها از پشت بام خانه نگاه میکردی روشن بودند و تا آخر شب رفته بودند هم کافی نبودند. آنهمه اعتقاد به چیزهایی که بعدتر ها به همه شان بی اعتقاد شدم کافی نبودند. گمان میکردم بعضی سوالها خیلی مهم باشند. یک نفر پرسیده بود خیلی زمانها پیش که من اصلا یادم نمی آید! اسم آن یک نفر را هم نمیدانم! پرسیده بود که ما آدمها از کجا پیدایمان شده؟ یک نفر دیگر پرسیده بود ما آدمها به کجا داریم میرویم؟ اسم هیچکدامشان را نمیدانم. چه فرق میکند اسمشان را بگذار "آدم". سوالها مهم نبودند. فلسفه مهم نبود. نام اولین نفری که پرسیده بودشان مهم نبود.
برای اثبات هنوز زنده بودن خودم به خودم این همه کاغذ که اینجا روی میز ریخته کافی نیست. این همه نوشته های خط خطی راهی به جایی نمیبرد، حتی اگر با دستخط من نوشته شده باشند. حتی اگر رنگ خودکارم هم قرمز بوده باشد و توی چشم بزند. اینها هیچکدام کافی نیستند. این همه سکه یک سنتی بی استفاده روی میز که باهاشان هیچ چیز نمیتوان خرید بیش از آنکه اثباتی بر وجود چیزی باشند اثباتی بر نبودن چیزی هستند. اینها مهم نیستند. کافی نیستند.
آنهمه انکار و تمسخر دیگران راهی بر اثبات وجود من نبود. بعضی ها خودکشی میکنند برای آنکه خودشان را ثابت کنند، یا وجود نداشتن چیزی را ثابت کنند. این کار آنها اثباتی بر وجود چیزی نیست، با این کار آنها هرگز هست تر نمیشوند. دیدی چه راحت باز دیگران را زیر سوال بردم؟ دیدی چه راحت باز تخریب کردم؟ دیدی چه راحت باز به ریش آنها که خودکشی میکنند خندیدم؟ نگفتم فراموشکاریم؟ دیدی چه زود فراموش کردم؟
برای اثبات هنوز زنده بودن خودم به خودم، آنهمه قانون شکنی کافی نبود. آنهمه خط قرمز رد کردم. درست فکر میکردم. آنهمه خط قرمز دلیلی بر اثبات وجود چیزی نبودند اما انگیزه شکستنشان هم چیزی را ثابت نکرد. گفتم درست فکر میکردم. گفتم درست. میدانی، راستش هنوز هم نمیدانم درستی وجود دارد یا نه؟ که آیا درست است که از کلمه درست استفاده کنیم یا نه؟! اما میدانم که بعضی وقتها خودم برای خودم وقتی با خودم درد دل میکنم دلم میخواهد از این کلمه استفاده کنم.
برای اثبات هنوز زنده بودن خودم برای خودم هیچ چیز بیش از آنکه هنوز هم بعضی وقتها خودم با خودم درد دل میکنم کافی نیست. هیچ چیز بیش از آنکه هنوز هم کارهایی هست که دلم میخواهد انجام دهم کافی نیست. کتابها را میدانم هیچکدامشان کافی نیستند اما هنوز خواندن را دوست دارم. هنوز دلم میخواهد بنویسم. هنوز دلم میخواهد سوال بپرسم، فلسفه بی ربط ببافم حتی اگر پاسخی در میان نباشد. هنوز دلم میخواهد کاغذ ها را خط خطی کنم و نقشی بکشم حتی شاید بی هدف. شاید یک طرح هندسی که با یک سری مثلث شروع میشود و بعدش فاصله بین مثلث ها با یک سری مثلث دیگر پر میشود... از این جور چیزها! بعدش بنشینم و فکر کنم ببینم آنچه روی کاغذ خط خطی کرده ام نقش چه بوده است!
برای اثبات هنوز زنده بودن خودم به خودم کتابها، سوالها، کاغذها، انکارها، خط خطی ها... هیچکدام کافی نبودند. برای اثبات هنوز زنده بودن خودم به خودم همین بس که هنوز هم دلم میخواهد زنده باشم، با وجود آنکه میدانم هیچ چیز برای اثبات وجود هیچ چیز دیگر، هیچ وقت کافی نخواهد بود. خیلی وقت بود دلم میخواست یک متن بنویسم و اسمش را بگذارم "آنچه من نیستم" آنقدر گذشته بود که دیگر تاریخ مصرف این نام داشت میگذشت! این را نوشتم و آن نام را بالایش. حالا هم دارم فکر میکنم آیا میتواند ارتباطی میان آن نام و این نوشته باشد یا نه؟ مثل همان خط خطی های هندسی. مثل همه همه خط خطی های دنیا ...
Saturday, October 6, 2007
!آن خطخطاط
آنقدر که همه جا خطخطی بشدی
یکی هم او خود بخواندی هم غیر
یکی زیادی خطخطی شدی
چنان که نه او بخواندی، نه غیر!
که اصلا کسی نخواندی بهتر بودی،
آن خطخطی صفرم هم منم!